بهترین کار
«مهری نصر اصفهانی- خواهر شهید»
از همان اوایل کودکی نمازش را سر وقت میخواند. یادم میآید موقـع رفتن به مدرسـه، صبح زود از خواب برمیخواسـت، وضو میگرفت و نمـازش را میخواند. از مـدرسه که بر میگـشت کیف و کفـش را به کناری میگذاشت و به پدر و مادرم کمک میکرد. همیشه میگفت: «بهترین کار کمک کردن به پدر و مادر است.» درسش را هم به موقع میخواند. آن موقع پدرم استاد قالی زن بود. کارگران زیادی داشت که برایش کار میکردند و از این طریق خرج زندگی خود را درمیآوردند. جعفر تا موقعیتی به دستش میآمد به تمامی کارگران سر میزد و وسایلی که مورد نیازشان بود، برایشان فراهم میکرد. معلمش بارها از او تعریف میکرد و میگفت: جعفر درسش را خوب میخواند، من از او راضیم.
موقع مراسم عزاداری ائمه (ع) که میشد، جنب و جوشش شروع میشد. توی همه مراسم شرکت میکرد و هر کاری که از دستش بر میآمد برای تکیههای محل انجام میداد.
بعد از اینکه من ازدواج کردم، روزی نبود که به خانه ما نیاید و به ما سر نزند. مگر کاری برایش پیش میآمد که مانعش میشد. بچهها را خیلی دوسـت داشت. موقع کار کردنم در خانه، با بچههایم بازی میکرد و سرگرمشان میکرد، من هم به کارهایم میرسیدم. به این طریق از هیچ کمکی به دیگران فروگذار نبود.
یک بار وقتی که میخواست به جبـهه برود، همه دور هم جـمع بودیم. مـادرم برایش آینه قـرآن آورده بود. من میدانستم که او به آرزوی دیرینه خود که رفتن به جبهه بود، رسیده. خوشحال بود. برق شادی را میشد در چشمانش دید. دست مادرم را بوسید و آخرین حرفش موقع رفتن این بود که «مرا حلال کنید و التماس دعا.»