وای به حال کسی که دست نیازمندی را رد کند
وای به حال کسی که دست نیازمندی را رد کند
از شیراز به طرف تهران میآمدیم. به دروازه قرآن رسیدیم. در آن حوالی، باغچهای باصفا بود و آب و گلی و پروانهای. خیلی خوش منظره بود و ما هم خسته بودیم. بوی کباب، اشتهای ما را تحریک میکرد. ماشین را نگه داشتیم تا هم غذایی بخوریم و هم آبی به سر و صورتمان بزنیم.
چند مُشت آب خنک، حالمان را جا آورد. پس از مدتی، غذای ما را آوردند و ما مشغول خوردن شدیم. هنوز چند لقمهای نخورده بودیم که دیدیم پیرمردی به آن سمت آمد. دست دختر بچهای نحیف و لاغر را به دست گرفته بود. او آرام، به میز مدیر آن غذاخوری نزدیک شد و به او چیزی گفت. لحظهای بعد، صدای مرد صاحب سالن، به هوا رفت و مرد شرمگین و ناراحت، به طرف در خروجی ...
ناگهان یدالله از جای خود بلند شد. در یک آن، میتوانستی خشم و عطوفت را همزمان در چهرهاش ببینی. به طرف پیرمرد رفت، دستهای او را در دست گرفت و با مهربانی او را روی صندلی نشاند. سپس، به سرعت به طرف مرد صاحب غذاخوری رفت و به او گفت که چند سیخ کباب، آماده کند و به آن مرد بدهد.
مرد صاحب غذاخوری، از برخورد یدالله و ظاهر و وضع مرتب و آراستهاش جا خورد. بلافاصله دستور او را اجرا کرد. پس از مدتی، کبابهای مرد آماده شد. شاگرد مغازه آنان را به پیرمرد داد و او را راهی کرد که برود.
در همین لحظه، یدالله برخاست و به طرف آنان رفت. دستی روی سر کودک کشید و پولی در میان انگشتان لاغر طفل گذاشت و با حالت خاصی بازگشت. سوار ماشین شدیم و در تمام مدت، منتظر بودم که یدالله صحبت کند. بالاخره لب از لب گشود: « حتما آن مرد کارد به استخوانش رسیده بود که به خاطر چند سیخ کباب، دست نیاز بلند کرده ... ای وای به حال کسی که دست چنین نیازمندی را رد کند! او چگونه میخواهد جواب پس بدهد ... ای وای!»