گفت و شنود منتشر نشده با مرحوم حاجي عبد الرزاق زين الدين، پدر شهیدان مهدي و مجيد زین الدین
چهارشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۵۱
پدر شهیدان زین الدین: آمادگی شهادت مهدي و مجيد را از قبل داشتم. هر بار که از جبهه به قم می آمدند تا به خانه سر بزنند می گفتم: خدایا این دو امانت تو هستند. آن ها را به تو می سپاریم. اما انتظار نداشتم هر دو با هم در یک جا و همزمان به شهادت برسند.

خدا می خواست امتحان مان کند

نوید شاهد: حاجي عبد الرزاق شیخ زین الدین از دوران جواني خود را در خدمت انقلاب و مبارزه با رژيم پهلوي قرار داد و در اين راه زحمت هاي فراوان متحمل شد. اما هيچ گاه در اين مسير سستي نشان نداد و باگام هاي استوار راهش را در پرتو رهنمودهاي امام خميني )ره( و مقام ولايت ادامه داد. خداوند اولین پسر را در سال ۱۳۳۸ به ايشان ارزانی داشت و نام او را مهدی نهاد. فرزندی که سال ها بعد با اخلاص و جانفشاني و در سایه خیمه عشق، لشکر پرُ توان و خط شكن علی بن ابی طالب )ع( را سازمان دهی كرد. در جست و جوي آرشيو ماندگار اين شهيد فرزانه به گفت و گويي دسترسي پيدا كرديم كه ناگفته های ارزشمند پدري پير درباره فرزندان غيورش در آن نهفته است:

حاج آقاي زين الدين، علاقمنديم آقا مهدی را در یک جمله معرفی کنید.

فقط می توانم بگویم ایشان از وقتي که اسلام و قرآن را شناخت، سعی کرد رفتار و کردارش را با قرآن تطبیق دهد.

قبل از شهادت ايشان هم همین طور فکر می کردید؟

باور کنید مهدي را قبل از شهادت چند بار ديدم وقتی به نماز می ایستاد، من دگرگون می شدم و با خدا نجوا می کردم که خدایا... اگر این بنده توست پس من چه کسی هستم؟ اگر اين نماز است، پس من چه مي خوانم؟ حالت خشوع ایشان در پیشگاه با عظمت باری تعالی طوری بود که من محو تماشای او می شدم، و از خود متنفر می شدم.

علاقه زیادی به نماز شب داشت. بارها افراد تعریف کردند که در سختترین موقعیتهای جنگی ایشان نماز شب را ترک نکرد. طوری که در همه رزمندگان تأثیر گذاشته بود. در هر منطقه، در هر پادگانی، گودال هایی را کنده بودند و همه می رفتند در این گودالها شب ها نماز می خواندند تا کسی آن ها را نبیند.

آیت الله دیباجی تعریف می کرد: یک بار كه به پادگان منطقه رفته بودم شب را در کانکس آقا مهدی گذراندم. یک دفعه بیدار شدم دیدم آقا مهدی نیست. رفتم بیرون دیدم با یک حالت خاصی ایستاده و نماز شب می خواند. دست به قنوت گرفته الهی العفو می گوید.

روزي رفته بودیم مسافرت و یکی از آشنایان را گذاشته بودیم خانه مان. ایشان تعریف می کرد: شبي در حال خواب بودیم كه در خانه را زدند. دیدم آقا مهدی با چند نفر از دوستان بعد از نصف شب خسته آمدند. رختخواب پهن کردیم و آ نها خوابیدند. من هم خوابم برد. یک وقت شنيدم صدای آه و ناله ای می آید. نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به قنوت گرفته، همین طور که الهی العفو می گفت. مثل این که مرا با رختخوابم بلند می کردند بالا و پایین می آوردند. با حالت خاصي الهی العفو می گفت. سعی می کرد مخفیانه باشد. ولی افرادي بارها چنين منظره اي را دیده بودند. کارهای مهدي این طور بوده است.

قبل از پيروزي انقلاب اسلامي آقا مهدی شما را همراهی می کرد؟

بله، هر کجا نیاز بود همراهي مي كرد. ایشان در خدمت پدر و در خدمت خانواده بود.

بعد از انقلاب چه طور؟

سعی می کرد خود را مطیع ولی فقیه بداند. هر کجا نیاز بود حاضر می شد.

آیا روزي از مهدي و مجيد انتظاری داشتید که برآورده نکرده باشند؟

در طول دوران جنگ تحميلي ما همه اش انتظار داشتیم که یکی از آنان در کنار من باشند. اما این انتظار برآورده نشد.

خدا می خواست امتحان مان کند

می خواستید چه کار کنند؟

یک بار که آقا مهدی از جبهه آمده بود به او گفتم: بابا معلوم نیست من تا یک ماه، شش ماه، یا یک سال دیگر زنده باشم. مؤسسه ای (انتشاراتي) که دایر کرده ام ارثیه آن به شما می رسد. باید بتوانید آن را اداره کنید. نوبت بگذارید هر بار یکی از شما بیاید آن جا تا بر کار مسلط شود.

آقا مهدی چه پاسخی داد؟

به یاد دارم آقا مهدي داخل مغازه بود و مقداری پول در آن جا وجود داشت. ایشان نگاه کرد و گفت: بابا من از پول بدم می آید. از من چنین انتظاری نداشته باشيد.

چه وقت به فکر ازدواج آقا مهدی افتادید؟

نیت من این بود که جوان باید زود ازدواج کند. چون دستور اسلام است. اما وقتی آقا مهدی به فرماندهی لشكر ۱۷ علي بن ابي طالب (ع) منصوب شد، آمد و براي ازدواج اعلام آمادگی كرد.

خواستگاری به چه شکل بود؟

به اتفاق مادر ایشان جاهای مختلفی رفتیم. البته بعضیها تا متوجه می شدند که ایشان پاسدار است جواب منفی می دادند. بعضی جاها هم می دیدیم که طرف در شأن ایشان نیستند، ولياقت ايشان را ندارند. تا این که مورد دلخواه را پیدا کردیم و توافق نمودیم که همدیگر را ببینند.

شرایط ازدواج چه بود؟

این طور که بعدها متوجه شده بودیم آقا مهدی به خانواده اش گفته بود. من قبل از این که با شما ازدواج مي کنم با جبهه و جنگ ازدواج کرده ام.

شما زن دوم من هستید. تا آن جا هستم نمی توانم این جا باشم.

مهریه ایشان چه بود؟

خیلی مختصر و ساده بود. در بحبوحه جنگ قرار داشتیم. در مراسم ازدواج ما و پدر و مادر همسر ایشان رفتیم خدمت یکی از علماء، ایشان هم نصیحت کردند و مبنای کلام ایشان این بود که نمی شود دو نفر یک خواسته داشته باشند. در زندگی گذشت لازم است در مسائل اساسی توافق داشته باشید و در مسائل جزئي گذشت کنید.

چه خاطره ای از این مراسم دارید؟

به یاد دارم كه مادر آقا مهدی خواسته بود از امام (ره) وقت بگیريم تا ايشان صیغه عقد را اجرا کنند. ولي مهدي گفته بود كه حاضر نیست وقت امام را بگیرد. ایشان باید به کارهای مهم ترشان برسند.

خدا می خواست امتحان مان کند

این ازدواج چند سال طول کشید؟

دو سال و چند ماه.

کجا زندگی می کردند؟

منزلی را تهیه کردم که مدتی در آن زندگی کردند. اما مدتی بعد بار و بندیل را جمع کردند و رفتند اهواز. مهدي چند ماه قبل از شهادت، همسرش را براي وضع حمل به قم باز گرداند. مدتی هم در قم بودند و بعد دوباره به اهواز برگشتند، تا این که آقا مهدی به شهادت رسيد.

فکر می کردید روزي آقا مهدی فرمانده لشکر شود؟

مهدي فرمانده لشکر شده بود و من نمی دانستم. حتی چند مرتبه به قم آمد و گفت من سخنرانی دارم. ولی من نتوانستم بروم. بعد متوجه شدم که تیپ 17 قم به لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) تبديل شده و مهدي فرماندهي لشکر را به عهده دارد. اين لشكر در برگيرنده تيپ هاي استانهای قم، قزوین، سمنان و مرکزی است.

مهدي و مجيد از خاطرات جنگ هم چیزی برای شما می گفتند؟

سعی میکردند چیزی برای من تعریف نکنند. دروغ هم نمی توانستند بگویند. این طور بگویم حدود هجده سال است که از شهادت این دو جوان گذشته است و هر چه فکر میکنم که روزي به من دروغ گفته باشند، چیزی به یادم نمی آید. یک روز که آقا مهدی آمده بود قم سراغ مجید را گرفتم. گفت: چند روز پیش ناهار با هم خوردیم. من ناخود آگاه گفتم: نه بابا... دیدم آقا مهدی ناراحت شد و استغفرالله گفت: بعد متوجه شدم این كلمه نه بابا یعنی تو راست نمیگویی. شرمنده شدم و از ماشین پیاده شدم. حالا هر چه فکر میکنم یک گناه از او سراغ ندارم. من پدر بودم و آ نها از طفولیت با من بودند. شايد برخي از سرپرستان خانواده ها از فرزندانشان خطا ببینند و بر آن سرپوش بگذارند. اما در مورد آقا مهدی و مجید، من چیزی را ندیدم که بر آن سرپوش بگذارم.

رستگاري آقا مهدی را در چه می بینید؟

وقتي زندگی آقا مهدي خدایی شده بود، هیچ وقت مرتکب گناه نمی شد. سعی می کرد جوري باشد که خدا می خواهد. اهل صحبت کردن و بحث بيهوده نبود. اگر در جمعي بود كه گروهي غیبت می کردند، می گفت غیبت نکنید، یا اين كه از ميان آن جمع بیرون می رفت.

مجید چه طور؟ از جبهه خاطره ای براي شما تعريف نمی كرد؟

تنها خاطره ای که مجید تعریف کرد این بود كه چنين گفت: در عملیات خیبر مسئول شناسایی و باز کردن معبری در هور بودم. شب عملیات مأموریت داشتم نیروها را هدایت کنم آن طرف آب، و همراه گروه شناسايي به قرارگاه برگردم. عملیات که آغاز شد هنگام بازگشت از هور چند بار خمپاره هاي دشمن به اطراف قایق اصابت کرد. ما دو نفر داخل قایق بودیم که قایق واژگون شد و به داخل آب افتاديم. قایق را برگرداندیم و دوباره سوار آن شدیم. سرد بودن هوا و خیس شدن لباس و گم کردن راه باعث شد که تلخی راه را متوجه شویم.

از جزئيات شهادت آقا مهدي و آقا مجيد چه اطلاعي داريد؟

آخرین مأموریتی که مهدي و مجيد در آن به شهادت رسیدند در کردستان بود. مجید مسئول طرح و برنامه منطقه بود که لشكر در صدد بود در آن جا عمليات کند. آقا مهدي در کرمانشاه جلسه داشت و در جلسه گفته بود: درست است که برادرم مسئول شناسایی است، ولی من بارها گفته ام: هیچ جا لشكر را نمی فرستم. مگر شخصا آن جا پا گذاشته باشم. اجازه دهید من بروم از نزدیک منطقه را ببینم بعد عملیات را شروع کنیم.

آن ها هم اجازه داده بودند. مهدي با بیسیم از مجید خواسته بود به کرمانشاه بيايد. آقا مهدي قبل از حركت به سمت كردستان به راننده میگوید: من با داداشم در یک ماشین سوار می شوم. نياز نيست شما همراه مان بیایید. حاج علی ایرانی، برادر زاده حاج آقا ایرانی نماینده پيشين مردم قم در مجلس شوري اسلامي با مجید بوده. ایشان می گوید که خون شما با خون ما چه تفاوتی دارد؟ خب اگر شما شهید بشوید ما هم شهيد می شویم. اجازه دهيد من هم با شما بیاییم. آقا مهدی می گوید که من موقعیت پدرم را می دانم و میتوانم روز قیامت جواب پدرم را بدهم. ولی جواب پدر و مادر شما را نمی توانم بدهم.

مهدي و مجيد از كرمانشاه به بانه می روند و ساعت حدود دو و نيم بعد از ظهر از بانه مي گذرند، تا خود را به منطقه مورد نظر برسانند. با توجه به این که جاده تا چهار بعد از ظهر تأمین دارد. با سرعت و در فضاي باراني خود را به چند کیلومتری سردشت مي رسانند. پاسگاه تأمین جاده روی کوه بلندی قرار داشت كه آن روز در ساعت سه بعد از ظهر تأمین را جمع كرده بودند. سرباز تأمین می گفت: وقتي وارد مقرّمان شدیم و هنوز پوتین هایمان را در نیاورده بودیم صدای تیراندازی شنیدیم. همگي برگشتیم بیرون، به علت هواي ابري پایین کوه را هم نمی دیدیم. ضد انقلاب کمین را پایین کوه گذاشته بود كه ماشین مهدی و مجید را با آر. پي. جي. و گلوله به رگبار بستند. آقا مهدی پشت فرمان مورد اصابت گلوله قرار میگيرد، و ماشين به كوه برخورد ميك‌ند. تا صبح فردا کسی بر سر جنازه ها نمی آید و قتي تردد در جاده شروع می شود، آن دو شناسایی می شوند.

خدا می خواست امتحان مان کند

به نظر شما آقا مهدی چه ویژگی هايی داشت که به این درجه رسید؟

مهدي قبل از دبستان قرآن را حفظ كرده بود، و تا لحظه شهادت هر روز قرآن تلاوت می کرد. در مطالعه و درك مفاهيم قرآن خيلي دقت می کرد.

هميشه می کوشيد خود را با دستورات قرآن تطبیق دهد. از اسراف و تبذیر پرهيز مي کرد، تا از معصیت خدا اجتناب کرده باشد. نمازش را اول وقت می خواند. اين نماز شب خواندن بود كه او را به اوج سعادت و رستگاري رساند. مسئله دیگر مطیع ولایت فقیه بود.

منظورتان از مطیع بودن چیست؟

ببينيد، وقتی سردار محسن رضایی در جريان عملیات خیبر از پشت بیسیم به آقا مهدی گفت كه امام (ره) امر فرموده بايد جزایر مجنون حفظ شود. او به رغم سختی ها و مشکلات از اين فرمان اطاعت کرد و به همین خاطر پس از این که جزایر مجنون حفظ شد و عملیات به پیروزی رسید او را فاتح خیبر خواندند.

شیرین ترین خاطره ای که از آقا مهدی و آقا مجید سراغ دارید؟

بعد از شهادت آقا مهدی، یک آقای روحانی که از سفر حج بازگشته بود، به خانه مان آمد، و چنين تعریف کرد: «در خانه خدا یک لحظه در حالتي كه نيمه خواب بودم آقا مهدی را با لباس خاصی روی کعبه ديدم. پرسيدم تو این جا چه کار می کنی؟ مهدي با لبخند گفت: من نگهبان هستم.

گفتم: چه شد كه به این مقام رسیدی؟

گفت: به خاطر نمازهای اول وقت .»

مثل این خواب ها را خیلی افراد دیده اند و برای ما تعریف کرده اند.

بعد از شهادت دو فرزندتان چه احساسی داشتید؟

خوشحالم از این که خداوند این دو شهید، و این دو امانت را از ما قبول کرده است. احساس نمی کنم که جای آنان خالی است. دوستان و همرزمان آن دو همیشه به ما لطف می کنند. احساس می کنم این بچه هاي بسيجي جای آن دو را پُر می کنند.

به نظر شما تلخ ترین خاطره كدام است؟

نمی دانم... شنیدن خبر شهادت این دو برای من سنگین نبود. چون از قبل اين آمادگی را داشتم. اما خاطره تلخ بعد از شهادت این دو این بود که عد های آمدند و می خواستند ذهن ما را نسبت به نظام و مسئولین بدبین کنند. مي خواستند شک و تردید ایجاد نمایند که با فکر و اندیشه صحیح و پس از تحقیق متوجه شدیم اینها منافق هستند و می خواهند اخلال کنند.

اگر آقا مهدی اكنون بین ما بود چه كار می کرد؟

مهدي گفته بود از کاسبی خوشم نمی آید. به او گفتم جنگ که تمام شد مي خواهي چه کار کنی؟ گفت: هر کجا جنگ باشد می روم. سعی می کنم در دانشگاه ها مسائل جنگ و دفاع مقدس را تبیین کنم و حماسه های رزمندگان اسلام را بازگو نمايم.

چرا قبل از انقلاب كه در دانشگاه پذیرفته شد به دانشگاه نرفت؟

در سال 1356 كه در سقز تبعيد بودم، آقا مهدي در کنکور شرکت کرد و پذيرفته شد. در آن زمان فعالیت فرهنگی و ارشادی داشتم که آقا مهدي از همه آن کارها آگاهي داشت. وقتي در كنكور پذيرفته شد، به سنندج رفتم و تلفنی به خانواده پیغام دادم که به آقا مهدی سفارش کنید درسش را ادامه دهد. او هم در جواب گفته بود: «من نمی توانم سنگر پدرم را ترک کنم. رژیم طاغوت می خواهد سنگر پدرم تعطیل شود و من باید آن را حفظ کنم ». با اين وصف با وجودي که رتبه چهارم دانشگاه پزشکی شیراز را کسب کرده بود از رفتن به دانشگاه خودداري كرد.

نقل شده كه آقا مهدي برای تحصیل در يكي از دانشگاه هاي فرانسه هم پذیرفته شده بود...

درست است، وقتی اعتصابهاي عمومي در جريان انقلاب شروع شد و مغازه ها تعطیل شدند، پسرم با چند دانشگاه فرانسوي مکاتبه كرده بود.

همچنين با یکی از دوستان که سه سال در فرانسه تحصیل کرده بود مشورت کرد. آن دوست مزبور به مهدي گفته بود با وجودی که سه سال تحصیل کرده ام روزي به خدمت امام (ره) در نوفل لوشاتو رسيدم و از محضر ايشان كسب تكليف كردم. امام فرمودند كه شما به ايران برگردید. زيرا كشورتان در حال حاضر به كمك شما نیاز دارد. لذا مهدي از تحصيل در فرانسه منصرف شد.

کسانی که می خواهند خیر دنیا و آخرت را داشته باشند بايد گوش به فرمان ولی فقیه باشند. به نماز اهمیت بدهند به نماز نگویند ما کار داریم. به کار بگویند وقت نماز است. خدا شهید رجایی را رحمت کند که این کلامش را باید طلا کاری کنند و در تمام ادارات نصب نمایند



بعد از شهادت دو فرزندتان مهدي و مجيد ناراحت نیستید؟

نه فقط ناراحت نیستم بلكه احساس عجیبی دارم که نمی توانم آن را بیان کنم. در يك جمله می توانم ديدگاهم را خلاصه كنم كه آن دو امانت بودند. مثل این است که کسی امانتی را به شما سپرده و بعد به مسافرت رفته است. شما چند روز نگرانی و دلهره دارید كه چه گونه بايد از اين امانت نگهداری کنید تا آسیبی به آن نرسد. تا وقتی که صاحب این امانت از سفر برگردد و امانت را پس بگیرد. در چنين لحظاتي است كه نفس راحت می کشید. سا لهای متمادی امانت خدا را حفظ کردیم تا وقتی که به این شیوه در راه خدا قدم برداشتند و شهید شدند، و آن گاه احساس آرامش کرديم. اگر لحظه لحظه خدا را شکر می کنم کم است. چرا که خدا ما را امانتدار لایق دانست.

چه گونه از خبر شهادت فرزندانتان آقايان مهدی و مجید آگاه شديد؟

بچه های تعاون سپاه ابتدا آمدند و به من گفتند كه مجید مجروح شده و می خواهیم به اتفاق همديگر به عيادت او در بیمارستان برويم. وقتي سوار ماشین شدیم پرسيدم: خب الآن کجا داريم می رویم؟

گفتند: برویم عکس مجید را برداریم. بيدرنگ گفتم: إنالله وإنا إلیه راجعون. متوجه شدم که مجید شهید شده است. به آنان گفتم در كتابفروشي عکس مجيد را ندارم و دوباره برگشتيم خانه . با ترفند خاصی عکس آقا مجید را با کمک حاجیه خانم پیدا کردیم. به ایشان گفته بودم مهمان داریم و می خواهم عکس مجید را به آن ها نشان دهم. بعد كه از خانه بيرون آمديم و قصد داشتيم سوار ماشين شویم بچه های سپاه گفتند: اگر مجید شهید نشده باشد و آقا مهدی شهید شده باشد چه؟

گفتم: إنا لله إنا إلیه راجعون. در آن لحظه فهمیدم كه مهدي و مجيد هر دو با هم شهید شده اند.

خدا می خواست امتحان مان کند

پيش بيني می کردید که آن دو با هم شهید شوند؟

آمادگی شهادت مهدي و مجيد را از قبل داشتم. هر بار که از جبهه به قم می آمدند تا به خانه سر بزنند می گفتم: خدایا این دو امانت تو هستند. آ نها را به تو می سپاریم. اما انتظار نداشتم هر دو با هم در یک جا و همزمان به شهادت برسند.

وقتي خبر شهادت دو فرزندتان را شنيديد چه واكنشي نشان داديد؟

گفتم خدا می خواهد ما را امتحان کند. می خواهد ببیند ما هر چه می گفتیم که آن ها امانت تو هستند، درست می گفتیم یا نه؟ دریافت خبر شهادت مهدی و مجید را معجزه می دانم. چون برادران سپاهي اول گفتند كه مجید مجروح شده و بیایید برویم بیمارستان. وقتي سوار ماشین شدیم گفتند: عکس مجید را می خواهیم. تا گفتند عکس، فهمیدم که مجید شهید شده گفتم: إنّا لله وإنّا إلیه راجعون. آمدم خانه و با برخورد عاقلانه به حاج خانم گفتم: برای کار خاصي عکس مجید را می خواهیم پیدا کنم. وسايل مجید را داخل خانه گشتم ولي چيزي پيدا نكردم. سرانجام روی برگ دیپلم او عکسی وجو داشت كه آن را کَندم و از خانه بیرون آمدم. پنج نفر از بچه هاي تعاون سپاه در داخل ماشین منتظر بودند كه عکس را تحويل آن ها دادم.

در ميان راه گفتند که اگر مجید شهيد نشده باشد و مهدی باشد برای شما چه فرقی می کند؟ گفتم: إنّا لله وإنّا إلیه راجعون. بارها من این دو را در راه خدا داده ام. از آن ها خدا حافظی کردم و گفتم: خدایا امانت تو هستند. خودت می دهی و می گیری و حالا هم می خواهی امتحان کنی ببینی راست بوده یه نه؟ برگشتم خانه. آ نها رفتند چون عکس مهدی را داشتند عکس مجید را نداشتند. مجید به تازگي استخدام رسمی شده بود و عكس هم در در پرونده او نبود. به خانه برگشتم و یواش یواش خبر شهادت مجید را دادم. از دو روز قبل تلفن خانه را قطع کرده بودند، تا خبر شهادت به طور ناگهانی به ما نرسد. گفتم: بیایید تلفن را وصل کنید و آمدند وصل کردند.

به بستگان گفتم كه حاج خانم از شهادت مهدی چيزي نمی داند. فقط خبر شهادت مجید را به او داده ام. هنگام شب خانه شلوغ شده بود، و آخر شب كه همه رفتند و ما دوباره تنها شدیم، و حاج خانم هم بی تابی می کرد، با صداي بلند دعا کردم و گفتم: خدایا جای او را به ما نشان بده تا آرام بگیریم. این کلام اثر کرد و حاج خانم آرام شد. صبح روز بعد همسر آقا مهدی با گریه وارد خانه شد. حاج خانم پرسيد: چه خبره؟ چرا به من نمی گویید؟ آن موقع بود که فهمید آقا مهدی هم شهید شده است.

آخرین سخن شما چيست؟

کسانی که می خواهند خیر دنیا و آخرت را داشته باشند بايد گوش به فرمان ولی فقیه باشند. به نماز اهمیت بدهند به نماز نگویند ما کار داریم. به کار بگویند وقت نماز است. خدا شهید رجایی را رحمت کند که این کلامش را باید طلا کاری کنند و در تمام ادارات نصب نمایند. وقتی تلفن زنگ می زند و شما می روید جواب بدهید، بدانيد صداي اذان هم كه بلند می شود، يعني آن طرف گوشی خدا منتظر ديدن شماست. رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس به نماز اول وقت اهمیت می دادند. امروزه نباید به نماز اول وقت این همه بی اعتنايي باشد. وقت اذان همه بايد به طرف مساجد و نماز جماعت بشتابند.

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 100

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده