آن روز، روز عاشورای من و زینب (س) بود
صاحبعلی، برادر شهید سیابعلی آذری درباره این شهید چنین نقل میکند :
نذر زیارت امام رضا (ع)؛
سیابعلی در سال 1366 برای انجام خدمت وظیفه، عازم ارومیه و از آنجا عازم سردشت منطقه نظامی شده، سردشت جایی که خاطره سیابعلی را در ذهن مجسم میکند . شهید سیابعلی چنین خاطرهاش را بر یاد ما گذاشت؛ در یک عملیات غافلگیرانه که توسط منافقین صورت گرفت، متأسفانه علیرغم تلاش و مقاومتی که داشتیم مورد محاصره دشمن قرار گرفتیم. محاصرهای که برف و کولاک شدید سختیش را دوچندان کرده بود طوری که سه روز در درون سنگرهای تاریک و سرد منتظر الطاف الهی بودیم که ما را از این اسارت نجات دهد.
گرسنگی و تشنگی همه را کم طاقت کرده بود تنهاترین چیزی که در میان این سختی و رنج جلب توجه میکرد، زمزمه دعاها و مناجاتهایی بود که سردی سنگر را به گرمی مبدل کرده بود. در آن لحظهها ذکر «یا غریب الغربا، یا امام رضا» تنهاترین ذکری بود که بر زبانم جاری بود. سیابعلی میگفت: در آن زمان نذر کردم که یا امام رضا، ما را از این اسارت نجات بده تا هر سال به پابوست بیایم و امام رضا دعا و نذر مرا قبول کرد و بعد از سه روز ما از محاصره دشمن نجات یافتیم .
آری، گویی سیابعلی آذری نذر کرده بودکه روح بزرگش از کالبد خاکی که درون آن زندانی بود نجات یابد. نذر کرده بود که آزادی واقعی را تجربه کند، نذر کرده بود که دفتر زندگی را با کلمه شهادت به پایان برساند. سیابعلی عشق را با تمام وجود تجربه کرده و باعشق نیز به وصال بار شتافت .سیابعلی در روز عاشورا (در حادثه انفجار در مشهد مقدس) به ندای حسین لببک گفت و او نیز به یاران حسین پیوست.
روضیه همسر شهید نقل میکند؛
روزی که به دیدار یار میشتافت؛
روضیه آقازاده همسر شهید، درباره آخرین وداع خویش با همسفر نیمه راهش چنین میگوید: هر سال نذر کرده بود که به پابوس امام رضا ع برود، زمانی که وقت دیدار فرا میرسید تاب ماندن نداشت.
گویی که نذرهم بهانه بود، دیدار یار و تب وصال او را از خودبیخود میکرد. وقتی که چند روزی با یار و امام خویش خلوت میکرد و آرام میشد و دوباره بازمیگشت . مثل هر سال همان سال هم (سال 1373 ) زمان وفا به عهد فرا رسیده بود این بار رفتنش بوی برگشتن نمیداد. مدام اصرار میکرد که ما هم با او برویم گویی که به زمانه اعتماد نداشت. نمیخواست ما را به دست زمانه بسپارد اما ما خود لایق همسفر بودن با او را نداشتیم و او بر بقا میاندیشید و ما بر فنا. او پرواز کرده بود و ما به زندان جسم عادت کرده بودیم .
روزی که سیاه بود؛
همسر شهید نقل میکند: چند روزی بود که لحظهها و ثانیهها را بی او یکی یکی پشت سر میگذاشتیم. به امید روزی که صدای زنگ در، دوباره خبر از آمدنش بدهد. خبر از به پایان رسیدن این لحظه ها و این انتظار سنگین را بدهد . اما حرفهای مردم چیز دیگری بود همه از بمب گذاری و شهید شدن هزاران نفر در مشهد سخن می گفتند باورم نمی شد که در این رفتن برگشتنی در کار نیست.
به طرف تلویزیون رفتم زمانی که تلویزیون را روشن کردم، بدبختی وآوارهگی خود را نظارهگر شدم. آتش از هر طرف مرا احاطه کرد نمیدانستم کجا را برای خود مأمنی قرار دهم؛ به یاد زینب تنهاترین قهرمان کربلا افتادم که چگونه در آتش دنبال رقیه و سکینه میگشت، به یاد زینب تنهاترین اسوه صبر و استقامت، یا به یاد زینب تنهاترین بانوی عالم .
آری آن روز، روز عاشورای من و زینب بود، آن روز، روز آوارگی و یتیم شدن فرزندان حسین، یار حسین سیابعلی بود. سیابعلی عشقش به حسین را ثابت کرد وگفت «لبیک یا حسین» و به یاران حسین (ع) پیوست .