کرامات شهیدان؛(47) تجسم كامل
نوید شاهد، پس از عمليات والفجر 8 فاو بود كه نيروهاى لشكر 9 فجر استان فارس در اطراف روستاى تركالكى در نزديكى گتوند اردو زد. يك روز پس از اينكه ناهار را صرف كرديم، طبق معلوم كار به شوخى و مزاح بچه ها با يكديگر كشيد. وقتى حسام اسماعيلى فرد سر شوخى را با من باز كرد به او گفتم: حسام وصيت كن اگر پولى و مالى دارى آن را به من بدهند تا به نيت تو در راه خير مصرف كنم. صحبتم را كه شنيد مكثى كرد و گفت: من كه شهيد شدم ختم مرا در مسجدالنبى خيابان خاقانى میگيرند و حالا به ترتيب نفراتى را كه دم در مسجد ايستاده اند و لباس سياه پوشيده و گردنشان هم كج است به تو معرفى میكنم .
نفر اول دايى بزرگ من ايستاده، پس از او دايى كوچكتر و بعد از آقا مهدى شوهر خاله ام )ايشان پدر نداشت(، اين شوخى به سرانجام رسيد.
پس از عمليات كربلاى 5 كه حسام در منطقه پنج ضلعى به شهادت رسيد و در دارالرحمه شيراز به خاك سپرده شد براى او مجلس ختمى در مسجدالنبى گذاشتند و من به دليل رفاقت قديمى كه با حسام داشتم در اين مجلس شركت كردم. تا به در مسجد رسيدم ناخودآگاه تمام حرفهايى كه حسام يكسال قبل با من زده بود در ذهنم مجسم شد و با ديدن نفراتى كه دم مسجد ايستاده بودند كه با حالت ماتم زده و سياهپوش به مردم خوش آمد میگفتند در جا خشكم زد و حالت انسان هاى برق گرفته را پيدا كردم. چند لحظه به همين حالت مانده بودم چون مى ديدم هرچه را كه حسام گفته بود مثل فيلمى كه در سابق ديده باشم جلو چشم من مجسم شده است. اشك در چشمانم حلقه زده بود . در دلم حسرت میخوردم كه چرا حرفهاى سال قبل آن عارف بسيجى را به شوخى گرفته بودم كه به من میگفت ما شهادت را دو دستى میگيريم و آن را رها نمیكنيم. بعد از شهادت حسام شنيدم وى در آخرين خداحافظى با مادرش باز قضيه را به شوخى گرفته و با لهجه شيرازى گفته بود: آى درو، آى ديوارو، به اين ننه ام بگو كه من ديگر برنمیگردم. آى ديوارو، تو هم شاهد باش كه من به ننه ام گفتم ديگر برنمیگردم.
راوی: اسدالله جرعه نوش
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان (جلد اول)، غلامعلی رجائی 1389
نشر: شاهد