گفتگو با فرزند شهید - نخبه ادبیات فارسی
سال هاست که از جنگ می گوییم، از دفاع مقدس، از رشادت ها، از گذشتن ها، از مردان بزرگ، از قلب های پر از ایمان، از مادران صبور، از همسران قهرمان، اما یادمان رفت از کودکان دیروز شهدا که امروز پدر و مادر شده اند بگوییم. فرزندان شهیدی که تعداد خاطراتشان به کمتر از انگشتان دست است. فرزندان شهیدی که بعد از پدر به دنیا آمد. فرزندان شهیدی که در آخرین وداع با پدر نوازش های بابا را فراموش نکرده. و فرزندانی که آرزوی گفتن بابا را دارند. در این شماره گفتگویی داریم با یکی از کودکان دیروز که دلتنگی هایش را در قالب شعر می سراید.

گیرنده عاشقانه شهید شد!

معرفی

سیده صدیقه عظیمی نیا فرزند سرلشکر شهید محمدرضا عظیمی نیا در 1 تیرماه 1352 در شهر شیراز متولد شدم. تحصیلات مقدماتی را در شیراز گذراندم. کارشناسی ادبیات فارسی را از دانشگاه شیراز، کارشناسی ارشد ادبیات تطبیقی از دانشگاه شهید باهنر کرمان و دکترای ادبیات محض از دانشگاه خوارزمی اخذ کردم.

از خانواده تان بگویید؟
پدر عزیزم، شهید سید محمدرضا عظیمی نیا در یک خانواده روحانی در سال 1319 در شهر ابرکوه یزد به دنیا آمد. ایشان مربی پرش از هواپیما بود. مادر مهربانم که همیشه با تمام وجود حامی من و برادران بود بازنشسته آموزش و پرورش است. و 2 برادرم به نا م های سیدعلی متولد 1356 دارای مدرک کارشناسی ارشد حقوق و سید حسین متولد 1359 دارای مدرک کارشناسی ارشد مرمت بناهای تاریخی.

اولین شعری که سرودید چند ساله بودید؟
پنجم ابتدایی بودم تقریبا دو سال از شهادت پدرم گذشته بود آن زمان مادرم دفتردار مدرسه ام بود. در آن سن و سال علاقه ام را به شعر نشان نمی دادم اما لحظاتم را با خواندن اشعار پروین اعتصامی می گذراندم. کلمات قافیه را یادداشت می کردم و شعر گفتن و وزن دادند به کلمات را یک نوع اعجاز می دانستم. آن زمان فکر نمی  کردم یک روز می رسد که خودم بتوانم با کلمات معجزه کنم. البته در خانواده پدری و مادری ام هنر، موسیقی، شعرو خوشنویسی موروثی بود.

ازآموزش و پرورش یک بخشنامه فراخوان شعر و قطعه ادبی با موضوع انقلاب و امام خمینی (ره) برای مدرسه آمده بود. با وجود اینکه مادرم مشوق و منتقد انشاءهای من بود. اما این بار بدون مشورت با مادر یک  قطعه ادبی و شعر نوشتم و در مسابقه شرکت کردم. که در مرحله شهرستانی و سپس استانی مقام اول را کسب  کردم. مادرم که متوجه شد در این زمینه حامی اصلی من شد. 
بعد از اینکه در سن 16 سالگی تونستم مقام اول کشوری را کسب کنم. حس توانستن را تجربه کردم و  احساس کردم حرفی متفاوت برای گفتن دارم. خوشبختانه با عنایت خداوند در مسیری پا گذاشتم که موفقیت  های زیادی کسب کردم.


در چه قالب ها و با چه مضامینی شعر می سرایید؟
در این سال ها توانسته ام در همه قالب ها شعر بسرایم. هر چند در زمینه های اجتماعی و طنز هم شعر دارم اما در کشور به عنوان شاعر اشعار آیینی و پایداری شناخته شد ه ام. ناگفته نماند رساله دکترای من ادبیات  کودک است.

از آثارتان بگویید؟
17 جلد کتاب چاپ کردم که 12 جلدش شعر کودک است. غیر از شعر آثار دیگری در زمینه گردآوری و ترجمه  هم دارم.

ورود به آموزش پرورش در سن 14 سالگی چطوربرای شما میسر شد؟
گاهی حس می کنم من از وقتی به دنیا آمدم معلم بودم. خیلی زود معلم شدم و خیلی زود مادر. بعد از گذراندن   مقطع سوم راهنمایی به جای انتخاب تحصیل در دبیرستان، تحصیل در دانشسرای چهار ساله رو انتخاب کردم  یعنی از اول دبیرستان، دانش آموز معلم و حقوق بگیر دولت بودم. درسن 18 سالگی در آموزش و پرورش  رسمی شدم.  در هنرستان سال ها نقاشی، مدیریت خانواده و رنگ شناسی را تدریس کردم. درآخرین نمایشگا ه نقاشی ام  سال 79 در نگارخانه شیراز، 70 تابلو را به نمایش گذاشتم. بعد از آن چند سالی معلم ادبیات بودم. بعد از آن  هم به عنوان مشاور مدیرکل به اداره کل آموزش و پرورش منتقل شدم.

در چه سالی ازدواج کردید؟
سال 1369 در سن 17 سالگی ازدواج کردم و خیلی زود مادر شدم. خداوند دو فرزند به ما عطا کرد. دخترم که  دانشجوی پزشکی است و پسرم 14 ساله است.

موفقیت هایی که تا کنون کسب کرده اید؟
در بیش از 80 کنگره کشوری، استانی و بین المللی رتبه برگزیده، اول تا سوم را کسب کردم. در بیش از 35 رشته هنری مدرک دارم. مدرک گریم سینما، گریم حرفه ای از موسسه آلمان، مربی ورزش رزمی کونگ فو(سبک  فایتینگ) و در این ورزش دارنده کمربند قهوه ای هستم.

چطور می توان بین زندگی، کار و سایر فعالیت ها تناسب برقرار کرد؟
در زندگی من، محبت و برنامه ریزی همیشه حرف اول را میزند.سال های زیادی به عنوان مشاور با مخاطبینم صحبت کرد ه ام و همیشه تاکید می کنم برای زندگی برنامه ریزی کنید. شب برنامه فردایتان را  بنویسید و سعی کنید در انجام آن عدول نکنید. با برنامه ریزی و تنظیم برنامه خواب هر کسی می تواند به  خوبی تمام کارهایش را به نحوه احسن انجام دهد. و در زندگی باید الویت بندی کرد. در زندگی من،خانواده ام در اولویت اول هستند بعد باقی فعالیت هایم.

ساکن کجا هستید؟
ساکن کرج هستم اما به دلیل فعالیت در دانشگاه خوارزمی، آموزش و پرورش یزد و مدیر مسئول انتشارات طلوع فردا که در یزد است برای انجام امورات به تهران و یزد سفر می کنم.

اشعار جمعه؟
در همان یازده سالگی که تازه به وادی شعر و ادب پا گذاشته بودم. مهمترین سوال من از اطرافیان این بود که «چطور آقا امام زمان (عج) بعد از این همه سال چطور زنده است؟ و چطور به جامعه اشراف دارند؟»مادرم به شکل های مختلف برایم توضیح می دادند و یا ارجاع می دادند به بزرگترها، صحبت های آنان من را قانع نمی کرد.
 یک روزبعد از نماز گفتم: «آقا از خودتان می خواهم جواب سوال من را بدهید، و برایم مشخص کنید که زنده هستید ».همان شب خواب دیدم یک چهر روحانی که قادر به دیدن صورت نبودم روبه روی ام ایستاده بود و از اطراف صدای طنین انداز می شد که به صورت اکو تکرار می کرد «دعای عهد را بخوان!».
 در آن سن حتی اسم دعای عهد را نشنیده بودم و نمی دانستم این دعا وجود دارد. خواب را برای کسی تعریف نکردم تا ماه رمضان همان سال با مادرم برای مراسم احیا به مسجد رفته بودیم. برای پیدا کردن دعا یا زیارت داشتم فهرست مفاتیح را مرور می کردم تا به دعای عهد رسیدم. با دیدن نام دعای عهد یاد خوابم افتادم. آن زمان عربی بلد نبودم شروع به خواندن معانی فارسی دعا کردم. به قدری تحت تاثیر این دعا قرار گرفتم که برایم آب قند آوردند. ماجرا را که پرسیدند، خواب را تعریف کردم. و همان جا یک تک بیت سرودم «پیوسته دعای عهد را می خوانیم/ تا آتش عشق را فرو بنشانیم».و نذر کردم صبح جمعه هر هفته یک رباعی یا یک دوبیتی تقدیم حضرت ولیعصر(عج) کنم.

آخرین دیدار
پدرم مثل خیلی وقتهای دیگر، عازم جبهه بود و لباس نظامی چقدر به قامت رشیدش می آمد. آرم هوابرد را که جلوی کلاهش نصب شده بود، هرگز فراموش نمی کنم. هر چند از پدرم جز دو سه خاطره که کم کم رنگ و رو رفته شده اند در ذهنم نیست، اما یادش هر روز بیش از روز قبل همه وجودم را به آتش می کشد.
 مادرم باردار بود و نمی دانست چندماه بعد پسری را به دنیا خواهد آورد که هرگز پدرش را نمی بیند!
به اتفاق مادربزرگم که سینی آب و آینه و قرآن در دست داشت و برادرانم سید علی و سید حسین در آستانه در، با پدرم خداحافظی کردیم. یادش به خیر، شیراز، خیابان بعثت و کوچه شهید علیرضا صفایی بود که پدرم برای آخرین بار با گام هایی مصمم عرضش را قدم می زد و می رفت تا به معراج برسد.
تا آنجا که چشم کار میکرد، پشت سرش را نگاه کردم  و این دفعه آخر بود که او را می دیدم.

شهادت پدر
بارش برف همیشه من را به دیماه 1361 می برد. زمستان سختی بود. برف شروع به بارش کرده بود که خبر شهادت پدر را آوردند. در چهارم دیماه سال 1361 در بوکان کردستان در عملیات پرواز به شهادت رسیدند. مادرم باردار بود و به سختی مریض شده بود. به خاطر ناراحتی و استرس قلبش درد می کرد. شرایط جسمی و روحی مادر باعث شده بود که من از برادر کوچکم سید حسین که دو ساله بود مراقبت کنم. سید حسین من را مامان صدا می زد. 5 ماه بعد از شهادت پدرم، بچه به دنیا آمد اما نتوانست بیشتر از چند ساعت مهمان این دنیا باشد. او را در شیراز دفن کردیم.

 گیرنده عاشقانه شهید شد
حدود پنجاه روز از شهادت پدرم گذشته بود اما هنوز نامه آخری که ما برایش ارسال کرده بودیم بی جواب مانده بود. بی صبرانه منتظر نامه ی پدر بودم. تا اینکه زنگ خانه به صدا در آمد. پستچی با چشمانی اشک آلود، آخرین نامه ای که مادرم برای پدرم نوشته بود را برایمان برگردانده بود! روی پاکت،  با خطی خوش، به رنگ قرمز نوشته شده بود «گیرند عاشقانه شهید شد».



عیدهای با پدر
عید اهمیت ویژ ه ای در خانواده ما دارد. حتی در سخت ترین شرایط معتقدیم سفره هفت سین باید انداخته شود. و دید و بازدیدها باید صورت بگیرد. با وجود اینکه پدرم بیشتر وقتش در ماموریت های نظامی بود اما زمانی که حضور داشت همه را به دیدار از بزرگترها توصیه می کرد و خودش نیز مقید به انجام دیدار از بزرگترها بود. با وجود اینکه آن زمان سن کمی داشتم اما حال و هوای عید و نوروز را فراموش نمی کنم.

عیدهای بی بابا
بعد از شهادت پدر، مادرم تصمیم گرفت به ابرکوه برگردد. از همان سال شهادت پدر مثل همه فرزندان شهدا، هر جای این کره خاکی باشم شب های عید نوروز و لحظات سال تحویل را در کنار پدر می گذرانیم.

فراموش نشدنی ترین دیدار
چندین بار توانستم در مراسم دیدار مقام معظم رهبری(مدظلع العالی) با شاعران حضور داشته باشم. در محضر ایشان شعری را با موضوع پیامبر اکرم(ص) خواندم و رهبر معظم انقلاب خیلی شعر را دوست داشتند و بعد از شعر در مورد شعر نظر دادند. این خاطره را هیچ وقت فراموش نمی کنم.

توصیه پدر
خوب یادم هست در آخرین نامه ای که از جبهه کردستان برایمان پست کرده بود بیش از هر موضوع همه را به تقوی سفارش کرده و مکررا نوشته بود: «به دخترم بگویید در به جا آوردن نماز و تحصیل علم کوتاهی نکند».تازه به سن تکلیف رسیده بودم و به سفارش پدرم، همه سعی خود را می کردم تانماز اول وقتم ترک نشود. پدرم قبل از شهادت وضو گرفتن را به من یاد داد. کنار حوض نشستیم و وضو گرفتن را برایم توضیح داد.

منبع :ماهنامه شاهد جوان/شماره 128

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده