پس این حوریهای بهشتی کجایند؟
حوری بهشتی
آخرین
روز فتح خرمشهر بود. ما در خط «کوشک شلمچه» عملیات ایذایی داشتیم. باید دشمن را
سرگرم میکردیم تا بچهها پختهتر عمل کنند. «سید هاشم» مسوول دسته بود و من هم
آر.پی.جی زن. چند تانک روبرومان صف کشیدند. روی زمین دراز کشیدیم.
داشتیم تصمیم میگرفتیم که تانکها را بزنیم یا نه. ناگهان سیّد هاشم تیر خورد. گوشش را گرفت و به این خیال که به سرش خورده، شروع کرد به گفتن شهادتین، بلند بلند میگفت: «برادران! رهرو شهیدان باشید. امام عزیز را تنها نگذارید.»
یک چشممان به سیّد هاشم و حرفهایش بود و یک چشم هم به تانکهای روبهرو، گفتم: «بلند شو بابا! چقدر سر و صدا میکنی. تیر به گوشت خورده.»
او که تازه متوجه شده بود، به شوخی گفت: «این چه بهشتی است؟ شما کی هستید؟ پس این حوریهای بهشتی کجایند؟»
یکی از بچهها گفت: «حوری بهشتی آمد، گوشت را گاز گرفت و رفت.»
در آن گیر و دار هم زدیم زیر خنده. چفیه را از دور گردنم برداشتم و به روی زخمش بستم. خون زیادی از بدنش رفته بود اما با همان حال مجروح دیگری را بر پشتش حمل کرد و تا پشت خاکریز رساند.»