سه‌شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۰۸
وقتي مراسم دعا آغاز شد من در اتاق نزد ساير خانم هايي که بعضاً از بستگان بودند، نشسته بودم. در انتهاي حياط که باغچه پردرختي بود خواهرم با خانم ايزد دوست که زن برادرم است روي ديگ بودند و مشغول پختن غذا بودند.
کرامات شهیدان؛(75) آيت نور و باران


نوید شاهد
، يوسف در هشتم تير ماه سال 79 پس از تحمل سال ها دردهاي ناشي از جراحت شيميايي به شهادت رسيد و در دهم تير به خاک سپرده شد. در دهمين شب دفن او، تعدادي از دوستان و همرزمان ايشان که از هيأت هاي مختلف بودند به منزل ما مراجعه کرده و گفتند اگر اجازه بدهيد مي خواهيم به ياد يوسف امشب در منزلتان برنامه اي داشته باشيم.  
از آنها تشکر کردم و گفتم شام را هم در خدمت شما هستيم.گفتند نه. ولي ما تهيه شام را ديديم. غروب آنها آمدند و جلوي پنجره و درب ورود به حياط منزل را با پلاکارد و پرده پوشاندند تا خانم هايي که در اتاق ها مي نشستند از حياط ديده نشوند.
وقتي مراسم دعا آغاز شد من در اتاق نزد ساير خانم هايي که بعضاً از بستگان بودند، نشسته بودم. در انتهاي حياط که باغچه پردرختي بود خواهرم با خانم ايزد دوست که زن برادرم است روي ديگ بودند و مشغول پختن غذا بودند. وسط دعا احساس کردم چشم هايم به طور غيرعادي سنگيني ميکند به گونه اي که نميتوانستم مانع از بستن آنها شوم. براي لحظاتي خواب بر من مسلط شد. وقتي بيدار شدم ديدم مداح چند سطر از دعا را رد کرده است و جاري ام به من خيره نگاه ميکند. به سمت راستم نگريستم با كمال تعجب ديدم همه خانم هايي که در اتاق و هال نشسته بودند به خواب رفته اند.
آنها را صدا زدم گفتند خواب نبوديم. در آشپزخانه چند نفر از خانم ها مشغول کار چاي بودند. از آنها هم حتي يک نفر بيدار نبود. تنها کسي که در اين ميان بيدار مانده بود جاري من، پوران خانم بود که اصرار داشت به خانم هايي که در حياط مشغول کار غذا بودند بپيوندد ولي به او گفتم چون بايد از لابه لاي درخت ها عبور کني که از ميان مردها رد نشوي ممکن است لباست به شاخه اي گير کند يا مار و عقربي به تو آسيب برساند. الان نرو صبر کن تا دعا تمام بشود. با حالت خاصي که از آن بوي خواهش و التماس مي آمد گفت آخر مي رود.  با تعجب پرسيدم پوران، کي مي رود؟ گفت يوسف و ادامه داد چند لحظه پيش صداي يوسف را شنيدم که مرا صدا مي زد از سوراخي که داخل پلاکارد بود با نگراني به حياط منزل نگريستم ديدم يوسف نزديک در ايستاده و با دست به من اشاره ميکند و ته باغ را نشان مي دهد و ميگويد بيا ته باغ با تو کار دارم.

کرامات شهیدان؛(75) آيت نور و باران

پوران خيلي اصرار کرد به ته باغ برود ولي من که حرف هاي او را جدي نگرفته بودم به او اجازه ندادم چون مي ترسيدم مار يا عقربي به پاي او نيش بزند.  پوران قسم ميخورد که نور خيلي زيبايي را ديده که از در وارد شده و به ته باغ رفت. نکته جالب و عجيب ديگراين که درست همزمان با لحظاتي که خانم ها در اتاق و حال به خواب رفته بودند مريم زن برادرم و خواهرم که پاي ديگ بودند هم براي لحظاتي به خواب رفته بودند.
مراسم که تمام شد پوران با عجله به ته باغ رفت ولي هيچ اثري از يوسف نديد. لذا به علت ناراحتي نديدن يوسف خيلي حالش بد شد تا جايي که او را به بيمارستان برديم و به او سرم وصل کرديم. نکته حيرت آور ديگر اين بود که موقعي که خواستيم شام بدهيم باران آمد تا جايي که ناچار شديم غذا را در اتاق پهن کنيم. پس از صرف شام که برادران رفتند و خواستيم حجله اي را که در منزل گذاشته بوديم به داخل بياوريم ناگهان حس غريبي به من القا کرد که نگاه کن کوچه کاملاً خشک است در حالي که حياط ما کاملاً خيس شده بود.
نيمه شب ساعت يک به مادر يکي از دوستان تلفن کردم و قضيه باران را گفتم و پرسيدم طرف هاي شما چطور بود باران آمد يا نه؟ گفت نه و ادامه داد پسرم با تعجب به من ميگفت مادر، فقط منزل شهيد يوسف خورشيدي باران آمد چون از منزلشان که بيرون آمديم ديديم همه جا خشک است و يک قطره باران نباريده بود.
_________________________________

شهيد يوسف خورشيدي جانباز 70 %(مجروح شيميايي) در سال 1330 در تهران متولد شد تا ديپلم به تحصيل پرداخت و سپس به استخدام بانک ملت درآمد وي که مسئول پرسنلي لشکر 10 شهدا بود در عملياتوالفجر 8 (فتح فاو) شيميايي شد و در 8/ 4/ 79 پس از تحمل 15 سال رنج و مشقت به شهادت رسيد و در امام زاده محمد کرج به خاک سپرده شد.


راوی: همسر جانباز شهيد يوسف خورشيدي

منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد دوم)، غلامعلی رجائی 1389

نشر: شاهد


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده