مانور عملیات
چهارشنبه, ۰۶ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۰۵
خاطره ای از مانور عملیات فتح المبین به فرماندهی شهید محسن وزوایی از زبان باقر شیبانی (همرزم شهید) است. شهید وزوایی در عملیات بیت المقدس در محور جاده خرمشهر- اهواز زمانی که فرمانده محور عملیات بود به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
شهید وزوائی در خصوص این شهید خاطره ای داشتند و می فرمودند ؛ یک شب با کریم رفتیم پشت جاده دهلران که در تصرف عراقی ها بود و پس از ۲۴ ساعت که در منطقه بودیم، دچار بی آبی شده و شدیداً دچار تشنگی شدیم، در این لحظات کریم بلند شد نگاهی به اطراف انداخت و گفت؛ اگر پانصد قدم از این سمت برویم به آب می رسیم، پس از طی دقیقاً پانصد قدم به آب رسیدیم» شهید وزوائی در ادامه گفت:« این کریم باید تیپ محمد رسول ا... را هدایت کند».
سه گردان یکی به فرماندهی شهید قوجه ای ، یکی هم شهید چراغی و گردان حبیب ابن مظاهر هم که باید بعد از طی ۳۰ کیلومتر باید به تپه های علی گره زرد می رسید و توپخانه دشمن را تصرف می کرد، شهید وزوائی گفت ؛ « کریم باید هر سه گردان را هدایت کند، گردان اول را به محل خودش برساند و بعد برگردد و گردان دوم و بعد ما را، اما تنها ایراد بزرگی که وجود دارد این است که کریم خیلی می ترسد و به محض شلیک اولین تیر از طرف دشمن کریم فرار می کند» ناگهان خداوند بر زبان من جاری ساخت که به برادر وزوائی گفتم؛ کریم را به من بسپار، من همراه هر سه ستون با کریم می روم.
ایشان از من قول گرفت که اجازه ندهم کریم فرار کند ، هنگام معرفی گردانها که ساعت ۴ بعدازظهر باید حرکت می کردیم شهید وزوائی وقتی وارد گردان ادغامی ۲۱ حمزه ارتش و حبیب بن مظاهر شد فریاد زد ؛ « برادر شیبانی من آمدم بیرون دیدم دست یکی از برادرها را که کلاه نمدی بر سر داشت و گیوه بپا و هیکلی ورزیده داشت گرفته و به من گفت؛ «این برادر کریم»، مرا هم به او معرفی کرد و شهید وزوائی به من گفت؛« از این لحظه کریم در اختیار تو، معذرت می خواهم اگر توالت رفت باید بروی، اگر نماز خواند، تو هم بخوانی، غذا خورد تو هم بخوری هیچ کجا رهایش نکن و به محض اینکه ترس به او غلبه کند فرار می کند» و من هم کاملا همراه ایشان بودم. در اثنای عملیات پس از راهنمائی گردان اول، گردان دوم را هم به محل مورد نظرش رساندیم که تیراندازی شدیدی شد و شروع به حرکت زیگزاگ کرد و مرتب به چپ و راست می رفت من یکی دو بار تهدیدش کردم و ناگهان دیدم کریم فرار کرد.
در اینجا به یاد گفته برادر وزوائی افتادم که گفته بود: «برای جلوگیری از فرار کریم حتی اگر شد به پایش هم تیراندازی کن تا تیپ در مواضع خودش مستقر شود»، من هم با صدای بلند گفتم ؛ کریم اگر نایستی با تیر می زنم، و اسلحه را کشیدم ایشان سنش نصف سن من بود، ولی خیلی از من ورزیده تر بود، از ترس ایستاد، وسایل اضافی ام ، حتی قمقمه را باز کردم و انداختم که بتوانم همگام با کریم حرکت کنم و چنان مچ دستش را در دستم گرفته بودم که دست خودم خسته شده بود و کریم هم دائم می گفت؛ می خواهم بروم تانک بیاورم ، من گفتم؛ تانک نمی خواهد مرا به وزوائی برسان.
پس از طی حدود یک کیلومتر مسافت به چند نفر از برادران گردان شهید غوجه ای رسیدیم که به خواب رفته و ازگردان جا مانده بودند و حدود ۲۰ اسیر عراقی هم داشتند، هر چه اصرار کردیم که اجازه بدهند با بیسیم شان با وزوائی تماس بگیرم اجازه ندادند، و علت عدم اجازه آنها هم عدم شناخت از ما بود.
