سه‌شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۳۸
دوست و همرزم شهید بابانظری درباره او تعریف می‌کند: رضا جثه کوچکی داشت و کوچک بسیجی با آن رنگ خاکی بر قامتش برازنده بود، تسبیح نازکی که به دستش بود و چفیه سیاه با راههای سفیدی که به دور گردنش بود به تمام معنا نشانه هایی از یک بسیجی خاکی بود.

خاطره‌هایی‌ از یک بسیجی خاکی، دانش‌آموز شهيد رضا بابا نظري


نوید شاهد: شهید دانش‌آموز رضا بابانظری متولد دهم خرداد سال 1351 در شهر ساوه از توابع استان مرکزی است که در منطقه شلمچه در تاریخ سوم دیماه سال 1365 به شهادت رسید. نام مادرش فرخنده و پدرش رمضانعلی است.

یکی از دوستان نزدیک شهید، خاطره‌ای تعریف کرده است که در ادامه می‌خوانیم:

غروب یکی از روزهای سرد زمستان در خاطر ناچیز من، زمانه آبستن اتفاقی تکراری از ایستادن قلبی به وسعت تاریخ در کالبدی کوچک بود. اتفاق نه !!! شهادت، رشادت شهادت رشیدی به نام رضا .

با تشویش و نگرانی که وجودم را فرا گرفته بود و درحالیکه بی‌صبرانه مشتاق دیدنش بودم، زنگ خانه شان را به صدا درآوردم. چند لحظه سکوت و بعد صدای مادر رضا مرا از افکار خود خارج کرد. احمد آقا، رضای من کجاست؟ باز شدن در خانه را متوجه نشده بودم ولی صدای لرزان مادر رضا مرا بخود آورد. با دستپاچگی در حالیکه سعی می‌کردم بر احساساتم تسلط داشته باشم گفتم: رضا را دیدم، سلام رساند و دیگر نتوانستم، بغضم شکسته شد، رویم را برگرداندم تا مادر رضا متوجه نشود. نگفته بودم، من رضاهای زیادی در آن میدان عشق دیده بودم، شیردلان چهارده ساله بسیاری در آن وادی ایثار.

سال 1365 ششمین سال تحمیلی جنگ بر ایران اسلامی برای من پر از خاطرات تلخ و شیرین است:

تازه از منطقه جنگی غرب برگشته بودم، برای رفتن به دبیرستان (سال اول) که یک ماه هم دیرتر از موعد رفتم آماده شدم، وارد دبیرستان شدم، چهره‌های ناآشنا و تازه، اما تقریبا همه همکلاسی‌ها با هم آشنا شده بودند بجز من که تازه وارد کلاس می شدم.

زنگ به صدا درآمد، جنب وجوش بچه ها می‌رفت که جای خود را کاملاً با نظم صف صبحگاهی عوض کند با تلاوت قرآن همه ساکت شدند. بعد از مراسم صبحگاه، بچه‌ها با نظم وارد کلاسهای خود شدند. هم با تأخیر نسبت به بچه های دیگر وارد شدم. صدایی ناآشنا (صدای شهید بابانظری) که بعدها آشناترین صدا برایم بود توجهم را جلب کرد: احمد، احمد، بیا اینجا پیش ما بنشین، بی‌اختیار به آن سو کشیده شدم و در حالیکه برایم جا خالی کرده بود نشستم. بعد از لحظه ای سکوت آماج سوالاتش در مورد و جنگ و بسیج و بسیجی قرارگرفتم. سوالاتی حاکی از اشتیاقش بود. برق شوق و اشتیاق و صفی از جوابهای من که حالا احساس آشنایی دیرینه با او می کردم از چشمانش مشهود بود. رشته سوالها و جوابهای ما با ورود دبیر و برخواستن بچه‌ها پاره شد.

گرد و غبار ناشی از انفجارهای پی‌درپی همه جا را فرا گرفته بود. عملیات دیشب شروع شده بود و ما امروز بعدازظهر به آنجا می‌رسیدم. همه جا مملو از جنازه‌های عراقی بود که در حین عملیات شب گذشته کشته شده بودند.


خاطره‌هایی‌ از یک بسیجی خاکی، دانش‌آموز شهيد رضا بابا نظري



بچه ها با جنب و جوش زیادی از ماشین‌ها پیاده و با فرمان فرماندهان به این سو وآن سو می‌دویدند. در میان آنهمه شور و فریاد که با صدای خشن خمپاره‌ها، توپ‌ها و گلوله‌ها درهم آمیخته بود پیش می‌رفتم. همینطور که جلو می‌رفتم در میان گرد و غبار شخصی که در خلاف جمعیت ما می‌آمد توجهم را جلب کرد، پوتینهای کوچکی که به پا داشت خون‌آلود بود و روی لباسهایش خون ریخته بود، ناگهان چشمم به چهره اش افتاد، خدایا ... این بسیجی دلاور رضاست، آری رضا بود. رضا در حالیکه صدایم می زد بسوی من دوید باز هم در آغوش هم گریستیم سپس رضا از حماسه های شب گذشته برایم گفت و با عجله زیاد از مجروح شدن رفقایش، از شهادت فرمانده اش، از کمکهایش به مجروحان و از اینکه میتواند در آن موقعیت با همان لباس خونین نماز صحیح بخواند و ... دیدار ما خیلی کوتاه بود. گردانی که رضا بود خط شکن بودند و به مقر تاکتیکی لشکر باز می‌گشتند.

عملیات کربلای 5 بود، مجروح شدم و به پشت جبهه منتقل شدم. دوستان زیادی به عیادتم آمدند ولی در میان همه آنها رضا را جستجو می کردم. پرسیدم، گفتند بعد از مرخصی کوتاهی که آمده بود دوباره به منطقه رفته است. راست می‌گفتند، شور و اشتیاق فراوانی برای شرکت در عملیات داشت و خبر آن خوشایندترین و زیباترین خبری بود که برایش می آوردند. پیروزی رزمندگان آرزویش بود و برای آن دعا می کرد.

عملیات کربلای پنج چند مرحله داشت، در یکی از مراحل این عملیات گردان امام حسین همراه رضا که حالا یکی از محبوبترین چهره های گردان بود ، شرکت دارد. رضا امدادگر از جانگذشته گردان امام حسین (ع) به سبب جثه کوچکش، توسط فرمانده از شرکت در عملیات منع می شود. اما سیل خروشان اشتیاق نبرد با خصم کافر در درون رضا طغیان می‌کند و جنگ را ادامه می‌دهد.

کاغذ نامه ای برداشتم و شروع به نوشتن کردم:

بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان

با سلام خدمت دوست و برادر عزیزم رضا

امیدوارم که در سایه الطاف الهی سلامت بوده و در کانون پر مهر خانواده مشغول انجام وظیفه باشی و همچنین درسهایت را خوب خوانده باشی و نمره های عالی آورده باشی. الان چند روزی است که نمی بینمت ، دلم برایت تنگ شده، همیشه در یادت هستم ، رضا جان باید مرا ببخشی که برای خداحافظی نیامدت ، باور کن نمی خواستم ناراحتت کنم ، ماندن تو در پشت جبهه و کمک به والدین اجر بیشتری نزد خداوند.

قسمت از نامه ام رسیده بودم که صدایی آشنا از بیرون شنیدم ، ببخشید برادر حمیدی ، در این کانکس هستند؟ جواب مثبت آن برادر همراه بود با نزدیک شدن صدای در اتاق ما، با یک جهش خود را به در اتاق رساندم و بازش کردم ، آنچه را که می دیدم باور نمی کردم ....این رضا بود، نه ، باور کردنی نیست. گفتم : رضا ... تو ... اینجا ...، گریه امانم نداد. در آغوش هم گریه کردیم. بعد به گلایه هایش گوش دادم : که چرا تنهایش گذاشتم و صبر نکردم با هم اعزام شویم...

کوچک بسیجی با آن رنگ خاکی بر قامتش برازنده بود، تسبیح نازکی که به دستش بود و چفیه سیاه با راههای سفیدی که به دور گردنش بود به تمام معنا نشانه هایی از یک بسیجی خاکی بود. وقتیکه من برای انتقال رضا به گردان خودمان بعنوان امداگر بی نتیجه ماند، از او خداحافظی کردم.

چند روز از آخرین دیدار ما می گذشت، گردان به طرف منطقه عملیاتی درحرکت بود. مقداری که از راه گذشت از اتوبوسها پیاده شدیم و سوار مایلرهایی شدیم که وظیفه شان انتقال نیروهای عملیاتی به منطقه بود. قسمتی از راه را هم با تویوتاهایی رفتیم که درآنجا به بی حجاب معروف بودند.

خداحافظی می کردیم ، با هم بودیم رضا نوجوانی پرشور بود. با جثه ای کوچک. جای لک های ناشی از زخم های کوچک روی سر و صورتش حکایتی از شیطنتهای دوران کودکی داشت. بسیار مهربان و با محبت بود، خیلی زود با هم انس گرفتیم. همراز هم شده بودیم، مشکلاتمان را خیلی راحت با یکدیگر در میان می گذاشتیم ، علاقه زیادی به هم پیدا کرده بودیم.

زمان به سرعت می‌گذشت، امتحانات ثلث اول شروع شده بود. خبر اعزام سپاه بزرگ صدهزارنفری حضرت محمد(ص) در همه جا پخش شده بود و من تصمیم گرفته بودم با آنان اعزام شوم. موضوع را با رضا در میان گذاشتم، او مصرانه از من خواست که راهنماییش کنم تا او هم با من همراه شود. من موقعیت استثنایی او را در خانواده اش و نیاز آنان را به وجود او در خانه و همچنین مقتضای سنیش تذکر دادم و گفتم :آقا رضا ماندن در نزد خانواده ات شاید به مراتب نیکوتر باشد و اجر و پاداش اخروی زیادتری برای تو داشته باشد. اما او هم برای خود استدلالهای زیادی مبنی بر وجوب حضور خود در جبهه جنگ داشت . بالاخره هم برای امدادگری و آموزش آن در هلال احمر ثبت نام کرد و خبر آن را با خوشحالی به من داد.



خاطره‌هایی‌ از یک بسیجی خاکی، دانش‌آموز شهيد رضا بابا نظري


فقط یک هفته به اعزام ما مانده بود ، در حالی که آموزش امدادگری 15 روزعملی داشت و 15 روز هم تئوری که رضا برای آموزش تئوری فقط دو روز داشت و درآن کلاسها شرکت کرد ولیکن در این دو روز رضا به قدری این جزوه های امدادگری را خواند که به جرأت می توانم بگویم که در طول مدت تحصیلش آنقدر درس نخوانده بود. اشتیاقش وصف ناپذیر بود. زحمتش ببار نشست و در امتحان تئوری قبول شد و این خبر را با شور وشعف زیاد برایم آورد و گفت که باید با هم به جبهه برویم. دوباره نصیحتش کردم که باید در خانه حضور داشته باشید زیرا که اجر جبهه را هم خواهد برد.

اعزام سپاه محمد(ص) من و رضا را از یکدیگر بی خبر گذاشت و تا مدتی خبری از او نداشتم. در مقر لشکر بودیم. یکماه از اعزاممان می گذشت آموزش عملیات دیده بودیم زمزمه شروع عملیات بزرگ بود و تحرکات لشکرمان نوید آن را مید اد که این چهارده ساله که به حق یک شبه ره صد ساله رفته بود، در این هنگام اسلحه به دست بگیرد و تیربارچی دشمن را که جلو عملیات را گرفته بود به جهنم می فرستد . رضا باز هم جلو می رود. رضا میرود و از او خاطراتی در تاریخ ثبت می شود. خاطرات اوکتاب معرفت و ایثار است. گرچه رضا رفت و دیگر کسی او را ندید ، ولی همیشه من می بینمش که لباس کوچک بسیجی قامتش را پوشانده، تسبیح نازکش از کشیدن بار آنهمه ذکر واماند، چفیه اش با سیل اشکهایش خیس شده و چشمانش از بیداری شبهای نماز خون گرفته است صدای بغض آلود مادررضا در گوشم پیچید و مرا به خود آورد ، احمدآقا راستش را بگو ، رضای مرا دیدی؟ گفتم آری رضای تو را دیدم ، رضاهای دیگر را هم دیدم ، در آنجا همه رضا بودند، همه رضا بودند به رضای او ... گفتم سراغ رضایت را در قرآن بگیر او رجوع کرد «الی ربک راضیه مرضیه» و درخلد برین به عباد مخلص خدا ملحق شد.

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جوید عالم دام ما

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده