گفت‌وگو با برادر شهيد واهيك باغداسايريان از شهداي ارامنه تهران
در ايام ولادت حضرت عيسي مسيح(ع) پيامبر نور و رحمت و در سال جديد ميلادي يادي مي‌كنيم از شهداي ارامنه كه فارغ از دين و مذهب براي حفظ ناموس و وطن در كنار رزمندگان اسلام جنگيدند و جانشان را فداي ايران كردند.
پدرم مي‌گفت من فرزندانم را در زيرزمين مخفي نمي‌كنم!

به گزارش نوید شاهد، در ايام ولادت حضرت عيسي مسيح(ع) پيامبر نور و رحمت و در سال جديد ميلادي يادي مي‌كنيم از شهداي ارامنه كه فارغ از دين و مذهب براي حفظ ناموس و وطن در كنار رزمندگان اسلام جنگيدند و جانشان را فداي ايران كردند. جوانان غيوري از جامعه ارامنه كشور و اقليت‌هاي مذهبي كه دوشادوش رزمندگان مسلمان در جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل در دوران هشت سال دفاع مقدس جنگيدند و در اين نبرد قهرمانانه، شهيد، جانباز يا به اسارت گرفته شدند. به مناسبت سال نوي ميلادي گفت‌وگو با سيمون باغداسايريان برادر شهيد واهيك باغداسايريان را پيش رو داريد.

براي شروع كمي از خودتان و خانواده‌تان بگوييد. پدرتان چه كاره بودند؟
من متولد 1331 هستم و واهيك متولد 1340 بود. من پسر بزرگ خانواده بودم. خانواده پرجمعيتي داشتيم و با واهيك 9 فرزند بوديم. چهار خواهر و و پنج برادر. پدرمان در روستاي «تلو» از توابع شميرانات جاده لشكرك كشاورزي مي‌كرد. بعدها كه به تهران آمدند، در بخش مواد غذايي مشغول به كار شدند.

چطور شد كه واهيك به جبهه رفت؟
من برادر بزرگ بودم و برادرانم ارتباط زيادي با من داشتند.يك تعميرگاه لوازم برقي، صنعتي و الكترونيكي در تهران داشتم كه واهيك در دوران راهنمايي و دبيرستان هميشه بعد از ظهرها و تابستان‌ها پيش من مي‌آمد. به نوعي دستيار من بود. زماني كه مي‌خواست به خدمت سربازي اعزام شود، براي خودش يك استادكار شده بود و مي‌توانست در كار و زندگي‌اش موفق شود. در زمان جنگ كساني كه مشمول خدمت مي‌شدند، آنهايي كه دستشان به دهنشان مي‌رسيد از طريق افغانستان و پاكستان از خدمت سربازي فرار مي‌كردند. وقتي بحث سربازي واهيك پيش آمد، با توجه به اينكه برادرم در كارش متخصص شده بود، چندين مرتبه به او گفتم در زيرزمين خانه براي خودت يك كارگاهي بزن و مستقل براي خودت مشغول شو. حتي امكانات كار براي او فراهم كردم. در واقع نمي‌خواستم بگذارم در زمان جنگ به جبهه برود. نمي‌دانستم كه جنگ هشت سال طول مي‌كشد. مي‌خواستم كاري كنم ديرتر برود بلكه جنگ تمام بشود اما برادرم مصمم به رفتن بود. يك روز ديدم آمد جلوي مغازه من ايستاد، به او گفتم: واهيك جان پولي چيزي مي‌خواهي؟ گفت: نه تصميم گرفتم به خدمت سربازي بروم. طوري از رفتنش حرف زد كه ديگر نتوانستم حرفي بزنم. فقط گفتم: هركجا مي‌روي خدا همراهت باشد.
شما از خانواده ارامنه هستيد، چطور پدر و مادرتان با رفتن واهيك به جبهه موافقت كردند؟
پدرم خدابيامرز هميشه مي‌گفت: من آدمي نيستم كه پسرهايم را در زيرزمين خانه پنهان كنم. آن موقع‌ها مسيري كه از منزلمان در نيروي هوايي تا محل كارمان در مجيديه طي مي‌كردم با چشم خودم مي‌ديدم كه هر روز بر تعداد حجله جوانان شهيد اضافه مي‌شود. با ديدن اين صحنه‌ها از خودم شرمنده مي‌شدم كه من اينجا راحت براي خود دارم زندگي مي‌كنم، ولي اين جوان‌ها همه چيز را رها مي‌كنند و به جبهه مي‌روند. واهيك هم مثل آن جوان‌ها به كمالاتي رسيده بود كه من هنوز از درك آن عاجز هستم.
برادرتان در چه منطقه‌اي خدمت مي‌كرد؟
واهيك 18 ماه در خط مقدم جبهه مريوان حضور داشت. مي‌دانست كه من از رفتنش دل‌نگران هستم، مرتب با من تماس مي‌گرفت. يك روز در تماسش به من گفت: چشمت روشن. گفتم: چطور؟ گفت: ما را از خط مقدم به عقب منتقل كرده‌اند. من خيلي خوشحال شدم اما دو روز بعد اطلاع دادند كه واهيك به شهادت رسيده است. وقتي يكي از برادرانم خبر شهادت واهيك را از پشت تلفن به من داد، نمي‌توانستم حرفش را باور كنم، چون اصلاً انتظار اين خبر را نداشتم.
مگر به پشت جبهه منتقل نشده بودند، پس چطور به شهادت رسيد؟
گويي آنها را به منطقه «دارخوين اهواز » منتقل ‌كرده بودند. منطقه استقرار وي قبلاً به وسيله دشمن مين‌گذاري شده بود البته پس از آزاد‌سازي اين مناطق از دست دشمن، بخش‌هايي از منطقه پاكسازي شده بود. به هر حال اتومبيل حامل برادرم و همرزمانش از قسمت پاكسازي خارج مي‌شود و روي مين ضدتانك مي‌رود. بر اثر انفجار دوستان همرزمش و واهيك در چهاردهم اسفند ماه 1362 به شهادت مي‌رسند. برادرم موقع شهادت 22 سال داشت. بعد از شهادتش همه ما انتظار پيكر پاك او را مي‌كشيديم. ديدن پيكر او برايمان نعمت بزرگي بود. پيكر چند نفر از دوستانش تكه و پاره شده بود. پيكر واهيك هم از درون متلاشي شده بود. پس از انجام تشريفات مذهبي در ميان بدرقه صدها نفر از اهالي مسيحي و مسلمان در قطعه شهداي ارمني هشت سال دفاع مقدس در تهران به خاك سپرده شد.

شهيد باغداسايريان چه خصوصيات اخلاقي داشت؟
واهيك بچه بسيار با گذشتي بود. هر ساعتي كه با او تماس مي‌گرفتي و از او چيزي مي‌خواستي، «نه» نمي‌گفت و به كمكت مي‌آمد. هميشه خوشرو بود و ارتباط خوبي با ديگران برقرار مي‌كرد. حالا در مقابلش فرق نمي‌كرد كه چه كسي قرار دارد. در رفتارش اخلاص داشت و به همه خوشبينانه نگاه مي‌كرد.

چه خاطره‌اي از شهيد در ذهنتان ماندگار شده است؟
يك چيز بگويم شايد باورش برايتان سخت باشد. قبل از آنكه واهيك به شهادت برسد، در آخرين مرخصي كه آمده بود با اصرار ماشينش را به اسم من كرد. بعد از شهادتش در شوك بودم كه چرا او چنين كاري كرد، در صورتي كه در 18 ماه سربازي‌اش چندين مرتبه واهيك به مرخصي آمده بود و در مورد آن ماشين اصلاً صحبتي به ميان نياورده بود اما بار آخر انگار مي‌دانست كه شهيد مي‌شود و ماشين را به نام من كرد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده