کرامات شهیدان؛ (106)دیشب به من الهام شد
نوید شاهد:
در ماه های نخست پیروزی در آشوب های ضد انقلاب در کردستان چند تن از دوستان ما به شهادت رسیدند. یکی از آنها که اکبر نام داشت و از جسد او فقط دستش باقی مانده بود، قبل از شهادت به من گفت: فلانی من در خواب دیدم آقای دکتر بهشتی با یک لباس سفید و عمامه ای سبز پیش من آمد و به من اسلحه داد و گفت: این اسلحه را بگیر و پیشروی کن. بعد گفت: اگر شهید شدم دوست دارم آقای دکتر بهشتی بر جنازه من نماز بخواند. ایشان خیلی به آقای دکتر علاقه داشت و هرجا آقای بهشتی برای سخنرانی می رفت، در آنجا حضور داشت و آقای بهشتی هم او را می شناخت.
روزی که جسد این چند شهید را برای تشییع به بهشت زهرا برده بودیم و من روی ماشین شعار می دادم؛ به من گفتند آقای دکتر بهشتی با تو کار دارد. خدمتشان رسیدم و از حضورشان در این مراسم تعجب کردم و پرسیدم: آقا شما چطوری به اینجا آمدید؟ و ادامه دادم: اتفاقاً دعا می کردیم شما هم تشریف بیاورید، چون یکی از شهدا که از او یک دست بیشتر باقی نمانده است وصیت کرده است جنابعالی بر جنازه او نماز بخوانید. ايشان گفت من دیشب که منزل بودم همین طوری به من الهام شد که فردا به بهشت زهرا بیایم. پرسیدم آقا از کجا به شما الهام شد؟ فرمود: حالا شما زیاد سوال نکن! تابوت آن شهید و بقیه شهدا را آوردیم. شهید بهشتی اصرار داشت تابوت ها زمین باشند تا وی بر همه آنها نماز بخواند. وقتی بر آنها نماز خواند و جسدها را به غسالخانه بردیم، مجدداً پرسید: آن شهید کجاست؟ گفتیم: داخل شهداست. فرمود: صبر می کنم تا او را بیاورید. وقتی او را دید خیلی متأثر شد و بعد از دفن رفت.
در همین زمینه بخوانید:
کرامات شهیدان؛ (105)ناگهان فضای قبر نورانی شد
کرامات شهیدان؛ (104)من یکی از شهدای گمنام هستم
راوی: جواد ملاحیدر - سیره شهید بهشتی – ص 255
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد چهارم) غلامعلی رجایی 1389
نشر: شاهد