سردار شهید حسن انتظاری ؛ فرمانده گردان امام علی (ع)
حسن انتظاری، فرزند غلامحسین و خانم سلطان عطارها، در سوم فروردین ماه سال 1341 در شهرستان یزد به دنیا آمد.
محمدمهدی فرهنگ دوست، دوستش، میگوید: «مادرش تعریف میكرد: در كودكی، دو یا سه مرتبه از پشتبام سقوط کرد. به طوری كه چشمانش بسته شد و همه فكر كردیم او فوت كرده است. ولی به خواست خداوند زنده ماند.»
مقطع ابتدایی را در مدرسه ”شیخ حسن كرباسی" و مقطع راهنمایی را در مدرسه ”جیحون" و دبیرستان را در مدرسه آزادی شهرستان یزد گذراند. در سال سوم دبیرستان چون دوران انقلاب بود، با معلمین طاغوتی درگیر میشد و عاقبت ترك تحصیل نمود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد سپاه شد و دیپلم خود را گرفت.
او عضو دانشآموزان نمونه بود، به بچهها در درسهایشان كمك میكرد.
نسبت به بچههای دیگر باهوشتر، خوشاخلاقتر و مهربانتر بود.
به علت این كه خانوادهاش وضعیت مالی مناسبی نداشتند به كار بنایی میرفت تا كمك خرج خانواده باشد.
در تابستان هم كار میكرد و هم درس میخواند. به شغل موزاییك سازی مشغول بود.
در سال دوم راهنمایی- زمانی كه هنوز به سن تكلیف نرسیده بود- نسبت به نماز جماعت مقید بود.
بیشتر كتابهای دینی مطالعه مینمود.
جوانی پرجنبو جوش، اجتماعی و دلسوز بود.
غلامحسین انتظاری، پدرش، نقل میكند: «از موسیقی مبتذل بدش میآمد. در سال 1352 كه او سال سوم دبستان بود از تفت میآمدیم. راننده مینیبوس نوار ترانه گذاشته بود. او به راننده تذكر داد كه ضبط را خاموش كند. آن قدر شهامت داشت كه این حرف را به راننده زد.»
در دوران انقلاب با دوستانش فعالیت زیادی داشت. با كمك آنها اعلامیههای امام را به دیوار میچسباندند.
با وجود سن كم به فعالیتهای سیاسی میپرداخت. در زمانی كه به مدرسه میرفت، دستگاه تكثیر مدرسه را با كمك یكی از دوستانش به آبانبار گنبدسبز برده بود و مخفیانه اعلامیههای حضرت امام را تكثیر و چاپ مینمود.
به سبب فعالیتهای انقلابیاش مورد تعقیب ساواك بود، حتی نزدیك بود او را دستگیر كنند ولی موفق نشدند.
محمد اعیان، دوستش، میگوید: «در سال 1356، جلسات انجمن دینی به سرپرستی یكی از برادران برگزار میشد كه من و برادرم و حسن انتظاری نیز در آن حضور داشتیم. با این كه سن كمی داشت، ولی از جلسات استقبال میكرد. او آشپزخانهای را كه در مسجد گنبدسبز بود گچکاری نمود و به صورت كتابخانه دایر كرد و وقف نمود. میگفت: این كتابخانه را دایر میكنیم تا بچهها با مسایل اسلام آشنا شوند.»
او همیشه در خط رهبری بود. ولی فقیه را اصل میدانست. هر چه امام میگفتند، همان نظر امام را حجت میدانست.
خودش را شاگرد امام میدانست و میگفت: «این انقلاب بود كه ما را ساخت.»
نسبت به تبعیت از ولایت فقیه و حضرت امام حساس بود. او خود یكی از افراد مخلص در خط ولایت بود.
اگر كسی در مورد امام و انقلاب غیبتی میکرد، حساس بود و ناراحت میشد.
با افرادی كه در خط امام بودند، رفیق و دوست بود. با افرادی كه در این خط نبودند دشمن بود.
از ضد انقلابیون بدش میآمد. در زمان رئیس جمهوری بنیصدر، به نفع آقای دكتر بهشتی فعالیت میكرد.
بعد از پیروزی انقلاب و تشكیل سپاه عضو این نهاد جوشیده از متن انقلاب شد.
با شروع جنگ تحمیلی برادرش، اصغر، به جبهه اعزام و او را نیز تشویق به رفتن نمود. ابتدا قبولش نمیكردند، به خاطر برادرش. بالاخره او را نامنویسی كردند. او نیز راهی جبهه شد و مدت پانزده روز آموزش دید.
حسن در سال 1359 در 18 سالگی به جبهههای حق علیه باطل شتافت.
به خاطر اسلام، خدا، وطن اسلامی- كه آماج دشمنان قرار گرفته بود- راهی مناطق جنگی شد.
انگیزه اصلی او از رفتن به جبهه گوش دادن به حرف امام و دفاع از ناموس و نهایت به شهادت رسیدن بود.
مدتی محافظ آیتالله صدوقی بود و در زمان شهادت ایشان حضور داشت. بعد از شهادت آقای صدوقی انگیزهاش برای رفتن به جبهه بیشتر شد و اصلیترین آرمانش شهادت بود.
در مورد جنگ میگفت: «ما تنها با عراق روبهرو نیستیم، بلكه با تمام دنیا میجنگیم و باید ایران را حمایت كنیم.» او با این صحبتها افراد را برای جبهه رفتن تشویق میكرد و نیرو جمع مینمود.
حسن همه بچههای محلهشان را به سوی جبهه كشاند و اكنون نیز در کسوت مقدس پاسدار میباشند.
با سوز و گداز صحبت دانشآموزان را برای رفتن به جبهه تشویق میكرد. او اولین نیروی 3 گردان دانشآموزی- كه گردانی كوچك بود و به نام گردان علیاصغر(ع) نام گرفت- را راهی جبهه كرد.
به كسانی كه در راه خدا فعالیت میكردند و هدفشان رضای خداوند بود و به جبهه و جنگ و افرادی كه در این راه قدم میگذاشتند علاقه داشت.
حسن انتظاری در 21 سالگی با خانم مرضیه اعیان ازدواج كرد و مدت زندگی مشترك آنها یك سال و ده ماه بود.
مرضیه اعیان، از همسرش، نقل میكند: «بعد از شهادت آقای صدوقی، ایشان را در خواب میبیند و از ایشان میخواهد كه دعا كنند شهید شود. آقای صدوقی به او میگویند: باید ازدواج كنی تا شهید شوی. در زمان خواستگاری به من گفت: من میخواهم ازدواج كنم تا شهید شوم. مدت یك سال در جبهه هستم و شهید نشدم. حالا با ازدواج میخواهم شهید شوم. اصلیترین هدف او فقط شهادت در راه خدا بود. او با ازدواج میخواست نصف دینش را كامل كند و بعد راهی جبهه شود. »
در مراسم عقدش به بسیجیان گفت: «فكر نكنید با ازدواج كردن به جبهه نمیآیم بلكه من دنبالهرو شما هستم.»
همسرش نقل میكند: «او چون خوشاخلاق، خوشرفتار و پاسدار بود، به او جواب مثبت دادم.»
همچنین میگوید: «روی مسئله انفاق حساس بود. از غیبت كردن بیزار بود. اگر در جایی بودیم كه كسی غیبت مینمود، بدون این كه طرف متوجه شود، حرفش را عوض میكرد. بسیار خوشاخلاق بود، هیچ وقت خنده از لبانش دور نمیشد، در اوج ناراحتیها، ناراحتی را نشان نمیداد، نسبت به افراد متواضع بود، هیچگاه خود را از دیگران بالاتر نمیدانست، هیچگاه لباس سپاه را نمیپوشید كه كسی متوجه شود او فرمانده است.
مشكلات را در حد توان حل میكرد. با پدر و مادرش خوب رفتار میكرد، چون میترسید مورد عاق آنها قرار بگیرد و به آرزویش- كه شهادت بود- نرسد. آن قدر در مقابل آنها متواضع بود كه من احساس میكردم او هنوز بزرگ نشده است. به پدر و مادر من نیز احترام می گذاشت.»
او برای مبارزه با بعثیون مدتی به مناطق كردستان و كرمانشاه رفت. سپس در تاریخ 16 مهر 1362 به مناطق جنوب اعزام شد.
حسن انتظاری در عملیات مطلعالفجر با مسئولیت فرمانده گروهان، عملیات محرم جانشین گردان، عملیات والفجر مقدماتی، والفجر دو، والفجر چهار، خیبر و بدر به عنوان فرمانده گردان، در خطوط پدافندی زید به عنوان فرمانده محور43 و در گردان امام علی(ع) نیز فرمانده گردان بود.
با این كه فرمانده بود؛ مثل افراد عادی - كه به اصطلاح خود را در دست و پا میاندازند- بود. خودش را نمیگرفت، فردی خوشمشرب بود كه از خصوصیات بارز و زبانزد عام و خاص بود.
محمد اعیان، همرزمش، میگوید: «یك دفعه به خاطر این كه فرماندهی تیپ عوض شد و آقای جعفرزاده فرمانده تیپ گشت، شده بود او به عنوان اعتراض از جبهه آمد و در صافكاری سپاه به مدت سه روز مشغول خدمت شد كه یك بار او را در سپاه دیدم كه لباسهایش سیاه است. علت را پرسیدم، گفت: من میخواهم چكش را توی سر خودم بزنم كه چرا از جبهه قهر كردم و بعد فكر كردم كه قهر كردن از جبهه فایدهای ندارد. بعد راهی جبهه شد و از آقای جعفرزاده نیز معذرت خواهی كرده بود و برای این چند روز كه از جبهه جدا شده بود. روزه گرفت و نذر و نیاز كرد و توبه نمود و از خداوند میخواست او را ببخشد. او به آقای جعفرزاده گفته بود: من راننده هستم. او در جبهه چیزهایی در موردش شنیده بود و به اهواز آمد كه ببیند چه سمتی دارد كه فهمید او فرمانده تیپ است. حسن انتظاری او را قسم داده بود كه تا وقتی زنده است راضی نیست از سمتش به كسی چیزی بگویید.»
فرمانده بود و موقع عملیات با رزمندگان دعای توسل میخواند و همه گریه میكردند.
محمود شاهپور زاده بافقی، همرزمش، میگوید: «او فرمانده گردان ما در عملیات خیبر بود. یكی از خصوصیات او این بود كه هر شب متوسل به چهارده معصوم(ع) میشد و دعای توسل میخواند. یك شب نمیدانم چه برنامهای برایمان پیش آمد كه این دعا را نخواندیم. آن قدر دشمن بر روی ما آتش ریخت كه او گفت: برادران بلند شوید كه ما هر چه داریم از چهارده معصوم(ع) است. همین كه ما شروع كردیم به دعا خواندن آتش تمام شد و تا صبح آتشی روی ما نریخت.»
همچنین میگوید: «او فردی متواضع بود. نمیگفت: من فرمانده هستم. در همه كارها پیشقدم بود. در منطقه طلایه، دشمن به خط ما آب انداخت. پشت خاكریز هم باران عجیبی میآمد و كل منطقه را آب فرا گرفت دژ شروع به شكستن كرد كه ما اسلحه گذاشتیم كه آب جلو نیاید. او نیز در این كار به ما كمك كرد. كسی نبود كه كاری را به كسی واگذار كند و خودش را كنار بكشد. او خودش پیش قدم میشد، بعد دیگران را دعوت به این كار میكرد.»
او دوست داشت با جماعت باشد. در سختترین كارها با بچههای گردان بود. نمیگفت من فرمانده هستم و بچهها كه او را اینطور میدیدند به دستورهایش عمل میكردند.
او در كارها از نظرات افراد استفاده میكرد. فردی خوشبرخورد و اهل مشورت كردن بود.
به رزمندگان توصیه میكرد: «با اسرا خوب رفتار كنید.» محمد خالقی، همرزمش، میگوید: «در عملیات والفجر دو زمانی كه تپهای را از گردان امام حسن(ع) گرفتیم، یك فردی به نام بیدآبادی- كه اصالتاً عراقی بود هفت عراقی- كه اسیر ما بودند را به رگبار بست كه حسن انتظاری بسیار ناراحت شد و با او تندی كرد و به او گفت: چرا این كار را كردی؟ آنها فقط در دست ما اسیر بودند.»
او در جبهه دوبار مجروح شد. یك بار از ناحیه پا كه تمام ماهیچههایش خرد شده بود و یك دفعه هم تركش به او اصابت كرد.
در سال 1361، در منطقه سوسنگرد، از ناحیه زانو جراحت سختی برداشت. بعد از مجروحیت یكی از محافظین سومین شهید محراب، آیتالله مدنی، گردید.
در عملیات فتح خرمشهر نیز به پایش تركش خورده بود.
ابوالقاسم اعیان، همرزمش، میگوید: «وقتی عملیات تمام میشد و او به شهادت نمیرسید، به شدت ناراحت بود. او برایم تعریف میكرد و میگفت: یكبار تركش به من اصابت كرد، خوشحال شدم خود را به روی زمین انداختم، به این نیت كه شهید شوم. بعد از دقایقی چشم باز كردم دیدم كه شهید نشدم. بسیار ناراحت شدم، با خود گفتم: این افتخار هنوز نصیب من نشده و من هنوز پاك و خالص نشدم كه شهید گردم. »
اكثر اوقات در جبهه یا قرآن میخواند یا به راز و نیاز با خداوند میپرداخت و یا با نیروهایش كار مینمود.
زمانی كه مرخصی میرفت، در پایگاه بسیج سپاه به فعالیت میپرداخت، به خانوادههای شهدا سركشی مینمود و در نماز جمعه شركت میكرد.
در پایگاهها به جمعآوری نیرو برای جبهه میپرداخت.
همسرش نقل میكند: «زمانی كه از جبهه برمیگشت از عملیات در جبهه سخن میگفت. از بچههایی كه شهید میشدند و از معنویت آنجا صحبت میكرد. از بچه سیزده سالهای كه نماز شب میخواند. هیچ وقت از خودش و كارهایش چیزی برایم نگفت.»
هنگام مشكلات، صلوات بر محمد و آل محمد(ص) میفرستاد. ابوالقاسم اعیان، همرزمانش میگوید: «آخرین مرتبهای كه یزد آمد، ماشینی كه از تیپ در دستش بود، صندوق عقب آن قفل شد. به من گفت: قاسم، صلوات بفرست. من گفتم: این صلوات، صلوات پشت جبهه است و موثر نیست كه بعد جای قفل ساز رفتیم و قفل باز شد. بعد به طرف اهواز به راه افتادیم. نزدیكیهای اهواز او از رانندگی خسته شده بود و به همین خاطر من پشت ماشین نشستم. ماشین در جوی آبی افتاد. وقتی از ماشین پیاده شدیم، او گفت: صلوات بفرستید. من گفتم: صلوات اینجا موثر است. با صلوات ما، چند نفر از رزمندگان به كمك ما آمدند و ماشین را از جوی درآوردند.»
در زمان عصبانیت نیز صلوات میفرستاد و سعی میكرد با فرستادن صلوات از آن حالت خشم خارج شود. او از نظر عرفان در سطح بالایی قرار داشت.
در كوههای سقز، احكام اسلامی را برای همرزمانش میگفت. او مدام در حال ذكر خداوند بود. میگفت: «من هر شب صد مرتبه سوره توحید را میخوانم و میخوابم.»
محمد اعیان، همرزمش، میگوید: «او همیشه پشت سر دیگران نماز میخواند. میگفت: تو بیشتر از ما به انقلاب خدمت كردهای. هیچ وقت حاضر نشد ما پشت سر او نماز بخوانیم. شبها در سنگر وقتی بیدار میشدیم، میدیدیم او در حال تضرع است. زیر پتو میرفت و گریه مینمود. مقید به نماز جماعت بود. حتی در منزلش نماز جماعت برپا میكرد. در پایگاههای بسیج این فریضه را به جا میآورد. میگفت: انقلاب از اینجا شروع شد.»
هیچگاه نماز شبش و نماز جماعت او ترك نشد. حتی اگر دیروقت ویا نصف شب میآمد، به سنگر انفرادی میرفت و نماز شب میخواند. رزمندگان را به خواندن ستون دین تشویق میكرد. اذان میگفت و به مسایل مذهبی بسیار مقید بود.
مرضیه اعیان، همسرش، میگوید: «بعضی مواقع كه از خواب بیدار میشدم میدیدم در حال خواندن نماز شب است. بسیار گریه میكند و اگر میفهمید كه من او را نگاه میكنم، نمازش را سریع تمام میكرد و میخوابید.»
در عملیاتها اعتقاد به ختم قرآن داشت.
در ماه محرم سنگری بود كه آن را مثل حسینیه درست میكرد و كتیبه نصب مینمود. در عزاداریها شربت میداد، روضه خوانی میكرد و آش میپخت.
به نماز جمعه اهمیت میداد. سعی میكرد زمانی كه در جبهه است خود را به شهری نزدیك برساند و در نماز جمعه شركت كند. شركت در راهپیماییها را عبادت میدانست.
بزرگترین آرزویش پیروزی در جنگ و نصرت جمهوری اسلامی بود. دوست داشت اسلام جهانی شود. او مرزی برای اسلام نمیشناخت.
ابوالقاسم اعیان در ادامه میگوید: «در فامیلشان عدهای بودند كه با جبهه و جنگ مخالف بودند وقتی كه او به مرخصی میآمد به او میگفتند: حسن، بیا زندگی كن، جنگ بس است. ولی او با خوشرویی جواب میداد: اسلام حد و مرز و زمان ندارد. تا زمانی كه جنگ باشد، هر كس به اندازه توانش باید در جبهه بماند و درخت اسلام را با خون خودش آبیاری كند.»
محمد اعیان نیز میگوید: «در عملیات والفجر مقدماتی، چون از گردانش فقط بیست نفر زنده مانده بودند، خیلی ناراحت بود. میگفت: من از خانواده شهدا خجالت میكشم. چون ضد انقلابیون میگفتند: حسن، تو رزمندگان را به خط مقدم میفرستی و خودت در عقب و پشت جبهه میمانی. او به غیر از روزهای پنجشنبه و جمعه به خلدبرین میرفت. از شهدا عكس زیادی داشت. به او میگفتم: چرا این قدر پول خرج میكنی؟ میگفت: ما كه میرویم، روزی اینها را میبینی و روحت تازه میشود. روی عكسها افرادی را كه شهید میشدند، علامت میزد. میگفت: «چه زمانی علامت ضربدر روی عكس من میخورد.»
به خانوادهاش توصیه میكرد: «نماز بخوانید، روزه بگیرید، حجاب را رعایت كنید، غیبت نكنید،پشت جبهه را با كمك مادی و معنوی یاری نمایید، برای رفتن به جبهه، جوانان را تشویق كنید.»
سفارش همه شهدا از جمله حسن انتظاری این بود: «با انقلاب باشید و در هیچ برههای از زمان صحنه را ترك نكنید.»
در ادامه همسرش نقل میكند: «دفعه آخری كه میخواست به جبهه برود. به من گفت: نوروز امسال خیلی جالب است. من شهید میشوم. وقتی خبرت دادند، هیاهو نمیكنی و به آنها كه خبر شهادت مرا به تو میدهند، فقط تشكر میكنی و بعد از رفتن آنها در را میبندی و گریه میكنی. وقتی كه رفت، من دفترچه یادداشتی به او دادم و از او خواستم چیزی برایم بنویسید كه او گفت: این آخرین خط از من است كه میبینی. از حالتهای او مشخص بود كه این دفعه شهید میشود. چون بسیار نورانی شده بود. همانطور كه خودش گفته بود: شهدا نورانی میشوند، در ماههای آخر هر موقع از خواب بیدار میشدم میدیدم كه در حال خواندن نماز و قرآن است و آن حالتهای طبیعی را ندارد.»79
از اعمال و رفتار و نماز شب خواندن و گریه زاری كردن او معلوم بود كه دلبستهی به این دنیا نیست و قصد رفتن به آخرت و به شهادت رسیدن را دارد.
زمانی كه برادرش شهید شد، بسیار گریه میكرد و میگفت: «چرا او كه از من كوچكتر بود شهید شد، ولی من به شهادت نرسیدم؟ شهادت حق من بود نه او، اوباید بعد از من شهید میشد.» به خاطر تلاش، ایمان و اعتقادی كه به امام داشت و به خاطر دفاع از اسلام در جبهه میماند.
او در نامهای به همسرش نوشته است: «همسر عزیزم، حضرت علی(ع) میفرمایند: سختی دنیا را بكشید تا شیرینی آخرت را بچشانید و یا شیرینی دنیا را بچشید تا عذاب آخرت را بكشید. دوری و فراق اگرچه سخت است ولی سختتر از آتش جهنم كه نیست. این همه رنج و فراق باعث نشود كه خدای نكرده یك حرفی بزنی كه خداوند ناراحت شود و تمام ثوابهایی كه كردهاید مورد قبول خداوند قرار نگیرد. من هم دوست دارم در كنار تو باشم ولی انشاء الله در آخرت در كنار حضرت امام حسین(ع) و ائمه اطهار(ع) با هم باشیم.»
شهادت كمترین اجری بود كه خداوند به او داد. دوست داشت به شهادت برسد و با خون خودش به اسلام خدمت كرد.
