گفت‌وگو با فرزند جانباز شهيد «امير شمس‌آبادي قلعه‌نو» که اعضاي بدنش را اهدا کرد
يکشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۵۵
خدا به انسان‌هاي بزرگ اين شانس را مي‌دهد که در يک دوره زندگي چندين بار فداکاري و ايثار کنند. سرنوشتي که شهيد «امير شمس‌آبادي قلعه‌نو» پيدا کرد.

پدرم بعد از شهادت هم ايثار کرد


نوید شاهد:

خدا به انسان‌هاي بزرگ اين شانس را مي‌دهد که در يک دوره زندگي چندين بار فداکاري و ايثار کنند. سرنوشتي که شهيد «امير شمس‌آبادي قلعه‌نو» پيدا کرد. او سال 1367 جانباز شد و سال‌ها با عوارض ناشي از جانبازي زندگي کرد و در آخر با اهداي اعضاي بدنش به جمع دوستان شهيدش پيوست. از اين مرد بزرگ سه فرزند به يادگار مانده و دختر شهيد، «فريبا شمس‌آبادي قلعه‌نو» در گفت‌وگویی از روزهاي جانبازي پدر تا تصميم براي اهداي عضوشان مي‌گويد.

پدرتان متولد چه سالي بودند و در کدام عمليات به درجه رفيع جانبازي رسيدند؟
پدرم متولد 1342 بود. سال 1365 از طرف مسجد امام سجاد(ع) در منطقه11 به جبهه اعزام شد. پدرم به همراه دو عمويم قبل از انقلاب در اين مسجد فعاليت انقلابي داشتند و کارهايي مثل چسباندن اطلاعيه را انجام مي‌دادند. يک بار زماني که رژيم وقت حکومت نظامي اعلام کرده بود، مأموران پدرم را مي‌گيرند و مي‌زنند. چون سن زيادي نداشت ديگر دستگيرش نمي‌کنند. سال 1365 که به جبهه مي‌رود راننده آمبولانس مي‌شود. به نوعي در قسمت پشتيباني فعاليت مي‌کرد. پدرم در سال 1367 زماني که در جبهه حضور داشت و قصد انتقال مجروحان به آمبولانس را داشت، موشک يا خمپاره‌اي در کنارش به زمين مي‌خورد و پدرم را مجروح مي‌کند. از آنجا به بعد جانباز اعصاب و روان مي‌شود. نزديک 20 روز در بيمارستان صحرايي انديمشک بستري مي‌شود و بعد از آن به تهران مي‌آيد و ديگر نمي‌تواند به جبهه برود. به پدرم 15 درصد بيشتر جانبازي نداده بودند. بعد از مجروحيت اصلاً دنبال پرونده جانبازي‌اش نرفت. سال 1385 پدرم براي اولين بار براي پرونده‌اش به بنياد شهيد رفت. آن زمان حتي 15 درصد هم نداشت و به عنوان جانباز فقط 5 درصد به پدرم داده بودند. سال 1385 به بيمارستان صحرايي انديمشک رفت و پرونده‌هايش را جمع کرد و آورد. چون به برادرم خيلي وابسته بود و مي‌خواست از مدت خدمت برادرم کم کند و به همين خاطر دنبال جمع کردن پرونده‌هايش افتاد. پس از آن دو بار، پنج درصد، پنج درصد به جانبازي‌اش اضافه کردند. اين مدت به خاطر عوارض جانبازي خيلي به بيمارستان مي‌رفت و به سرش برق وصل مي‌کردند. در طول سال‌هاي پس از جنگ به صورت مداوم تحت درمان بود.

پس خانواده‌تان انقلابي هستند؟
ما کلاً در يک خانواده سنتي، مذهبي بزرگ شديم. پدربزرگم زمان شاه ارتشي بود و زماني که پدرم هشت سال بيشتر نداشت، پدربزرگم از دنيا مي‌رود و مادربزرگم سه پسر و يک دختر را به تنهايي بزرگ مي‌کند. زماني که جنگ مي‌شود سه عموهايم به جبهه مي‌روند و فقط مادربزرگ و عمه‌ام در خانه مي‌مانند.

جانبازي پدرتان مربوط به کدام ناحيه بود و چه عوارضي برايشان داشت؟
پدرم را موج انفجار گرفته بود. به خاطر موج انفجار هميشه در گوشش صدا بود. به همين خاطر بعد از مجروحيت در بيمارستان اعصاب و روان بستري‌ مي‌شود. دائم در گوشش صدا بود و از بين نمي‌رفت. مثلاً اگر قاشق و چنگال زياد به هم مي‌خورد يا قاشق به قابلمه مي‌کشيديم حالت پدرم عوض مي‌شد. منتها چون دنبال پرونده پزشکي‌اش نرفت و دنبال منفعتي از جبهه و جانبازي‌اش نبود، درصد زيادي به او ندادند. حتي براي دانشگاه رفتن خودم يا موارد ديگر ما هيچ استفاده‌اي از جانبازي پدرم نکرديم.

با وجود اين شرايط زندگي بر پدرتان چگونه مي‌گذشت؟
خيلي سخت بود. پدرم نمي‌توانست کار کند. يک مدت راننده آژانس شد ولي سر و صداي خيابان و ترافيک اعصابش را خرد مي‌کرد. از نظر ما از کار افتاده بود ولي ديگران که از حالات پدرم با خبر نبودند فکر مي‌کردند پدرم از تنبلي کار نمي‌کند. پدرم نمي‌توانست کار ‌کند و همين خودش را خيلي ناراحت مي‌کرد. خانه‌نشين شده بود و نه مي‌توانست جايي برود نه مي‌توانست کار کند. هر چه مي‌گفتيم بابا دولت از جانبازان حمايت مي‌کند و دنبال کارهاي جانبازي‌ات بيفت، اصلاً گوش نمي‌کرد. اصلاً در قيد و بند داشتن پرونده جانبازي نبود.

با شما و خانواده درباره دوران جبهه و روزهاي جانبازي صحبت مي‌کردند؟
پدرم خاطرات خيلي کوچکي از جبهه يادش مي‌آمد. مثلاً اينکه کنار درياچه ماهي مي‌خوابيدند و خرچنگ‌ها را مشاهده مي‌کردند يا آمدن جوان‌ها به جبهه و شهيد شدنشان را يادش مي‌آمد.
مشکل جانبازي‌شان قابل درمان نبود تا اين صدا از سرشان از بين برود؟
10 بار به سر پدر من برق وصل کردند تا صداي گوشش کم شود. کميسيون پزشکي هم هر سه سال يک بار برگزار مي‌شد و متأسفانه در آخرين کميسيون پزشکي براي افزايش درصد جانبازي پدرم موافقت نکردند. پدرم کلي پرونده پزشکي داشت ولي از ميان پرونده‌ها فقط دو پرونده را با خودش مي‌برد و مي‌گفت من حوصله اين کارها را ندارم که پرونده ببرم، بعد مرا از اين اتاق به آن اتاق بفرستند و منت سرم بگذارند و بگويند اين کارها را برايت انجام داده‌ايم و بعد با کلي منت اجازه صحبت به من بدهند. مي‌گفت اعصابم قد نمي‌دهد. وصل کردن برق به سر خيلي سخت است. 10 بار اين کار را انجام داد تا فقط اين صدا از گوش و سرش برود. در کنار برق وصل کردن کلي قرص و دارو براي درمان مي‌خورد که هيچ کدام افاقه نمي‌کرد.

صداي در ذهنشان مثل صداي زنگ يا سوت بود؟
بله، انگار صداي زنگي هميشه در گوشش بود. چطور ناگهان صداي سوت بلندي در گوش آدم مي‌پيچيد چنين صدايي دائم در گوش پدر من بود. در اين شرايط اگر صداي موسيقي، تلويزيون يا صداي همهمه و ظروف زياد مي‌شد، پدرم خيلي به هم مي‌ريخت. همچنين بابا اصلاً فيلم جنگي نگاه نمي‌کرد. اگر نگاه مي‌کرد صحنه‌هاي زمان جنگ يادش مي‌آمد و حالش را بد مي‌کرد. يک روز فيلم «روز سوم» را نگاه مي‌کردم که پدرم وسط فيلم اعصابش خرد شد و تلويزيون را خاموش کرد. به من مي‌گفت اگر مي‌خواهي اين فيلم را ببيني برو در اتاق مادربزرگت ببين و جلوي من تماشا نکن. تا اين اندازه حساس شده بود.

وقتي عصبي مي‌شدند چه کار مي‌کردند؟
ممکن بود گلداني بشکند يا سر خودشان را به ديوار بزنند. با ما کاري نداشتند و به خودشان ضربه مي‌زدند. يا اگر وسيله‌اي نزديک‌شان بود آن را مي‌شکستند.

اين شرايط براي شما و پدرتان خيلي سخت بود؟
واقعاً سخت بود. خودم وقتي بزرگ‌تر شدم براي آقا نامه نوشتم و شرايطمان را توضيح دادم. مادرم چقدر بنياد مي‌رفت ولي کسي گوش نکرد. در آخر انگار به پدرم الهام شده بود که مي‌خواهد از دنيا برود. چند ماه قبل از اينکه از دنيا بروند، اخبار گزارشي درباره اهداي اعضاي بدن پخش مي‌کرد و پدرم همانجا گفت اگر من از دنيا رفتم اعضاي بدنم را اهدا کنيد.

چه اتفاقي براي پدرتان افتاد که در آخر اعضاي بدنش را اهدا کرديد؟
پدرم ايست قلبي کرد. پدرم به خاطر صداهاي سرش ابتدا در بيمارستان پارسا بستري بود که به ما گفتند با بيمه طلايي بنياد قرارداد نداريم و بايد به بيمارستان ايرانشهر برويد. برق وصل کردن‌ها به پدرم حالش را به جاي اينکه بهتر کند خيلي بدتر کرده بود. حتي اين اواخر به خاطر برق وصل کردن‌ حافظه کوتاه مدتش را هم از دست داده بودند. مثلاً وقتي مهمان به خانه‌مان مي‌آمد پس از رفتن‌شان يادش نمي‌آمد که چه کسي مهمانمان بود. وقتي مي‌گفتيم بابا مهمان‌ها با شما صحبت کردند چيزي يادش نمي‌آمد. حافظه بلند مدت يادش بود ولي حافظه کوتاه مدت اصلاً يادش نمي‌ماند.

اين درمان در طولاني مدت عوارضش را اينگونه نشان داده بود؟
پزشک معالجش در بيمارستان سينا به ما مي‌گفت به سرش برق وصل مي‌کنيم تا بعضي از خاطرات جنگ از ياد پدر برود. مي‌گفت ما با بيشتر جانبازان اعصاب و روان چنين کاري را‌ کرده‌ايم اما براي پدرم کاملاً برعکس شد و جاي خاطرات بلندمدت، خاطرات کوتاه مدتش مختل شد. صداي در سرش هم که از بين نرفت. آخرين بار از شدت صداها خيلي اذيت شد و گفت نمي‌توانم در خانه بمانم. بيمارستان پارسا نزديک منزلمان است و به آنجا رفتيم و از آنجا هم مجبور شديم به بيمارستان ايرانشهر برويم. پدرم ايست قلبي کرد و پس از فوت، پيکرش را براي علت دقيق فوت به پزشک قانوني انتقال دادند. نمي‌دانيم به خاطر وصل کردن برق يا خوردن قرص‌هاي آرام‌بخش با دز بالا ايست قلبي کرد يا نه؟ بابا هر روز قرص آرام‌بخش مي‌خورد و اگر قرص نمي‌خورد خوابش نمي‌برد. خوابش به قرص‌ها وابسته بود.

فکر اهداي عضو چطور به ذهنتان رسيد؟
پدرم خيلي آدم ساکت و آرامي بود و چون قبلاً به ما سفارش کرده بود ما آمادگي انجام چنين کاري را داشتيم.

اعضاي بدنش به چند نفر اهدا شد؟
چون خيلي دوست نداشتيم از جزئيات اهدا آگاه شويم ديگر خيلي پيگير نشديم. مادر و برادرهايم هم راضي به اين کار بودند. مادر پدرم زنده است و فقط ايشان اجازه نمي‌داد. مي‌گفت پسرم مي‌خواهد به خوابم بيايد پا و دست ندارد و ما مي‌گفتيم اين چه حرفي است مادر؟ گفتيم آن جسم است و مهم روح انسان‌هاست که باقي مي‌ماند. بعد از توضيحات ما، ايشان هم راضي شدند. بعد از اهدا هم پزشک قانوني فقط يک لوح به ما داد و لوح را هم به کسي نشان نداديم.

اهداي عضو برايتان سخت نبود؟
چرا سخت بود ولي اگر به يک درک درست از اين مسائل برسيد راضي به انجام اهداي عضوتان مي‌شويد. شايد براي برخي خيلي سخت باشد و اگر عزيزشان مرگ مغزي هم شود راضي به اهداي اعضاي بدنش نمي‌شوند، ولي چون پدرمان ما را در اين مسائل به درک بالايي رسانده بود مي‌گفتيم جسم‌ که زير خاک مي‌رود و آن عمل خيري که جان چند انسان ديگر را نجات مي‌دهد مهم است و باقي مي‌ماند. پدرم هيچ لذتي از اين زندگي در اين دنيا نبرد. در مهماني و جشن‌ها که نمي‌توانست شرکت کند حتي در مراسم عقد خودم حضور نداشت. گفتيم حداقل از طريق پدرم درس ايثار به ديگران بدهيم. ياد دادن اين درس ايثار خيلي کار قشنگي است. به نظرمان پدرمان کار خيلي بزرگي انجام داد و توانست جان چند نفر را نجات دهد و همين برايمان ارزش بالايي دارد.
دقيقاً همينطور است. قطعاً هيچ کدام ما تحمل آن صداي زنگ را براي چند دقيقه نداريم و ايشان در طول30 سالي که از جنگ گذشت سختي‌هاي زيادي کشيدند.
پدرم جز دو سال که از سپاه حقوق گرفت از هيچ جاي ديگري حقوق و مستمري نگرفت. اينها را هم براي اين نمي‌گويم که جايي بخواهد پول بدهد فقط براي اين مي‌گويم تا خيلي مسائل روشن شود. وقتي اسم جانباز مي‌آيد بعضي‌ها مي‌گويند آنها که رفتند جنگيدند از همه لحاظ خودشان و بچه‌هايشان تأمين هستند و مزاياي زيادي دارند. پدرم در طول سال‌هايي که از جنگ گذشت فقط دو سال ماهي 600 هزار تومان حقوق گرفت و هيچ چيز ديگري به او ندادند. چون جانباز زير 25 درصد بود مستمري به ايشان تعلق نمي‌گرفت. مادربزرگم سر اينکه پدرم مرد يک خانواده است و عزت داشت براي پدرم مغازه گرفت اما پدرم مغازه را بيشتر از شش ماه نتوانست نگه دارد و 20 ميليون ضرر کرد. چون نمي‌توانست کار کند.

در طول اين سال‌ها مادرتان نقش بسيار مهمي داشتند؟
مادرم خيلي نقش مهمي داشت. اينکه با شرايط سخت مالي بسازد و همراه پدرم باشد کار بزرگي است. وقتي که من مي‌خواستم دانشگاه بروم چقدر به دانشگاه آمد تا تخفيفي برايم بگيرد که موفق هم نشد. سختي‌هاي جانبازي پدر هم بود و مادرم در تمام اين سال‌ها با مهرباني و صبوري اجازه سختي کشيدن به ما و پدرم را نداد.


منبع: روزنامه جوان


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده