زندگی نامه شهید نادر نریمانی اروق؛ فرمانده گردان حضرت عباس باب الحوائج(ع) لشکرمکانیزه 31عاشورا
دوشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۱۵:۱۷
شهید نادر نریمانی اروق فرمانده گردان حضرت عباس باب الحوائج(ع) لشکرمکانیزه 31عاشورا هجدهم بهمن ماه 1361 در عملیات والفجرمقدماتی در جبهه فکه به شهادت رسید.
نوید شاهد: نادر
نريمانى اروق در خانواده ايى كشاورز و نسبتاً فقير از مادرى به نام اختر احدى در
سال 1334 در روستاى اروق شهرستان ملكان از توابع آذربايجان شرقى به دنيا آمد.
نادر از خردسالي در كارهاي جاري به خانواده اش كمك مي كرد و چون پدرش اكبر
براي كشاورزي و كارگري اغلب به شهرهاي ديگر مي رفت عهده دار امور منزل و
كارهاي كشاورزي مي شد . او از همين دوران نماز مي خواند و روزه مي گرفت و
هيچ گاه دروغ نمي گفت ,به دلیل همین خصوصیات زبانزد همه فاميل بود و
همسايگان علاقه مند بودند كه بچه هايشان با او دوست و همبازي باشند . با
بچه هايي دوست مي شد كه به مسائل ديني علاقه داشتند و از افراد لاابالي
پرهيز مي كرد و در بازي با همسالانش هميشه سردسته و ميداندار بود . قرائت
قرآن و ديگر اعمال مذهبي را نزد پدربزرگش آموخت و به دوستانش آموزش مي داد .
از خواسته هاي او در اين دوران داشتن دوچرخه اي بود تا با آن مسير مزرعه
تا منزل را طي كند .
دوره ابتدايي را در روستاي اروق گذراند و براي
ادامه تحصيل به شهرستان بناب رفت . در سال 1355 خانواده نريماني به بناب
نقل مكان كردند . او مدتي را به خاطر مشكلات مالي خانواده به تحصيل شبانه
رو آورد و روزها قاليبافي مي كرد . با وجود اين ، وضع درسي خوبي داشت و
هيچ مردودي يا تجديدي نداشت . و موفق به دريافت ديپلم در رشته علوم انساني
شد . نادر، فردي مذهبي بود و نسبت به مسائل ديني حساسيت داشت . در دوره
دبيرستان كه كلاسها مختلط بود و دختر و پسر در يك كلاس بودند ، سعي مي
كرد آلوده به فساد نشود و دوستش را نيز در اين راه تشويق مي كرد . و نسبت
به وضع موجود معترض بود .يكي از دوستانش نقل مي كند :
غروب آفتاب با هم بوديم كه نادر گفت : « بيا برويم . » فكر كردم منظورش پارك يا سينما است ولي وقتي مقداري راه رفتيم مرا به مسجد برد تا نماز بخوانيم .
به شركت در مراسم عزاداري امام حسين (ع) و مجالس قرائت قرآن علاقه خاصي داشت و هميشه در آن شركت مي كرد و از مجالس لهو و لعب به شدت پرهيز داشت به طوري كه هيچ وقت در مجالس عروسي آن زمان شركت نمي كرد .
پس از پايان تحصيلات در اواخر رژيم پهلوي به سربازي اعزام شد . در پادگان فعاليت مذهبي گسترده اي داشت و سربازان را در آسايشگاه جمع مي كرد و جلسات بحث ديني تشكيل مي داد . در همين دوره به علت اينكه يك جلد نهج البلاغه به پادگان برده بود تحت پيگرد قرار گرفت .
