سه سال و 9 ماه شکنجه و اسارت در قفس یازده
مابه بهانه آغاز سال نو میلادی مهمان خانه این هموطن ارمنی می شویم؛ مهمان مردی که برای تمام مردم دنیا مخصوصا مردم کشورمان ، صلح و آرامش آرزو می کند.
آقای کاسپاریانس ، وقتی جنگ شروع شد چند ساله بودید؟
جنگ آخر شهریور 1359 شروع شد و من 27 آبان 1342 به دنیا آمدم، حدودا 17 ساله بودم .
چطور در جنگ شرکت کردید؟
آن موقع من به سن سربازی رسیده بودم و کشور هم در شرایطی بود که به سرباز نیاز داشت، من هم مثل خیلی از جوان های دیگر کشورمان به سربازی رفتم. سرباز وظیفه لشکر عملیاتی 21 حمزه بودم.
چه زمانی به جبهه اعزام شدید؟
من از چهارم تیر ماه 1363 به آموزشی رفتم و بعد از سه ماه آموزشی به خط مقدم اعزام شدم.
فضای منطقه عملیاتی چطور بود؟
خیلی خوب . ما همیشه در سنگر با بقیه رزمنده ها دور هم جمع می شدیم. وقتی از اسم من می پرسیدند و می فهمیدند که من ارمنی هستم از من می خواستند که از حضرت عیسی (ع) برایشان بگویم. در آن روزها دوستان خیلی صمیمی ای داشتم که مسلمان بودند و آنها هم از حضرت محمد (ص) می گفتند، همه باهم در یک فضای خیلی دوستانه درباره دین و اعتقاداتمان صحبت می کردیم و بعد هم همگی به یک نقطه مشترک می رسیدیم.
که چه چیزی بود؟
اول از همه همان خدای واحدی که همه ما داریم و در مرحله بعدی وطنمان ایران؛ همین خاکی که دل خیلی ها به خاطرش می تپد. یادم است در گردان ما به جز من که ارمنی بودم ، یک رزمنده آشوری و یک رزمنده زرتشتی هم بود، بقیه هم که همه مسلمان بودند، اما چیزی که آنجا همه ما را کنار هم مقابل دشمن نگه داشته بود همین مرز و خاکی بود که اسمش ایران است. آنجا در فضای جبهه واقعا کسی به اینکه دین و مذهب تو چه چیزی است کاری نداشت، همه آنجا یک هدف داشتند و آن این بود که نگذارند عراقی ها به مرزهای ما نفوذ کنند و خاک مان را از دست مان در بیاورند.
پس حسابی با هم رفیق بودید؟
بله کلا فضایی که در آن زمان در جبهه ها حاکم بود همین فضای دوستی و رفاقت بود ، یادم است بعد از یک مدتی که از حضور ما در منطقه عملیاتی می گذشت ، جنگ سنگین شده بود و مرخصی گرفتن خیلی سخت بود ، از طرف دیگر من به شدت دلتنگ پدرو مادرم بودم ، آن موقع یکی از رزمنده ها که از قضیه این دلتنگی من خبر داشت، نوبت مرخصی خودش را به من داد و گفت : آلکساندر تو جای من برو و وقتی رسیدی دست پدرومادر را ببوس.
خودش چه؟
خودش با اینکه خیلی وقت بود مرخصی نرفته بود و در جبهه بود اما شرایط روحی من را که دید ، باز هم مرخصی نرفت و نوبتش را به من داد. من همانجا بود که بیشتر از قبل مهر و محبت هموطنان مسلمانم را حس کردم. البته کلا حضور در کنار رزمنده های مسلمان برای من خاطره است، یادم است که آن موقع قبل از هر عملیات رزمنده ها زیارت عاشورا می خواندند ، من با اینکه متوجه معنی اش نمی شدم اما همیشه در این مراسم شرکت می کردم ، چون واقعا یک آرامش خاصی بعد از خواندن زیارت عاشورای دسته جمعی به همه ما دست می داد که کمکمان می کرد حضور قوی تری داشته باشیم.
