خواهش دعا درطلب شهادت
نوید شاهد: سرهنگ شهيد محمد
جعفر نصر اصفهاني، در تاریخ دهم شهریور ماه 1339 در اصفهان به دنيا آمد.
پس از گرفتن ديپلم متوسطه در تاریخ
1358/11/15 به خدمت سربازی اعزام و پس از طی دوره آموزشی اوليه در مرکز آموزشی
بيرجند به گروه 44 توپخانه در اصفهان منتقل گرديد.با شروع جنگ در سال 1359
در همان ماه های اول به اتفاق چند نفر ديگر داوطلبانه تقاضای اعزام به جبهه نمود و
در روزهای اول حضور در منطقه عملياتی سوسنگرد مجروح و به بيمارستان منتقل گرديد.
در مهرماه سال 1360 با انتصاب سرهنگ صياد
شيرازی به فرماندهی نزاجا در دفتر ايشان خدمت خود را ادامه داد. بعد از گذراندن 18
ماه خدمت دوره ضرورت و شش ماه دوره احتياط در تاريخ 1360/11/15 سربازی وی به پايان
رسيد؛ اما همچنان داوطلبانه به خدمت خود در دفتر فرماندهی نزاجا ادامه داد.
به توصيه تيمسار صياد شيرازی و همکاران
نزديک ايشان خدمت در ارتش را به عنوان شغل دائم خود انتخاب و در سال 1361
شهید نصر اصفهانی در سال 1367 در يک
عمليات رزمی در منطقه مريوان و پنجوين عراق شديداً مجروح و به پشت جبهه منتقل
گرديد و در همين زمان به واسطه تک شيميايی دشمن بعثی آلودگی شيميايی نيز پيدا نمود.
در سال 1375 حال عمومي شهید جعفر نصر
اصفهانی به واسطه مجروحيت و آلودگی شيميايی از گذشته مجدداً رو به وخامت گذاشت و
بعد از مدتی بستری در بيمارستان و منزل و تحمل درد و رنج فراوان در تاریخ 19 آبان
1375 روح ملکوتی اش به لقاء الله و به خيل عظيم شهدا و مجاهدان راه اسلام
پيوست دو خاطره کوتاه.از شهید نصر اصفهانی را با هم مرور می کنیم.
خاطرات شهید
سال 72 همراه شوهرم به مکه مشرف شدیم. پیش از سفر نزد دوستان و اقوام می رفتیم و از آنان حلالیت می طلبیدیم. از شهید خواستیم که اگر کار یا سفارشی دارد بگوید. در این موقع جعفر آقا به آهستگی گفت: از شما خواهشی دارم. گفتم بفرمایید گفت: به عیالم نگو، وقتی به کوه احد رفتید و بر سر قبر عموی پیامبر رسیدید؛ از حضرت سیدالشهدا حمزه (ع) بخواهید که خدا شهادت را نصیب من کند.»
ناراحت شدم و گفتم:« این چه خواهشی است که از من می کنید؟» آن شهید گفت: « این آرزوی من است.»
بالاخره هم شهادت نصیب این مرد خدا شد.
راوی: اقدس براتی نیا – خواهر همسر شهید
آفتابی بود که به همه روشنی و صفا می بخشید
راوی: حجت الاسلام محمد قاسم وفا
در فرودگاه «فرانکفورت» آلمان، در حالی که صفحات اول روزنامه های عرب زبان را نگاه می کردم، ناگهان تمثال مبارک « شهید نصر اصفهانی» که در صفحه اول روزنامه «کیهان ایرانیان خارج از کشور» چاپ شده بود، توجه مرا به خود جلب کرد. در ذیل عکس آن شهید والامقام این عنوان به چاپ رسیده بود:
«بعد از چند سال رنج بردن از جراحات شیمیایی، تیمسار شهید جعفر نصر اصفهانی، دیروز بر دوش همسنگرانش تشییع شد.»
با شنیدن این خبر منقلب شدم و در یک لحظه احساس کردم ظلمت فرودگاه را فراگرفته، زیرا شهید نصر مانند آفتابی بود که به همه روشنی و صفا می بخشید و اینک او در جمع ما نیست. خصلت ها و خاطرات زیبای آن شهید یکی پس از دیگری در ذهنم ورق می خورد.
آن وجود عزیزی که به اوصاف متقین آراسته بود و هنگام آرامش مانند اقیانوسی عمیق، ساکت و آرام بود و هنگام سخن گفتن مانند دریای مواج، موج می زد.
-آن جوان خوش سیما، با وفا و صمیمی که هرگاه به مسجد وارد می شد گویی هزاران فرشته او را همراهی می کردند.
-آن انسان متقی که همیشه سعی می کرد نمازش را اول وقت و با جماعت بخواند، هر وقت در مرخصی عملیاتی و در تهران بود، همیشه نیم ساعت قبل از اذان در مسجد حاضر می شد تا نماز شبش را نیز بجا آورد.
- او که هیچکاه دروغ و غیبتی از زبانش شنیده نشد.
- او که همیشه سعی در حل مشکلات مردم داشت و تابع محض ولایت فقیه و ارادتمندائمه معصومین علیهم السلام بود؛ به طوری که به خاطر ارادت خاص خود به فاطمه الزهرا (س) فرزندانش را فاطمه و علی و زهرا نامید.
غروب آن روز، غروب غم انگیزی بود. هر چند از آن غروب غم انگیز پاییز مدتی می گذرد ولی هنوز خاطرات زیبایش در ذهنها باقی است و محبت و مهرورزی او دلها را آرامش می دهد.