همزمان با اوج گيري انقلاب اسلامي در راهپيمايي ها و تظاهرات شركت مي كرد . او به استاد مطهري علاقه فراواني داشت . و يكي از آرزوهايش ، رفتن به قم و تحصيل علوم حوزوي بود تا بتواند در سلك روحانيت درآيد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به دعوت دوستانش به عضويت سپاه پاسداران درآمد . از آن زمان به بعد شب و روز نمي شناخت . بسيار كم به منزل مي رفت و در رفت و آمدهايش از ماشين سپاه استفاده نمي كرد . از دوچرخه هايي كه خريده بود ، استفاده مي كرد .
در سپاه شهرستان بناب مسئوليتهاي فرماندهي عمليات ، فرماندهي بسيج و واحد آموزش را عهده دار بود . قبل از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، فرماندهي عمليات در كردستان را به عهده داشت .
پس از شروع جنگ تحميلي با وجود مسئوليتهاي مهم در سپاه و عدم موافقت مسئولان بالاتر با اصرار به جبهه رفت . نقل مي كنند : وقتي آقاي اصغرزاده فرمانده سپاه بناب ، نام نريماني را در فهرست افراد اعزامي قرار نداد ، نادر به شدت اعتراض كرد . به او گفته شد چون مسئول آموزش هستي به وجودت در اينجا نياز است ، ولي در جواب گفت : « اگر مرا اعزام نكنيد به سپاه تبريز مي روم و از آنجا اعزام مي شوم . » ناچار او را هم اعزام كردند .
پس از پايان مأموريت و بازگشت به بناب ، سه روز بعد در اعزام ديگري ثبت نام كرد و با اصرار فراوان اعزام شد . يكي از دوستانش مي گويد : « كتاب استعاذه آيت الله دستغيب را به او دادم . پس از خواندن كتاب چنان متحول شده بود كه از حالاتش ترسيدم . »
پس از آن مرتب به ديگران سفارش مي كرد كه كتاب استعاذه را بخوانند ، به طوري كه بچه هاي سپاه وقتي او را مي ديدند ، به شوخي مي گفتند از استعاذه چه خبر ؟
به نماز اول وقت و قرائت قرآن بسيار اهميت مي داد و در نمازهايش گريه مي كرد . در برگزاري جلسات دعا كوشا بود و در فرصتهاي پيش آمده كتابهاي استاد مطهري را مي خواند . در مواقعي كه به پشت جبهه مي آمد در آموزش و اعزام رزمندگان و در مقابله با تحريكات ضد انقلاب و تأمين امنيت شهر بسيار تلاش مي كرد . در بحرانهاي پيش آمده جزو اولين كساني بود كه داوطلب مي شد . از كمك به افراد نيازمند دريغ نداشت و اگر خودش توانايي نداشت با مساعدت ديگران مشكل را برطرف مي كرد . يكي از دوستانش نقل مي كند :
روزي به من زنگ زد و گفت : « فلاني مي خواهد ازدواج كند چه كاري مي توانيم بكنيم . » غافل از اينكه مشكل را برطرف كرده بود و فقط براي رد گم كردن اينها را مطرح مي كرد .
در تقسيم اقلامي كه ميان پاسداران توزيع مي شد ، بسيار عادلانه رفتار مي كرد . به عنوان نمونه زماني در شوراي فرماندهي گردان از تداركات بسته هاي آجيل آوردند . او وقتي فهميد كه به همه افراد گردان نرسيده است از آن پسته ها نمي خورد .
در امور سياسي و اجتماعي هميشه سعي داشت مواضعش را با مواضع حضرت امام تطبيق دهد . در اوائل تشكيل سپاه كه عده اي بدون گزينش وارد سپاه شده بودند و يك سري كارهاي خلاف شئونات انجام مي دادند به شدت ناراحت بود به طوري كه حتي ميل به غذا نداشت . در اين ميان اگر كسي در حضورش از كس ديگري بدگويي مي كرد مي گفت : « صبر كنيد تا طرف خودش بيايد . » و يا مجالس را ترك مي كرد و در مواردي كه مي گفتند فلاني پشت سرت چنين گفت ، مي گفت : « خدا از گناهانش بگذرد و شما هم عامل فساد نباشيد . »
حضور او در جبهه تقريباً دائمي بود و زماني كه به
مرخصي مي رفت ، هنوز مرخصي تمام نشده با اعلام اينكه نياز است ، به سرعت
به جبهه بازمي گشت و در برگشت كمكهاي مردمي را جمع آوري مي كرد و با خود
به جبهه مي برد . بارها به مادرش گفته بود : « تا جنگ هست من هم هستم و
بايد براي نابودي دشمنان از جان مايه گذاشت و من تا به آرزويم نرسم به
جبهه مي روم . » در جواب نامه خانواده اش كه از حضور مستمر او در جبهه
اظهار نگراني مي كردند ، نوشت : « از چه نگران هستيد . انسان يك روز مي
آيد و يك روز هم مي رود . » نقل است كه مي گفت : « بزرگترين آرزويم شهادت
است و در هر نماز از خدا مي خواهم زندگيم را به شهادت ختم كند . » هر وقت
از جهاد و شهادت سخني به ميان مي آمد ، دستها را به هم مي زد و سر را به
آسمان بلند مي كرد و با صداي بلند مي گفت : « يا هو »
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تاريخ شهادت او را 18 بهمن 1361 در عمليات والفجر مقدماتي در جبهه فكه اعلام كرده است . يكي از همرزمانش درباره شهادت وي مي گويد :
قبل از شهادت با همكاري ديگر رزمندگان با جعبه هاي خالي مهمات مسجدي در منطقه احداث كرد و قرار شد هر كس زودتر به شهادت رسيد مسجد به نام او باشد . نريماني اولين شهيد بود و مسجد به نام او نامگذاري شد .
يكي ديگر از همرزمانش آخرين لحظات زندگي و چگونگي شهادت نادر نريماني را اينگونه توضيح مي دهد .
عمليات والفجر مقدماتي شروع شد و با نريماني و نيروهاي گردان باب الحوائج به منطقه رفتيم . از رملها گذشتيم و در منطقه اي به نام دشت خلف شنبل كه درخت سدري در آنجا وجود داشت كه نقطه رهايي نيروها بود پياده شديم . چون منطقه را عراق بمباران مي كرد قرار شد هر گروهان مسير جداگانه اي را در پيش گيرد . من فرمانده گروهان و نريماني فرمانده گردان در جلوي گروهان ما را هدايت كرد . چون به صف حركت مي كرديم هر گروهان به مسيري رفت . نريماني ، اسلام نجاري را از واحد اطلاعات به ما داده بود تا به عنوان نيروي شناسايي ما را به هدف برساند . نريماني جلو افتاد و من به اتفاق نجاري در پشت حركت مي كرديم . محمدرضا بازگشا نيز با نريماني در جلو بود . منطقه رمل پر از تپه ، دره و ناشناخته بود كه تازه آزاد شده بود . نريماني به من گفت : « شما از پشت سر بياييد تا از نيروهايتان كسي جا نماند . او هميشه در جلو حركت مي كرد .پس از مسافتي مشكلي پيش آمد و آن اينكه گروهان نصف شده بود ، نصفي با نريماني و نصفي با ما مانده بود . موقعيتي پيش آمد و ما همديگر را گم كرديم ولي چون مي دانستيم مقصد كجاست به راه خود ادامه داديم . مهدي باكري نيز در جلو بود و مكرر در پشت بي سيم مي گفت : « اسلام - اسلام ، من در جلو هستم بيا جلو . » اذان صبح شده بود و نماز را خوانديم ولي نريماني را پيدا نكرديم . از نيروهاي باقيمانده جوياي وي شدم ، گفتند نادر سعي ميكرد نيروها را جمع كرده و سريع به باكري برساند چون آقا مهدي پشت بي سيم مي گفت زود بيايد كه مزدورها فرار مي كنند . در همان موقع توپ يا خمپاره اي به زمين خورد و در همان جا به شهادت رسيد .
نظر شما