این ماجرای اسارت و جانبازی کی برای شما پیش آمد؟
در همان دورانی که من در جبهه بودم، دوره دوساله سربازی من تمام شد یعنی ما رسیدیم به مهر ماه 1365 ، اما به خاطر شرایط حساسی که در آن زمان وجود داشت قرار شد که 4 ماه هم دوره احتیاط را بگذاریم البته واقعا شرایط جوری بود که حتی اگر این دوره احتیاط را هم نمی گذاشتند بازهم همه داوطلبانه می ماندند و از کشورمان دفاع می کردند. من در همین دوران یعنی بعد از 26 ماهی که در جبهه بودم ، اسیر شدم.
کجا این اتفاق افتاد؟
یک روز ما طبق برنامه ای که داشتیم وارد منطقه زبیدات عراق شدیم که حدودا 45 کیلومتر داخل خاک این کشور بود. اما با عملیات تک عراقی ها ، غافلگیر و محاصره شدیم. عراقی با تجهیزات زیاد با خمپاره و توپ حمله را شروع کردند و آنقدر باران آتش زیاد بود که ما نتوانستیم مقاومت کنیم و به اسارت درآمدیم.
چند نفر بودید؟
ماهایی که اسیر شدیم حدودا 15-20 نفر بودیم .
آن موقع عراقی ها فهمیدند که شما ارمنی هستید؟
بله اتفاقا همان زمان ، یکی از افسرهای عراقی جلو آمد و صلیبی را که من همیشه باخودم داشتم در گردنم دید. از من پرسید که تو مسیحی هستی؟ من هم گفتم که من الکساندر هستم؛ فرزند ایران. این حرف من او را خیلی عصبانی کرد طوری که با قنداق اسلحه کلاشی که در دست داشت محکم به صورت من کوبید و همین ضربه باعث شدکه فک بالای من آسیب ببیند و تمام دندان های فک بالایی من همانجا شکست و ریخت.
پس شروع ماجرای اسارت تان خونین بود؟
( می خندد) بله جرقه یک دوره اسارت سخت همینجا زده شد. آن موقع همه ما دور گردنمان چفیه داشتیم که عراقی ها با همان ها دست های ما را بستند و ما را با نفربرهای زرهی از زبیدات دور کردند.
از روزهای اسارت تان در کشور عراق بگویید، کجا بودید؟
ما را بعد از اسارت بردند به استان صلاح الدین و شهر تکریت. آنجا اردوگاهی بود که معروف بود به قفس یازده.
قفس؟
بله دقیقا همین اصطلاح را به کار می بردند و از انتخاب این عنوان هم هدف داشتند آنها می خواستند با این کارشان ما اسرا را تحقیر کنند ، البته هیچوقت موفق نمی شدند چون روحیه بچه ها حتی در اسارت با آن شرایط سخت هم خیلی خوب بود. بچه ها شکنجه های سخت را تحمل می کردند، بیگاری ، گرسنگی ، تشنگی و با این حال هیچوقت تسلیم نمی شدند.
آن موقع بین شما و بقیه اسرا فرق نمی گذاشتند ، مثلا بگویند این مسیحی است آنها مسلمان؟
نه اصلا برایشان فرقی نمی کرد ، همه ما را به چشم دشمن می دیدند همانطور که ما آنها را با این چشم می دیدیم. تنبیه و شکنجه و شرایط سخت هم برای همه ما یکسان بود.
چند وقت در اسارت بودید؟
بیشتر از سه سال. آن موقع ما جزو اسرای مفقودالاثر بودیم یعنی کسی از زنده بودن ما خبری نداشت، اسم مان در لیست صلیب سرخ ثبت نشده بود و به خاطر همین وضعیت نامعلومی داشتیم. از آن طرف در ایران هم خانواده هایمان بلاتکلیف بودند، گاهی فکر می کردند شهید شده ایم ، بعضی وقت ها حرف اسارتمان مطرح می شد ، یا اینکه زخمی شدیم و آنها هم در شرایط سخت بی خبری بودند و درباره ما هر احتمالی را می دادند.
به جز شما اسیر دیگری هم بود که ارمنی باشد؟
بله در کل اردوگاه ما که 800 نفر اسیر داشت، من و یک نفر دیگر ارمنی بودیم، او راهم خیلی اتفاقی پیدا کردم ، آنجا چون اسامی ما روی یک اتیکت روی لباس هایمان نوشته می شد، من دیدم که اسمش "ورژ" است و فهمیدم که ارمنی است. بچه اصفهان بود و همانجا با هم دوست شدیم.
هیچوقت فکر می کردید که اسیر بشوید؟
نه واقعا این احتمال را نمی دادم ، آن روزها شهادت را به خودم خیلی نزدیک می دیدم چون در منطقه عملیاتی بودیم و خط مقدم این احتمال برای همه وجود داشت اما فکرش را نمی کردم که اسیر بشوم ، آخرش هم همانی شد که فکرش را نمی کردم تا اینکه بالاخره دوسال بعد از پایان جنگ، یعنی در تابستان 1369 با تصمیمی که برای تبادل اسرا گرفته شد، ما هم با بقیه اسرا آزاد شدیم، فکر کنم سری هفتم اسرای آزاد شده بودیم که به کشور برگشتیم.
واکنش خانواده تان چه بود؟
طبیعتا همه خوشحال بودند، چون تا قبل از آن احتمال نمی دادند که زنده باشیم، مفقود الاثر بودیم دیگر. اما وقتی که قرار به آزادی اسرا شد، اسامی ما از طریق هلال احمر در رادیو اعلام شد و پدر و مادرم همانجا اسم من را شنیده بودند و فهمیدند که زنده هستم و در این مدت اسیر بودم.
چه تاریخی خانواده را دوباره دیدید؟ یادتان است؟
بله مگر می شود فراموش کنم، ششم شهریور 1369 بود که هیچوقت هم این دیدار و حس و حال دیدن دوباره پدرو مادرم از یادم نمی رود.
آن موقع چه حسی داشتید؟
با اینکه از آزادی ام خوشحال بودم اما یاد دوستانی بودم که در دوران اسارت به خاطر گرسنگی و شرایط بدی که در اردوگاه وجود داشت به شهادت رسیدند. جای آنها واقعا خالی بود.
الان که 29 سال از پایان جنگ تحمیلی گذشته، وقتی به گذشته خودتان نگاه می کنید چه چیزی می بینید؟
من در این گذشته تصویر جوان هایی را می بینم که عاشقانه جهاد کردند و در این راه از مال و دارایی و جانشان گذشتند. من هم یکی از این همین جوان ها بودم و خودم را جدای از آنها نمی بینم. ما همه جا با هم بودیم، در سنگر ، در خط مقدم، در اردوگاه. جالب است الان خیلی جاها وقتی من اسمم را می گویم و خودم را معرفی می کنم و می فهمند که جانباز و اسیر هستم ، خیلی تعجب می کنند. می گویند مگر ارامنه هم اسیر و جانباز دارند؟ فکر می کنم بعضی ها ناآگاهانه فکر می کنند چون به ما می گویند اقلیت ، لابد از یک کشور دیگری آمدیم و ایران ساکن شدیم درحالیکه این طوری نیست، ما هم جزو همین مردمیم. من همینجا به دنیا آمدم. اجدادم همینجا به دنیا آمدند ، فرزندان من همینجا به دنیا آمدند و دل همه ما همیشه برای این خاک می تپد؛ همه ما ایرانی محسوب می شویم. باور کنید الان هم اگر شرایط به گونه ای باشد که کشورمان به نیرو برای دفاع از مرزها نیاز داشته باشد، مطمئنم که باز هم همه در کنار هم در جبهه صف می کشیم. من خودم هم دوباره می روم، بچه هایم را هم حتما راهی می کنم.
چندتا بچه دارید؟
دوتا پسر دارم، کریس که 21 ساله است و کوین که 18 ساله است و مطمئنم آنها هم مثل بقیه جوان های این کشور عاشق خاک ایران هستند.
ما در آستانه سال نوی میلادی هستیم، بعنوان یک ارمنی در سال جدید چه آرزویی دارید؟
آرزوی من صلح و آرامش برای همه مردم دنیا ، مخصوصا مردم کشورم است. من برای همه هموطنانم خوشی و موفقیت آرزوم می کنم.