کرامات شهیدان؛ (109)شهيدي که شماره تابوتش را گفت
يکشنبه, ۱۷ تير ۱۳۹۷ ساعت ۰۹:۲۶
خیلی وقت بود منتظر نامه علی اکبر بودیم. دلواپسی امانمان را بریده بود تا اینکه یکی از بستگان از منطقه تلفن زد و گفت: علی اکبر شهید شده است و ۹ روز قبل جنازه اش را به مشهد فرستاده اند. چرا نمی روید آن را تحویل بگیرید؟...
نوید شاهد:
خیلی وقت بود منتظر نامه علی اکبر بودیم. دلواپسی امانمان را بریده بود تا اینکه یکی از بستگان از منطقه تلفن زد و گفت: علی اکبر شهید شده است و ۹ روز قبل جنازه اش را به مشهد فرستاده اند. چرا نمی روید آن را تحویل بگیرید؟
در آن زمان اسامی شهدا از تلویزیون اعلام می شد و ما هم مثل همه کسانی که عزیزی در جبهه داشتند، گوش به زنگ بودیم. گوشی تلفن را که گذاشتم، یادم آمد چند روز قبل اسم شهیدی را به نام بازاری از تلویزیون شنیده ام. اول از شنیدن این اسم یکه خوردم، اما خیلی زود به خودم دلداری دادم كه بازاری با بازدار خیلی فرق دارد. ممکن نیست اشتباه خوانده باشند ولی انگار اشتباه خوانده بودند.
مردان فامیل رفتند سردخانه بیمارستان امام رضا (ع) . پدر شوهرم هم با آنها بود. او تعریف می کرد:
انبوهی تابوت بر روی همدیگر چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه تابوت ها اسم شهدا را نوشته بودند که بعضی از آنها خیلی بدخط و ناخوانا بود.
کم کم داشتیم از پیدا کردن جنازه علی اکبر ناامید می شدیم. نگهبان حاضر نبود تابوت های ردیف بالا را به پایین بیاورد تا بتوانیم اسامی را بخوانیم. داشتیم مطمئن می شدیم که جسد علی اکبرآنجا نیست که ناگهان صدای او را شنیدم که می گفت:حاج آقا، من اینجاهستم! یازدهمین تابوت از همین ردیف که جلوی آن ایستاده اید.
با شنیدن آن صدا چنان یکه خوردم که نتوانستم تعادلم را حفظ کنم. تلو تلوخوران چند قدم عقب و جلو رفتم و بالاخره با سر خوردم زمین.
پسرم جلو دوید و شروع کرد به مالیدن شانه هایم. فکر میکرد از دیدن جنازه شهدا حالم بد شده است. شکسته، بسته، حالی اش کردم که تابوت یازدهم را به پایین بیاورند. وقتی در تابوت را بازکردیم، علی اکبر را دیدیم. باور کنید دانه های عرق مثل شبنم بر روی صورتش نشسته بود.
خیلی وقت بود منتظر نامه علی اکبر بودیم. دلواپسی امانمان را بریده بود تا اینکه یکی از بستگان از منطقه تلفن زد و گفت: علی اکبر شهید شده است و ۹ روز قبل جنازه اش را به مشهد فرستاده اند. چرا نمی روید آن را تحویل بگیرید؟
در آن زمان اسامی شهدا از تلویزیون اعلام می شد و ما هم مثل همه کسانی که عزیزی در جبهه داشتند، گوش به زنگ بودیم. گوشی تلفن را که گذاشتم، یادم آمد چند روز قبل اسم شهیدی را به نام بازاری از تلویزیون شنیده ام. اول از شنیدن این اسم یکه خوردم، اما خیلی زود به خودم دلداری دادم كه بازاری با بازدار خیلی فرق دارد. ممکن نیست اشتباه خوانده باشند ولی انگار اشتباه خوانده بودند.
مردان فامیل رفتند سردخانه بیمارستان امام رضا (ع) . پدر شوهرم هم با آنها بود. او تعریف می کرد:
انبوهی تابوت بر روی همدیگر چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه تابوت ها اسم شهدا را نوشته بودند که بعضی از آنها خیلی بدخط و ناخوانا بود.
کم کم داشتیم از پیدا کردن جنازه علی اکبر ناامید می شدیم. نگهبان حاضر نبود تابوت های ردیف بالا را به پایین بیاورد تا بتوانیم اسامی را بخوانیم. داشتیم مطمئن می شدیم که جسد علی اکبرآنجا نیست که ناگهان صدای او را شنیدم که می گفت:حاج آقا، من اینجاهستم! یازدهمین تابوت از همین ردیف که جلوی آن ایستاده اید.
با شنیدن آن صدا چنان یکه خوردم که نتوانستم تعادلم را حفظ کنم. تلو تلوخوران چند قدم عقب و جلو رفتم و بالاخره با سر خوردم زمین.
پسرم جلو دوید و شروع کرد به مالیدن شانه هایم. فکر میکرد از دیدن جنازه شهدا حالم بد شده است. شکسته، بسته، حالی اش کردم که تابوت یازدهم را به پایین بیاورند. وقتی در تابوت را بازکردیم، علی اکبر را دیدیم. باور کنید دانه های عرق مثل شبنم بر روی صورتش نشسته بود.
در این زمینه بخوانید:
راوی: سیمین وهاب زاده مرتضوی، شهرگان شهر، خاطراتی از شهدا، ج / 8 به نقل از خواهر شهید علی اکبر بازدار
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان (جلد چهارم) غلامعلی رجایی1389
نشر: شاهد
نظر شما