کرامات شهیدان؛(3) امضایى از بهشت
دوشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۴۹
صداى تلاوت قرآن پدرم دو سه بار تكرار شد و ما هم هر بار به شدت گريه ميكرديم. هر بار هم كه به زيرزمين مى رفتيم و بر میگشتيم چيزى دستگيرمان نمى شد. در آخرين مرتبه از زيرزمين كه بالا آمديم در منزل را باز ديديم. معلوم شد بعد از رفتن مادرم كسى آن را نبسته است...
نوید شاهد: شهيد صالحى خوانسارى متولد 1323 و در زمان شهادت سال (1363) چهل سال داشت. قبلاً خياط بود و بعد به كسوت روحانيت درآمد. از شاگردان آيت اللّه سعيدى بود و در حسينيه خوانسارى ها در خيابان نيروى هوايى تهران اقامه جماعت میكرد و مسؤول بسيج اين پايگاه بود. وى در تاريخ 30 / 11 / 1363 به دست عوامل ضدانقلاب در جوانرود كردستان به شهادت رسيد و در گلزار شهداى قم، در قطعه چهارم رديف 5 مدفون است. خاطره ای کوتاه از این شهید بزرگوار را با هم مرور می کنیم.
پس از اينكه مجالس ترحيم پدرم در تهران تمام شد، مادرم به قم كه در اين شهر زندگى مى كرديم، بازگشت و به اتفاق برادر بزرگم كه 15 ساله بود براى شركت در مراسم ترحيمى كه بستگان پدرم گذاشته بودند به خوانسار رفت. من كه 12 سال داشتم با سه خواهر و يك برادر كوچكترم نزد خاله و
دوست مادرم در خانه مانديم تا مادرمان از خوانسار به قم باز گردد. فضاى حزن و غم و گريه بر خانه ما حاكم بود. خواهرانم كه 1/5 و 4 ساله بودند مرتب گريه میكردند. نزديك غروب از زير زمين منزل صداى قرائت قرآن پدرم را به مدت چند دقيقه شنيديم. با ترس و دلهره به اتفاق خاله و دوست مادرم در حالى كه از شنيدن اين صدا به گريه افتاده بوديم، به زيرزمين منزل رفتيم. هوا تاريك شده بود و بر اضطراب ما مى افزود. همه جا را مضطربانه گشتيم ولى چيزى نديديم.
صداى تلاوت قرآن پدرم دو سه بار تكرار شد و ما هم هر بار به شدت گريه ميكرديم. هر بار هم كه به زيرزمين مى رفتيم و بر میگشتيم چيزى دستگيرمان نمى شد. در آخرين مرتبه از زيرزمين كه بالا
آمديم در منزل را باز ديديم. معلوم شد بعد از رفتن مادرم كسى آن را نبسته است. در را بستيم و به گريه ادامه داديم. عصر آن روز كه از مدرسه به منزل آمدم مسؤولان مدرسه در همان روز براى پدرم مجلس ترحيم گذاشتند و از ايشان تقدير كردند و به من هم برگه امتحانات ثلث دوم را دادند و گفتند اين برگه را به تأييد مادرت برسان.
همان شب قبل از خواب در اين فكر بودم كه چگونه فردا اين برگه را با شهادت پدر و غيبت مادرم كه به خوانسار رفته بود بدون امضاء به مدرسه تحويل بدهم. در همين نگرانى به خواب رفتم. در خواب پدرم را ديدم كه با همان لباس روحانى به منزل وارد شد. طبق معمول كه هميشه زبانزد فاميل بود، با بچه هاى كوچك خانه گرم گرفت و آنها را در آغوش كشيد و به هوا بلند كرد و بوسيد. از او پرسيدم: آقاجان ناهار خورده ايد؟ گفت: نه نخورده ام.
وقتى خواستم به آشپزخانه بروم و براى او غذايى آماده كنم، يك دفعه گفت: زهراجان آن ورقه را بده امضاء كنم. من كه به ياد برگه برنامه امتحانات نبودم
پرسيدم: كدام ورقه؟ پدرم گفت: همان كه امروز در مدرسه به تو داده اند تا امضاء شود. ناگهان ماجرا يادم آمد. رفتم آن را از كيفم درآوردم و به پدرم دادم. دنبال خودكارى گشتم. عادت پدرم اين بود كه با خودكار قرمز اصلاً نمي نوشت ولى من هرچه م ىگشتم و خودكار دمِ دستم مى آمد قرمز بود.
بالاخره خودكار سياهى پيدا كردم و به پدرم دادم. ايشان خودكار را از من گرفت و در حاشيه برگه نوشت: اينجانب رضايت دارم و كنار آن را امضاء كرد.
پس از اينكه پدرم برگه را امضاء كرد به آشپزخانه رفتم تا براى او غذا بياورم، ولى وقتى با سينى غذا بازگشتم، ديدم در اتاق نيست. با عجله به حياط خانه مراجعه كردم، ديدم مثل هميشه كه به كار در باغچه علاقه داشت باغچه را بيل میزند. پرسيدم: چه میكنى؟ گفت: عيد نزديك است و من بايد سر و سامانى به اين باغچه بدهم. پس از آن يك دفعه ديدم پدرم نيست. دويدم و همه جا را از زيرزمين تا اتاق هاى بالا را با عجله گشتم، ولى پدرم نبود.
گريه زيادى كردم كه چرا پدرم رفت. بر اثر اين گريه و سر و صدا و ناله از خواب بيدار شدم. روز بعد كه آماده رفتن به مدرسه شدم وسايلم را كه در كيف مرتب كردم، ناخودآگاه چشمم به آن ورقه افتاد، حسى درونى به من گفت به آن برگه نگاهى بيندازم. با كنجكاوى به آن نگريستم. ديدم با خودكار قرمز به خط پدرم جمله «اينجانب رضايت دارم » نوشته شده است و زير آن هم امضاي هميشگي پدرم درج شده است.
بعد از اين ماجرا يكى از دوستان پدرم به نام آقاى فرزانه كه اين جريان را شنيده ولى باور نكرده بود، يك روز به خانه ما آمد و در حالى كه متأثر بود، گفت: پدرت را در خواب ديدم كه سه بار به من گفت: فرزانه شك دارى، در شك خود تا قيامت بمان!
از حوادث عجيب ديگرى كه قبل از چهلم پدرم در روزهاى آغازين سال 1363 اتفاق افتاد اين بود كه مرد غريبى كه او را نم ىشناختيم ولى میگفت با پدرم سابقه دوستى دارد به خانه ما آمد و گفت: وقتى من قضيه امضاى پدرت را شنيدم، با خودم گفتم اگر اين قضيه درست باشد، اين شهيد به
علامت صحت اين حادثه بايد پسرم را كه در جنگ قطع نخاع شده است شفا دهد. او گريه میكرد و میگفت: پس از اين پسرم شفا يافت. او پسر خود را كه يك جوان بيست و چند ساله بود به همراه خود به منزل ما آورده بود.
مادرم هم چندبار پدرم را در خواب ديد. پدرم در خواب به او تأكيد كرده بود، در اين قضيه كه من برگه زهرا را امضاء كرده ام هيچ شك و ترديدى مكن.
راوی: غلامعلی رجائی
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان( جلد اول) غلامعلی رجائی، 1389
نشر: شاهد
صداى تلاوت قرآن پدرم دو سه بار تكرار شد و ما هم هر بار به شدت گريه ميكرديم. هر بار هم كه به زيرزمين مى رفتيم و بر میگشتيم چيزى دستگيرمان نمى شد. در آخرين مرتبه از زيرزمين كه بالا
آمديم در منزل را باز ديديم. معلوم شد بعد از رفتن مادرم كسى آن را نبسته است. در را بستيم و به گريه ادامه داديم. عصر آن روز كه از مدرسه به منزل آمدم مسؤولان مدرسه در همان روز براى پدرم مجلس ترحيم گذاشتند و از ايشان تقدير كردند و به من هم برگه امتحانات ثلث دوم را دادند و گفتند اين برگه را به تأييد مادرت برسان.
همان شب قبل از خواب در اين فكر بودم كه چگونه فردا اين برگه را با شهادت پدر و غيبت مادرم كه به خوانسار رفته بود بدون امضاء به مدرسه تحويل بدهم. در همين نگرانى به خواب رفتم. در خواب پدرم را ديدم كه با همان لباس روحانى به منزل وارد شد. طبق معمول كه هميشه زبانزد فاميل بود، با بچه هاى كوچك خانه گرم گرفت و آنها را در آغوش كشيد و به هوا بلند كرد و بوسيد. از او پرسيدم: آقاجان ناهار خورده ايد؟ گفت: نه نخورده ام.
وقتى خواستم به آشپزخانه بروم و براى او غذايى آماده كنم، يك دفعه گفت: زهراجان آن ورقه را بده امضاء كنم. من كه به ياد برگه برنامه امتحانات نبودم
پرسيدم: كدام ورقه؟ پدرم گفت: همان كه امروز در مدرسه به تو داده اند تا امضاء شود. ناگهان ماجرا يادم آمد. رفتم آن را از كيفم درآوردم و به پدرم دادم. دنبال خودكارى گشتم. عادت پدرم اين بود كه با خودكار قرمز اصلاً نمي نوشت ولى من هرچه م ىگشتم و خودكار دمِ دستم مى آمد قرمز بود.
بالاخره خودكار سياهى پيدا كردم و به پدرم دادم. ايشان خودكار را از من گرفت و در حاشيه برگه نوشت: اينجانب رضايت دارم و كنار آن را امضاء كرد.
پس از اينكه پدرم برگه را امضاء كرد به آشپزخانه رفتم تا براى او غذا بياورم، ولى وقتى با سينى غذا بازگشتم، ديدم در اتاق نيست. با عجله به حياط خانه مراجعه كردم، ديدم مثل هميشه كه به كار در باغچه علاقه داشت باغچه را بيل میزند. پرسيدم: چه میكنى؟ گفت: عيد نزديك است و من بايد سر و سامانى به اين باغچه بدهم. پس از آن يك دفعه ديدم پدرم نيست. دويدم و همه جا را از زيرزمين تا اتاق هاى بالا را با عجله گشتم، ولى پدرم نبود.
گريه زيادى كردم كه چرا پدرم رفت. بر اثر اين گريه و سر و صدا و ناله از خواب بيدار شدم. روز بعد كه آماده رفتن به مدرسه شدم وسايلم را كه در كيف مرتب كردم، ناخودآگاه چشمم به آن ورقه افتاد، حسى درونى به من گفت به آن برگه نگاهى بيندازم. با كنجكاوى به آن نگريستم. ديدم با خودكار قرمز به خط پدرم جمله «اينجانب رضايت دارم » نوشته شده است و زير آن هم امضاي هميشگي پدرم درج شده است.
بعد از اين ماجرا يكى از دوستان پدرم به نام آقاى فرزانه كه اين جريان را شنيده ولى باور نكرده بود، يك روز به خانه ما آمد و در حالى كه متأثر بود، گفت: پدرت را در خواب ديدم كه سه بار به من گفت: فرزانه شك دارى، در شك خود تا قيامت بمان!
از حوادث عجيب ديگرى كه قبل از چهلم پدرم در روزهاى آغازين سال 1363 اتفاق افتاد اين بود كه مرد غريبى كه او را نم ىشناختيم ولى میگفت با پدرم سابقه دوستى دارد به خانه ما آمد و گفت: وقتى من قضيه امضاى پدرت را شنيدم، با خودم گفتم اگر اين قضيه درست باشد، اين شهيد به
علامت صحت اين حادثه بايد پسرم را كه در جنگ قطع نخاع شده است شفا دهد. او گريه میكرد و میگفت: پس از اين پسرم شفا يافت. او پسر خود را كه يك جوان بيست و چند ساله بود به همراه خود به منزل ما آورده بود.
مادرم هم چندبار پدرم را در خواب ديد. پدرم در خواب به او تأكيد كرده بود، در اين قضيه كه من برگه زهرا را امضاء كرده ام هيچ شك و ترديدى مكن.
راوی: غلامعلی رجائی
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان( جلد اول) غلامعلی رجائی، 1389
نشر: شاهد
نظر شما