مروری بر زندگی شهید اسماعیل رنجبر + تصاویر
نوید شاهد: شهيد اسماعيل رنجبر يکي از هزاران شهيدي بود که به فرمان امام خويش لبيک گفت و در راه آرمان والاي امام خميني (ره) جان را فدا نمود تا وطن پرستي را اثبات کند. وي در سال 1343 در روستاي سنان فسا ديده به جهان گشود و مقطع ابتدایی و راهنمائي را با موفقيت به پشت سر گذاشت و به عنوان دانش آموز نمونه انتخاب شد. دوره دبيرستان را در مدرسه شبانه روزي فسا به اتمام رسانيد و موفق به اخذ مدرک ديپلم گردید و بلافاصله در صف انبوه ديگر بسيجيان، داوطلبانه به ميدان نبرد شتافت و مدت ها در سنگر مقدم در دفاع از کشور اسلامي خدمت نمود تا موقع خدمت سربازي وی فرا رسيد و به خدمت رفت.
او هميشه مي گفت که انسان روزي به اين جهان آمده و روزي هم چون مسافر به جهان ديگر مسافرت خواهد کرد. چه بهتر که در اين مسافرت هميشه به ياد خدا باشيم تا با نام او و راه او به منزل گاه اصلي برسيم. وي مي گفت اگر هنگامی که غرق در گناهی، مرگ به سراغت بیاید، چه خواهی گفت؟ اما اگر در راه خدا باشي يا در ميدان نبرد، در راه رضاي او به چه مقامي خواهي رسيد که خداوند مي فرمايد بالاترين درجه در روز قيامت، درجه شهدا است. چه چیزی بهتر و بالاتر از آن؟
شهيد اسماعيل رنجبر در طول دوران تحصیل، تابستان ها و تعطيلات ديگر کارگري مي کرد تا مخارج مدرسه خود را تأمین نماید. وي مي گفت انسان نبايد هيچ گاه سربار خانواده باشد و حتي در تابستان گرم، با آن سن کم، کارگري مي کرد. نماز ظهر و عصر را به جاي مي آورد و سپس شروع به غذا خوردن مي نمود و شب ها به تکاليف خود مي پرداخت. وي عقيده داشت که کار و کمک به خانواده در کنار تحصيل، يک نوع جهاد است که هم انسان را محتاج نمي کند و هم رضايت خداي خود را به دست آورده است؛ زيرا اگر انسان زحمت نکشد، قدر زحمات ديگران را نمي داند و چه بسا انسان وقتي پول را آسان و به واسطه ديگران به دست بیاورد، گمراه گردد و آن را در راه خلاف شرع خرج نمايد.
سرانجام شهيد اسماعيل
رنجبر به مقصود خود رسيد و در راه خدمت به ميهن اسلامي خویش، در غرب کشور و در
جبهه لولان، توسط تک تیر انداز دشمن مورد هدف قرار گرفته و دعوت معبود خویش را
لبیک گفت و به شهادت رسيد.
« وصیت نامه شهید »
انسان روزي به اين دنيا آمده و روزي هم خواهد رفت. بايد تمام عمر خود را در راه رضايت خدا صرف نمود و تا روزي که وقت مسافرت به جهان ديگر رسد بايد تلاش کنيم که در زندگي، رضايت خدا و خلق او را به دست آوریم. اکنون که خداوند در زمان ما اين توفيق را داده است که در کشوري با حکومت اسلامي زندگي کنيم و رهبر آن شخصي هم چون امام خميني (ره) است که عمر خود را در راه جهاد با ستم گذرانده و در زمان ايشان جنگي برپا شده است که مي خواهند اين اسلام نوپا که در کشور ما ظهور نموده است را از بين ببرند تا ديگر مسلمانان بيدار نگردند، نياز به افرادي از جان گذشته دارد و خوشا به حال آنان که مي توانند در اين جهاد بزرگ شرکت کنند و تا آخرين لحظه دفاع کنند، هر چند که شايد اين توفيق به دست آيد که در اين راه به شهادت برسند.
من در موقعي که در جبهه هستم، حال و هوائي ديگر دارم. حتي براي يک لحظه به فکر اين دنيا نيستم بلکه همیشه به آخرت خود انديشه مي کنم. وقتي که تمام اقشار ملت از پير تا جوان و از مسلمان تا ديگر اديان الهي را در يک سنگر واحد مي بينم، بسيار خوشحال مي گردم که چه کشور متحدی داريم و ديگر روستائي و شهري اهمیت ندارد. همه به اين فکر هستند که از چه طريق بهتر و آسان تر مي شود جلوی دشمن را گرفت و دشمن را به عقب راند. وقتي که شب ها زير باران گلوله ها، همه با هم به صورت دسته جمعي، هم دفاع مي کنند و هم با خدا راز و نياز مي کنند، احساس مي کني که اسلام ناب محمدي (صلی الله علیه و آله) همين جا است.
اين بار زيادتر از دفعات قبل از قيامت صحبت مي کنم؛ زيرا در عالم خواب مانند روز روشن به بنده الهام شده است که اين بار سفر آخر است و با دنيا وداع کن که آخرت در انتظار است. بسیار خوشحالم که خداوند مرا طلب نموده است؛ زيرا اين دنيا را ديده ام و با وعده اي که به بندگان داده شده در انتظار آن روزی هستم که بتوانم معشوق خود، ائمه طاهرين (علیهم السلام) را از نزديک ببينم.
« خاطرات شهید »
* خاطره اول (از زبان برادر شهید):
اسماعيل فرد بسيار زحمت کش و پر تلاشی بود و اعتقاد داشت که انسان هيچ گاه نبايد سربار خانواده باشد. او اوقات تعطيلي و فراغت خود را در زمستان سرد و تابستان گرم به کارگري مي پرداخت و هنگام ظهر که براي نماز و ناهار دست از کار مي کشيد، با اين که بسيار گرسنه و تشنه و خسته بود، اما هميشه اول نماز را مي خواند و بعد ناهار مي خورد و با اين عمل خود بدون اين که بخواهد حرفي به ما بزند، درس خواندن نماز اول وقت را به ما مي داد.
* خاطره دوم (از زبان دوست شهید):
من و اسماعيل هم دم و هم راز يکديگر بوديم. هر روز صبح و بعد از ظهر مسافت زيادي را با هم جهت رفتن به مدرسه طي مي کرديم و سال ها در اين راه، يار و ياور يکديگر بوديم. من و اسماعيل بعد از آمدن از مدرسه و ساعتي استراحت، با در دست داشتن کتاب درسي به صحرا مي رفتيم و در سايه هاي درختان باغ ها مشغول خواندن درس مي شديم. من به ياد ندارم که هيچ گاه مسئله هاي رياضي را به تنهائي حل کرده باشيم. ديوار باغ ها، سايه درختان، سپيده صبح ها، همه يادبود خاطرات و شاهد و ناظر هم دردي و هم دلي ما هستند.
اسماعيل فرد بسيار شجاع و مقيّدي بود. او عکس هاي شاه را که در کلاس هاي مدرسه نصب بود پائين مي آورد و با وجود اين که مدير مدرسه، دانش آموزان را شديداً از اين کار منع کرده و ما را تهديد مي کرد، ولي او باز هم بچه ها را عليه رژيم شاه ترغيب مي نمود.
در تابستان و در زمان تعطيلي مدارس، جهت کارگري و بنائي به شيراز مي رفتيم و 30 ـ 40 روز را با هم در آن جا سپري مي کرديم و روزگاري به يادماندني که هيچ گاه و تا آخر عمر فراموش نخواهم کرد را با هم مي گذرانديم. اسماعيل خيلي فداکار بود و هر گاه کاري را پيدا مي کرد حتماً با من در ميان مي گذاشت و هيچ وقت به تنهائي سر کار نمي رفت و چون مي دانست که من هم به پول احتياج دارم مرا هم با خود مي برد. او هميشه مي گفت: انسان بالأخره زماني مي بايست از اين دنيا برود پس چه بهتر که همه از دست او راضي باشند و حق الناس گردنمان نباشد.
بعد از انقلاب هم مثل قبل، من و اسماعيل چون دو یار قديمي در فعاليت هاي بسيج شرکت مي کرديم. در آن زمان، ما دبيرستاني بوديم و آن قدر به هم علاقه داشتيم که مسئول پايگاه بسيج را راضي مي کرديم که شب ها با هم شيفت باشيم و از آن زمان بود که يکديگر را برادر صدا مي کرديم.
بعد از شروع جنگ تحميلي در حالي که اسماعيل تنها يک نوجوان دبيرستاني بود ولي جهت رفتن به جبهه اقدام کرد و يک بار به آن جا اعزام شد. مدتي بعد زمان رفتن به سربازي فرا رسيده بود و من و اسماعيل با هم قرار گذاشتيم که در سپاه داوطلب شويم. اسماعيل قبل از انجام کارهاي مربوط به سربازي يک بار ديگر هم عازم جبهه شد و بعد از بازگشت از آن جا به من گفت که به اصرار يکي از دوستان تصميم گرفته ام که وارد ارتش شوم. من که کمي از او دل خور شده بودم از او گله مند شدم که مگر قرار نبود من و تو با هم به سپاه برويم و او در پاسخ گفت: اگر چه الان از کارم پشيمان هستم ولي هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. بعد از آن، ما یک بار دیگر، يکديگر را ديديم و اين بار خداحافظي ما با ديگر مواقع فرق داشت.
شهيد رنجبر بعد از پايان دوره آموزشي، جهت ضربه زدن به دشمن بعثي نيمه هاي شب حرکت مي کند و مسئوليت او به خاطر شجاعتش، آر پي جي زن بوده است و در حالي که قصد زدن گلوله آر پي جي به طرف دشمن را داشته، مورد هدف تک تيرانداز دشمن قرار مي گيرد و به شهادت مي رسد.