نگاهی به زندگی نامه شهید عبدالحسین صدر محمدی
يکشنبه, ۰۵ خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۱:۲۲
شهید عبدالحسین صدرمحمدی بیست و هشتم مهر ماه 1362 در منطقه پنجوین عراق به شهادت رسید.
عبدالحسين صدر محمدى
فرزند: رمضانعلىتاريخ تولد: 1342
تاريخ شهادت:1362
مسئوليت: مسئول گردان ويژه لشكر 17
(على بن ابي طالب)
شهید عبدالحسین صدر محمدی سال 1342 ه ش در خانواده اي مذهبي در شهرستان زنجان به دنيا آمد . پدرش کار
گاه چوب بري داشت و وضع اقتصادي خانواده نسبتا خوب بود . دوران کودکي را
بيشتر در خانه بود . به گفته پدرش :
او خيلي آرام بود و آرام بودنش باعث شده بود که هميشه او را همراهم بيرون ببرم. با بازي رابطه اي نداشت و بيشتر به من کمک مي کرد .وي پيش از ورود به مدرسه نماز مي خواند و روزه مي گرفت .به شرکت به مجالس مذهبي اصرار داشت و در خانه با صداي بلند قرآن و دعا مي خواند و هراه پسر دايي اش ، پيروز قزلباش که بعد ها شهيد شد نوار قرآن تهيه مي کرد .
در سال 1349 در دبستان هدايت شهرستان زنجان مشغول به تحصيل شد . پدرش مي گويد :با ميل خودش به مدرسه مي رفت و خيلي هم خوشحال بود . از همان اول مواظب درس هايش بود و هيچگاه در طول تحصيل رد نشد . هميشه دعا مي کرد .پس از پايان دبستان ، در مدرسه راهنمايي شهيد چمران فعلي و دبيرستان دکتر شريعتي فعلي ادامه تحصيل داد و با مساجد همکاري مي کرد . در کارخانه چوب بري شبها کوکتل مولوتف مي ساخت و در مواقع ضروري از آن استفاده مي کرد .
با شروع انقلاب ديگر شب و روز نداشت .در تمام مجالس مذهبي و تظاهرات شرکت مي کرد .به همراه پسر داي اش روي ديوار ها شعار مي نوشت .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به سپاه پاسداران پيوست . به همين دليل فرصت لازم براي شرکت در کلاسهاي درس را نداشت . اما حضور در سپاه باعث نشد تا از ادامه تحصيل باز بماند ؛ درس هايش را مي خواند و در امتحانات شرکت مي کرد . در همين زمان براي تبليغ اسلام و انقلاب اسلامي به اتفاق حميد و مجيد مکي در سبزه ميدان زنجان دکه اي فراهم آورد و کتابفروشي تاسيس کرد . او براي تهيه کتب مذهبي ، مخصوصا کتابهاي امام خميني شبانه به قم مي رفت و فرداي آن روز به زنجان باز مي گشت. به گفته پدرش :
از نظر مالي ضرر مي کردند ولي کارشان را ادامه مي دادند . گاهي قيمت کتابها را پايين مي آوردند تا مردم بخرند . در حقيقت منظورشان سود مالي نبود بلکه مي خواستند کتابها را به دست مردم برسانند .
وي همچنين چند نمايشگاه کتاب در زنجان بر پا کرد و کتب و نوارهاي مذهبي مورد نياز را از تهران و قم فراهم مي آورد و امانت مي داد .
از صوت خوبي بر خوردار بود . در بسياري از مجالس مذهبي در رثاي اهل بيت مداحي مي کرد. در سال 1359 ماموريت يافت تا به شهرستان خدابنده برود و روستاييان منطقه را آموزش نظامي و عقيدتي دهد .
با شروع جنگ تحميلي ، عبد الحسين به جبهه اعزام شد . ابتدا با برادرش به پادگان امام حسين (ع) رفت و سپس به منطقه غرب و جبهه مريوان اعزام شد . ابتدا مسئول چند سنگر بود ولي به علت وظيفه شناسي و پر کاري به سرعت فرمانده دسته و گروه شد و پس از مدتي به سمت معاون فرمانده گردان و فرمانده گردان ارتقاء يا فت.
به زبان عربي آشنايي نسبي داشت . از اين رو از طرف سپاه مامور شده بود تا مواقعي که منطقه آرام است به زنجان باز گردد و عربي خود را تکميل کند . يک بار زماني که به زنجان باز گشته بود در خيابان سر چشمه ، منافقين به سوي او تير اندازي مي کنند و وي با موتور به داخل جوي آب مي افتد و از اين ترور جان سالم به در مي برد . او عاشق جبهه بود و در اين باره مي گفت :
راضي ام هميشه در جبهه بمانم و اصلا زنجان نيايم . اگر به جبهه بياييد و ببينيد آنجا چه خبر است ، هيچگاه از آن دست نخواهيد کشيد ... من نمي توانم در شهر بمانم با روحياتم جور در نمي آيد . اين جا مي آيم يک سري مسائل را مي بينم ناراحت مي شوم . فقط براي شخص امام است که به جبهه مي روم . اين دستور امام است و دستور امام بر ما حجت است .
نقل است که در عملياتي نيروهاي خودي پس از باز گشت از خط مقدم از شدت خستگي به خواب رفته بودند و تنها عبد الحسين بيدار بود . بعد از مدتي متوجه شد که تانکهاي عراقي نزديک مي شوند . رزمندگان از شدت خستگي بيدار نمي شدند . و عبد الحسين با لگد به جان آنها افتاد تا موفق شد آنها را بيدار کند . لحظه اي بعد بسياري از تانکهاي عراقي توسط سربازان اسلام هدف قرار گرفتند . مادرش از حضور مستمر او در جبهه اظهارنگراني مي کرد و عبدالحسين تا او را راضي نمي کرد راهي جبهه نمي شد و به شوخي مي گفت : من بالا خره خواهم آمد يا عمودي و يا افقي !
در عمليات آزاد سازي خرمشهر شرکت داشت و مجروح شد . در حالي که هنوز کاملا بهبود نيافته بود مي خواست به جبهه باز گردد که سيد مجتبي موسوي از اين کار ممانعت به عمل آورد .
يکي از خواهرانش مي گويد :
هنگامي که زخمي شده بود به ما نمي گفت که زخمي شده ، مي گفت يک تاول است و چيزي نيست . اجازه نمي داد کسي زخمش را ببيند .
عبد الحسين صدر محمدي در عمليات والفجر 4 فرمانده گردان ويژه لشکر 17 علي بن ابي طالب بود . به دنبال عدم فتح اين عمليات ، نيروهاي خودي که به داخل عراق نفوذ کرده بودند ، مجبور به عقب نشيني شدند . به هنگام اين عقب نشيني ، عبد الحسين با وجود اينکه از ناحيه پا و کتف بر اثر اصابت ترکش مجروح شده بود ، در سنگر خود باقي ماند و نيروهاي در حال عقب نشيني را پوشش داد . او با رسيدن نيروهاي عراقي نتوانست سنگر خود را ترک کند . در نتيجه ، در يک جنگ تن به تن در حالي که سر نيزه خود را در شکم سرباز دشمن فرو برده بود ، خود نيز بر اثر فرو رفتن سر نيزه سرباز دشمن در شکمش به شهادت رسيد.
تاريخ شهادت او28 مهر1362 در منطقه پنجوين عراق است .مجيد نظري يکي از همرزمان صدر محمدي در خصوص چگونگي شهادت او گفته است :
در طي عمليات والفجر 4 بچه ها مجبور به عقب نشيني مي شوند . عبد الحسين که زخمي شده بود ؛ به بچه ها مي گويد که هر چه مهمات هست به سنگر من بياوريد .تير باري را بر مي دارد و مي گويد من پوشش مي دهم و شما عقب نشيني کنيد .آنها عقب نشيني مي کنند و عبد الحسين در اين حين به شهادت مي رسد . شهيد ميرزا علي رستم خاني که بعد ها به شهادت رسيد برايم تعريف مي کرد که وقتي دوباره آن تپه را اشغال کرديم ، ديديم سر نيزه شهيد صدر محمدي در شکم يک عراقي است و سر نيزه عراقي در شکم او . در حالي که او جثه ضعيفي داشت و عراقي فردي درشت هيکل بود .
قبل از شهادتش شبي در بيابان گشت مي زد و خارها را جمع آوري مي کرد . از او پرسيدند چرا چنين مي کنيد ؟ گفت : فردا در هنگام عمليات ممکن است بچه ها در بيابان سر گردان شوند خارهاي بيابان را جمع مي کنم تا مبادا آنها اذيت شوند .
جنازه شهيد عبد الحسين صدر محمدي در گلزار شهداي زنجان به خاک سپرده شده است .
خاطرات
محمود صدرمحمدي،برادر شهيد :
زياد کوه مي رفت يک سري از منافيقن مي خواستند او را به طرف خودشان بکشند اما به دليل آگاهي زياد از آنها دوري مي جست .
خواهرشهيد :
او به گونه اي ديگر نماز مي خواند ، مخصوصا نماز هاي شب را جوري مي خواند که نمي توان آن را توصيف کرد .به هنر خطاطي علاقمند بود و بسياري از شعارهاي اسلامي را شخصا بر ديوار هاي شهر مي نوشت .در سپاه زنجان مسئول گزينش بود و بسيار مي کوشيد تا افراد سود جو وارد سپاه نشوند .
مجيد نظري :
به امام و انقلاب و اسلام وا قعا علاقه داشت به قدري که فرصت نمي کرد به کارهاي شخصي خود برسد و به مرخصي برود . بعضي مواقع خودم ايشان را به مرخصي مي بردم . زماني که در قيدار (خدابنده) بوديم همزمان با رياست جمهوري بني صدر بود . او سعي مي کرد تا جو حزب الهي در شهر حاکم شود . در تمام مراسم مذهبي شرکت مي کرد. شخصا روي ديوارها با خط خوش شعار هاي انقلابي مي نوشت و شبها نگهباني مي داد . من يک لحظه ايشان را بيکار نديدم . يادم مي آيد که در مدرسه شبانه روزي يک دوره آموزشي گذاشته بوديم . او در اين مدرسه راهنمايي بچه ها را براي آموزش مي برد و به آنها شعارهاي حزب اللهي مي آموخت .
پدرشهيد:
هميشه وقتي از جبهه مي آمد اول به خانه دايي اش سر مي زند چون پسر دايي اش
شهيد شده بود . يک بار به اتفاق پسر عمه اش ، سعيد رجبي که بعد ها شهيد شد و
برادرش محمود ، نيمه هاي شب از جبهه باز گشتند . صبح که مادرشان رفته بود
دم در ديده بود پشت در خوابيده اند . چون نخواسته بودند ما را بيدار کنند .
منبع: پرونده فرهنگی شاهد، سرگذشت پژوهی
نظر شما