ما هم به سمت مقر اصلی حرکت کردیم و در بین راه بودیم که من متوجه تعداد زیادی نیرو در پشت تپه ای شدم، به آرامی به آنها نزدیک شدم وسئوال کردم چه نیرویی هستند که گفتند با گردان حبیب ، در آن شدن آتش سلاح های مختلف به محض شنیدن نام گردان حبیب فریاد زدم؛ برادر وزوائی، برادر وزوایی. حال می پردازم به جریان معجزه آسایی که شهید وزوائی بعد از عملیات تعریف کرد و این جریان هم زمان با فرار کریم ازدست من تا زمان رسیدن به گردان اتفاق افتاده است.
شهید وزوائی گفت؛ «من وقتی دیدم برادر شیبانی و بلدچی دیر کردند ، گردان را حرکت دادم تا اینکه در نقطه ای به تانکهای عراقی رسیدیم و متوجه شدم مسیر را گم کرده ایم و نمی توانستیم تصمیم درست و قاطعی بگیریم، پنج دقیقه ای با خدا خلوت کردم و دست به دامن خداشدم که ؛ خدایا خودت راهنماییم کن، من مسیر را گم کرده ام که ناگهان الهامی به من شد که گردان را عقب گرد بدهم، بعد فکر کردم دیدم اگر این کار را بکنم گردان از هم می پاشد، خودم به انتهای ستون گردان رفتم و گردان را به صورت در جا عقب گرد دادم و نیروها را به سمت عقب هدایت کردم که پس از طی مسیری با یک تپه تانکی برخورد کردیم که محل قرار ما با برادر شیبانی و کریم بود و در همان جا مستقر شدیم.
برای لحظه ای به خواب رفته بود که شنیدم برادر شیبانی فریاد می زند؛ برادر وزوائی، برادر وزوائی»، ناگهان دیدم برادر وزوائی از وسط نیروها گفت؛ « شیبانی آمدی، کریم کجاست» گفتم کریم اینجاست که ایشان خیلی خوشحال شد، صدای گاز و مانور تانکهای عراقی به وضوح شنیده می شد، برادر وزوائی ، برادر آزادی و مسگر را که آرپی چی زن بودند بلند کرد و گفت مواظب تانکها باشند، و برادر آزادی می گویند؛ وقتی ما رسیدیم، تانکها در ۲۰ الی سی متری ما بودند.
شهید وزوائی گفتند؛ «اینها بیرون نمی آیند و فقط در سنگرهای خودشان گاز می دهند که ما را بترسانند» بعد اولین گروهان به فرماندهی شهید ورامینی را به سمت راست گردان هدایت کردند و بعد برادر رمضان را حرکت دادند، در زیر آتش سنگینی حرکت کردیم که نیروها را خواب گرفت، مقداری که از استراحت گردان گذشت آتش سنگین تر شد و شهید وزوائی با آن روح بزرگش تصمیم به حرکت گرفت، ساعت حدود ۳ نیمه شب بود که ایشان بسیار ناراحت بود و مرتب می گفت؛ «عملیات دیر شد، دیرشد، به هدفمان نرسیدیم»
از میان گردانهای دیگر گذشتیم و زیر آن آتش سنگین شهید وزوائی با حالت روحانی خاصی و سرشار از شادی و خوشحالی دستهایش را به هم می مالید و می گفت «آخ جان، خداجان رسیدیم، خداجان رسیدیم، بچه ها به شکر خدا تانکهای دشمن را زدند، برادران گردان ... و چراغی انبار مهمات عراق را زدند»، خلاصه به جاده دهلران رسیدیم، کریم خسته شده بود و شهید وزوائی مرتب می پرسید؛ «علی گره زر کجاست، علی گره زر کجاست» کم کم صبح نزدیک می شد و عملیات شدت بسیار زیادی یافته بود، از همه طرف اتش می بارید، ما رسیدیم به تپه ها، شهید وزوائی گفت بچه ها نماز را بخوانیم، در حرکت که بودیم.
شهید وزوائی تیمم کردند و ما هم در آن آتش سنگین گفتیم؛ چطوری نماز بخوانیم، ایشان فرمودند: تکبیر را بگوئید و در حال حرکت نماز بخوانید» جای همه مسلمین خالی، نماز جالبی بود، ساعت ۱۰،۱۱ صبح بود، برادران رزمنده با توجه به اینکه من مچ دست کریم را خیلی محکم گرفته بودم در یکی از صحنه ها ایشان را اشتباهاً به عنوان عراقی اسیر کرده بودند که خیلی ناراحت بود و شهید وزوائی می خندید، اولین جیپ عراقی که نمایان شد، تعداد ما شش نفر بیشتر نبود، بقیه گردان پخش شده بودند، با شهید ورامینی بوسیله بی سیم ارتباط داشتیم اما نمی توانستیم همدیگر را پیدا کنیم، شهید ورامینی هم در نقطه ای جاده را می بندد و تعدادی از نیروهای دشمن را اسیر می کنند، شهید وزوائی سه نفر ما را سوار جیپی کرد و یک تنگه را به ما سپرد و گفت با « پشتیبانی این تنگه را حفظ کنید» تنگه ای بود که راه فرار عراقی ها بود من به یاد جنگ احد وشباهت این تنگه با آن شدم، هر چند قابل قیاس با اصحاب حضرت رسول (ص) نیستیم، آنقدر در آن تپه ماندیم تا اینکه روی تمام تپه ها نیرو مستقر شد، منتهی نیروهای دشمن و خودی با هم ادغام شده بودند.
شهید وزوائی با بی سیم به حاج احمد گفت که ما در تپه های علی گره زر هستیم، اما حاج احمد باور نمی کرد، ظاهراً سرهنگ صیاد شیرازی می گفتند شما اشتباه می کنید بعداً متوجه شدیم حدود هفت کیلومتر از تپه های علی گره زر جلوتر رفته ایم و جلوی دهی بنام (واوی) بودیم، بعد شهید وزوائی به نزد ما آمد، تقریبا نزدیک ظهر بود و برادران رزمنده که از ٤ بعدازظهر روز قبل مدام در حرکت و تلاش و رزم بودند دیگر توان هیچ تحرکی را نداشتند، بعداز ظهر بود و وزوائی و سروان برزگر که از برادران متعهد و غیرتمند ارتشی بود و یک پایش را هم از دست داده بود و به عنوان معاون وزوائی کار می کرد، مرتب با دوربین منطقه را تحت نظر داشتند سایت هم سقوط نکرده بود خلاصه بعد از ظهر مقداری غذا به وسیله برادران زحمت کش تدارکات به بچه ها رسید و مقداری توان مجدد پیدا نمودند، شب آرپی چی زن ها را در طول دو کیلومتر خط پدافندی مستقر کردیم که در کمین دشمن واقع نشویم.
بعد از ٤٨ ساعت دستور عملیات مرحله دوم صادر شد و به سمت ده واوی حرکت کردیم، وزوائی هم با برادر خالقی با یک جیپ برای شناسایی به سمت مواضع دشمن رفته بودند که ماشینشان مورد اصابت آرپی چی زن دشمن قرار می گیرد، اما چون آرپی چی به سقف جیپ می خورد، به این برادران صدمه ای وارد نمی شود و در ضمن شناسائی متوجه فرار نیروهای دشمن می شوند، در مرحله دوم به طرف ارتفاعات نفتی که در نزدیکی های فکه بود حرکت کردیم و ما فقط راهپیمایی می کردیم و بدون جنگ و درگیری به پیش می رفتیم، در طول حدود ٤ کیلومتر مسیر را گم کردیم و ناگهان متوجه آتش شدیدی روی خودمان شدیم که وزوائی متوجه آرایش اشتباه ما شد و سریع دستور داد که آرایشمان را بر عکس آرایش اول کنیم و برادر وزوائی به آرپی چی احتیاج داشت و برخی برادران ارتشی که با گردان ما ادغام شده بودند همکاری نمی کردند و من هر چه فریاد می زدم آرپی چی زن ها بلند شوند دیدم هیچکس بلند نمی شود که ناگهان گفتم بچه ها امام زمان را فراموش کردید.
ناگهان دیدم چند تن از برادران تعدادی آرپی چی به وزوائی رساندند که دیدیم حاج احمد متوسلیان با وزوائی تماس گرفت و گفت شما اشتباه رفته اید، وزوائی گفت؛ «حاج آقا همین الان دستور بدهید برگردیم یا همینجا بمانیم، هر دستوری بدهید اطاعت می کنیم» حاج احمد فرمودند: نه، همان جا بمانید تا مجدداً دستور حرکت به شما بدهیم و پس از لحظاتی دستور داده شد به سمت تپه های نفتی حرکت کنیم و در آنجا هم دو تن از نیروهای دشمن خودشان را تسلیم ما کردند و تعدادی جنازه از عراقی ها را نشان دادند و گفتند صدام دیروز این جا بود و اینها را اعدام کرد، و پس از ٤٨ ساعت منطقه را با پیروزی کامل به نیروهای پدافندی تازه نفس تحویل داده و به عقب منتقل شدیم.
منبع: نرم افزار چندرسانه ای شاهد، فرمانده شهید محسن وزوایی
نظر شما