صبوری، همیشه صبور بود و تحمل می کرد
جوراب را پلیش کرده بود و داشت با دقت پاچه های زیرشلواریش را تا می کرد و می گذاشت توی جوراب. هول کردم؛ گفتم: «کجا محمد؟ تو که تازه اومدی؟ به کم بمون حداقل بشری بیدار شه و ببندت.» نگاهم کرد و گفت: «چه فایده! بمونم هم که بشری نمی تونه من رو ببینه. من فقط می بینمش.» کارش تمام شد؛ ایستاد و گفت: «بذار بروم، بلکه کاری بکنم براتو. مگه نمی گی مشکلات زیاده؟ مگه نمی گی گره روی گره افتاده؟ بروم بلکه بتونم یک گره باز کنم.» چشمانم را باز کردم. محمد نبود؛ خواب بود.
شب قبل، بعد از این که بچه ها را خوابنده بودم، روبه روی عکسش ایستاده بودم و گریه می کردم. می گفتم : «محمد، اصلا من به تو تعهد داده بودم که تو بروی و من این همه مشکلات را تحمل بکنم؟ خب اون موقع توی زندگی هم همین جوری یه سری مسئولیت ها گردن من بود، الان هم همین جور. خسته شدم. نمی تونم. همین طور گره روی گره میاد. این همه مشکلات، تو هم که کمک نمی کنی، آخه قرارمون این نبود، قرار بود تا آخر با هم ادامه بدیم، حالا که رفتی اقلا یه کاری کن. خیلی حالم بد بود. کلی گریه و زاری کردم و بعد خوابیدم. حالا محمد آمده بود به خوابم و دقیقا همان لفظی را می گفت که دیشب خودم بهش می گفتم: «گره روی گره افتاده.»
شرایط سختی داشتیم. حقوق بازنشستگی محمد را می گرفتیم. آن هم ناچیز بود، آخر محمد که سال های کاررش به سی سال نرسید! خانه مان مثل قبل، پررفت و آمد بود و من می خواستم همان طور باشیم که قبلا بودیم. آن قدر بالا و پایین می کردم و چرتکه می انداختم تا حتی بچه های خودم هم شرایط را متوجه نشوند. مشکل بزرگ دیگری هم داشتیم، این خانه سازمانی بود و باید بلند می شدیم. با حقوق ناچیزی که می گرفتیم، جایی نمی توانستیم برویم.
روزهای سختی بود و واقعا گره روی گره بود. بعد از آن خواب، آرامشم بیشتر شد؛ بیشتر بودن محمد را حس می کردم و کمک هایش را. نه این که قبلا نباشد. تا چند ماه می آمد و برای نماز صبح بیدارم می کرد. خودش همیشه هر ساعتی دلش می خواست، می توانست بیدار شود. کوک کردن ساعت نمی خواست.بهش می گفتم: «محمد رمزی توی کاره؟» می گفت: «مگه کار خدا بی رمز هم می شه؟» نماز صبح که بیدار می شد، با یک آهنگ خاصی صدایم می کرد برای نماز «خانم، خانم، صبح شد، نماز» اگر بیدار نمی شدم، شروع می کرد به سوت زدن. با این که رفته بود ولی هنوز مواظب نماز صبح هایم بود. صدای سوت هایش را می شنیدم، آن قدر واقعی که از خواب می پریدم و می گفتم: «محمد، پاشدم. دیگه سوت نزن، بچه ها بیدار می شوند.» انگار این سرزدن ها را ازش انتظار داشتم. دلم می خواست روز تولدم را سالگرد ازدواجمان را مثل قبل یادش نرود. سالگرد شهادتش را هم به این روزهای خاص اضافه کرده بودم. بی وفا نبود؛ اغلبش را می آمد. خیلی وقت ها واقعا می دیدمش. توی افطاری های پانزدهم ماه رمضان، حتما می آمد و با همان شور و نشاط پذیرایی می کرد. فقط من نمی دیدمش، خیلی ها توی افطاری می دیدنش. دلم می خواست بعضی جاها کمک فکرم باشد و جوابم را بدهد. مثل آن موقع که چادرم را سر کردم. کیفم را برداشتم و جلوی عکسش ایستادم و گفتم: «محمد، بروم یا نروم؟ بگو دیگه. بالاخره تو باید راضی باشی یا نه؟ این همه مدت م یگفتی طن عاقل گرفتم نه زن شاغل. نگی یه وقت من عقلم رو از دست دادم؟ بروم یا نه؟
هفت ماهی گذشته بود از شهادتش که رفتم سرکار. هر وقت از محمد می پرسیدند «خانومت شاغله؟» می گفت: «نه عاقله» هر چند مطمون نبودم از درستی کارم ولی دیدم چقدر لطف خدا شامل حالمان شد. بعد از مراسم هفتمش، یکی از معاون های دکتر انصاری آمد و گفت: «آقای دکتر خواستند که شما بیایید بهزیستی سرکار.» جا خوردم. با تعجب پرسیدم «من بیام؟ برای چی؟» گفت: «خب برای این که آقای صبوری نیست شما باید بیایید.» گفتم : «یعنی من باید بیام جای آقای صبوری رو پر کنم؟» من کجا؟ آقای صبوری کجا؟ گفت: «نظر آقای دکتر اینه که شما تشریف بیارید سرکار. با شک و تردید گفتم: «هر چی ایشون مصلحت می دونند همون کار رو بکنید.» در واقع دکتر انصاری می خواست با این کار، حمایتی از ما بشود. با حقوقی که می گرفتم کمی دست و بالمان باز شد؛ اجاره نامه خانه را هم به نام من تنظیم کردند و تا حدودی گره ها باز شد.
خیلی وقت ها اصلا نامش گره ها را باز می کرد. از وقتی که رفتم سرکار، مجبور شدم بچه ها را مدرسه نزدیک خانمان که غیر انتفاعی بود ثبت نام کنم. هزینه اش برایم خیلی زیاد بود ولی چاره ای نداشتم. همین که رفتم مردسه گفتند: «برای ما مایه ا فتخاره بچه های آقای صبوری این جا درس بخونند.» ازم شهریه نگرفتند. الان هم که توی بهزیستی هستم، خیلی جاها با نام محمد، مشکلات بقیه را حل می کنم. همان خونه مددکاری که از قدیم توی رگهایم بود، هنوز هم هست.مددجوهای قدیمی بهزیستی مشکلاتشان را پیش من می آوردند. می گویند «اگر آقای صبوری بود که ما این مشکل ها را نداشتیم.» زنگ می زنم دوستان محمد، مددکارهایی که می شناسم و کارشان را راه می اندازم. انجمن خیریه ای داریم که به 300-200 خانوار را که نمی توانستند تحت پوشش کمیته امداد یا بهزیستی باشند، خدمت می کند. وقتی برای تامین اعتبار و جمع آوری کمک می روم این طرف و آن طرف و توضیح می دهم «این ها خانواده های آبرومندی هستند که تحت پوشش کمیته و بهزیستی هم نیستند». می گویند: «خدا رحمکت کنه، یه زمان بهزیستی یه مدیری داشت به نام صبوری، از دوستان ما بود» تا می گویم همسرش هستم، با کل تقاضا موافقت می کنند. می آیم دفتر خیریه و به خانم ها می گویم «حواس ها جمع، باز محمد صبوری گره ها رو باز کرد.»
هر گرهی هم باز شود، گره دل من اما، باز نمی شود. سرمزارش که می روم آن قدر می نشینم و گریه می کنم و حرف می زنم تا کمی سبک شوم. همیشه می گویم خدا رحمتت کنه با این وصیتت. قبرش خیلی دم دست است. دیگر لازم نیست آدم بورد بیرون شهر. روی سنگ قبرش، همان قسمت از وصیت نامه اش است که «نگذاریم که پرنده عزت و شوکت در شاخ زار بی کسی و غربت بمیرد» مثل همه شهدا که در وصیت نامه شان می نویسند مواظب انقلاب و دست آوردهایش باشید، محمد همین ها را به زبان ادبی گفته. از همان اول، هر چند همه بهش می گفتند: «شهید صبوری» ولی روی قبرش کله شهید را ننوشتیم. آذر ماه سال 81 بود که مدالک جبهه و شیمیایی شدن محمد، جمع و جور شد و کدجانباز شهید گرفت. یک بار که برای پیگیری درمان می خواهد مرا ببیند. فکر کردم کاری درباره یکی از جانبازها دارد. رفتم اتاقش بهم گفت: شما خانم آقای صبوری هستید؟ گفتم: بله. گفت: یک سوال دارم. لطفا یک کلمه بگید چه طور ایشون این همه درد رو تحمل کرد؟ شل شدم. پرونده توی دستم را گذاشتم روی میز و آرام پرسیدم «شما از کجا می دونید که او ن چه قدر درد کشید؟» گفت: «اون چیزهایی که ما توی این پرونده ها می بینیم، نشان دهنده یک درد بسیار بسیار بالاست که از طاقت آدم باید خارج باشه.»
در یک لحظه تمام صحنه های دردکشیدن محمد جلوی چشمانم ردیف شد، سرفه های شدید و بی امان، کلمات بریده بریده، خون سینهف کبودی صورت، فریادهای بلند، نگاه های پر از ترس و نگرانی بچه ها، آمپول های هر روزه و هر ساعته، آژیر آمبولانس، بیمارستان، لوله های وصل شده بر روی سینه و پرستاری که قول داده بود و به آرامی و با احتیاط، دستگاه هاو لوله ها را از سینه بی جان محمد جدا می کرد. چشمان پر از اشکم را بستم. پرونده روی میز به اندازه یک دایره کوچک خیس شد. رنگ قرمزش پر رنگ شد. دایره رفته رفته بزرگ و بزرگتر شد؛ درست مثل دردهای محمد؛ مثل دردها و تنهایی های من بعد از محمد. سریع پرونده را از روی میز برداشتم و فقط گفتم: «برای این که صبوری، صبور بود و تحمل کرد.»
منبع: نیمه تاریک ماه/ صبوری به روایت همسر شهید/ لعیا رزاق زاده/ 1394