محمدمهدی فرهنگ دوست، همرزمش، میگوید: «در آخرین ملاقاتی كه با او داشتم، زمانی بود كه من فرمانده گردان حضرت رسول(ص) بودم و سیدمحمد حسینی، یكی از بچه محلهمان، جانشین من بود. او داخل ماشین ما آمد و به آقای حسینی گفت: شما قرار است گنبد سبز را سرخ كنی یا من گنبد سبز را سرخ میكنم. بعد دو تا انگشت خود را جلو آورد و به آقای حسینی گفت: یكی را بگیر. وقتی او یكی از انگشتان حسینی را گرفت، او گفت: من خودم گنبد سبز را سرخ میكنم. قبل از رفتن به عملیات به رزمندگان گفت: من امشب با خون خودم محاسنم را خضاب و یا حنا میكنم.»
در شبی كه شهید شد صد مرتبه سوره توحید را خواند. موقع رفتن به عملیات سربه سجده گذاشت و حدود یك ساعت گریه كرد كه زمین خیس شد و به رزمندگان گفت: تعدادی از ما امشب شهید میشوند، هر كدام كه شهید شدیم سلام مرا به شهدای دیگر برسانید.»
مرضیه اعیان، همسرش، میگوید: «قبل از شهادتش، یكی از هم اتاقیهایم خواب دیده بود كه او به صورت نور شده و به آسمان رفته است و همسر خودش نیز به صورت نور شده ولی به زمین برگشته است. كه همسر او در عملیات شركت داشت، شهید نشد ولی همسر من شهید گشت.»
در عملیات بدر او فرمانده گردان امام علی(ع) بود. به علت شلیك تیر مستقیم تانك و اصابت تركش به پیشانی به شهادت رسید. زمانی كه به شهادت میرسد، صورتش را به طرف كربلا میكند و ذكر السلام علیك یا اباعبدالله(ع) را میگوید و شهید میشود.
او پلاكش را در آخرین مرخصی با خود نمیبرد چون میخواست مدتی مفقود باشد.
حسن انتظاری در تاریخ 22 اسفند1363 در عملیات بدر به علت اصابت تركش به سر به شهادت رسید.
محمود شاهپورزاده بافقی، همرزم شهید، میگوید: «شهادت او باعث شد كه با خود عهد ببندیم تا توان در بدن داریم راهش را ادامه دهیم.»
محمداعیان نیز نقل میكند: «او را در سه عملیات والفجر هشت، كربلای پنج و بیتالمقدس هفت خواب دیدم كه سفارش بسیجیان را میكرد و توصیه مینمود درس بخوانید.»
مرضیه اعیان، در ادامه میگوید: «زمانی كه خبر شهادت او را به من دادند، سعی كردم به وصیتنامهاش عمل كنم و گریه نكردم. با این كه بسیار به او علاقه داشتم، خداوند صبر عجیبی به من داد.»
شهید در وصیتنامهاش نوشته است: «ای خدای عزیز، ای معبود دلها، مرا دریاب و از این زندگانی فانی نجات ده كه جز معصیت و گناه چیزی نیست. پس چه بهتر است كه انسان از این دنیا كوچ كند و به دنیای دیگر- كه همیشگی و نیكوتر است- برود. ای مردم ایران، شما خیلی به جبهه كمك كردهاید و این را بدانید كه اكنون در محضر خداوند امتحان میشوید. خوش به حال افرادی كه در محضر خداوند با موفقیت بیرون آیند.خوبان عالم، در حق این مردم غافل دعا كنید كه خداوند آنها را نجات بدهد. برای امام، این مرد خدا و تقوا، دعا نمایید تا خداوند عمرش را تا ظهور حضرت مهدی(عج) طولانی گرداند.
پدر و مادرم، شما در حق من خیلی زحمت كشیدهاید و من خیلی كوتاهی كردهام، مرا ببخشید و عفو نمایید كه اگر شهید شدم در روز قیامت شما را شفاعت كنم. در مرگ من هیچ ناراحت نباشید. اگر خواستید گریه كنید، فقط برای امام حسین(ع) گریه نمایید. ای همسر مهربان، معلوم نیست كه در این عملیات شهید شوم و میدانم تو تحمل این را نداری كه در نبود من زندگی را ادامه بدهی، ولی این را بدان تو بایدخود را تسلیم خدا كنی كه دلها همیشه به یاد او آرام میگیرد. همیشه نعمتهای خدا را شكرگزار باش. اگر خدا به من توفیق شهادت داد، تو را در روز قیامت شفاعت میكنم. خواهرانم، نماز و روزه را به جای آورید كه فردای قیامت هیچ كس به دادتان نمیرسد.»
پیكر پاكش بعد از تشییع در خلد برین شهرستان یزد به خاك سپرده شد.