چيزي نشده بابايي!
جمعه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۰۹
تابستان سال 79 به اتفاق خانواده به مشهد مقدس رفتيم. پدر هر وقت كه فرصتي دست مي داد و يا هر وقت از معالجه ي در بيمارستان هاي آلمان بر مي گشت، خيلي زود ترتيب مسافرتي را مي داد.
خوب به خاطر دارم كه محل اسكان ما در طبقه ي دوم خانه ي پيرزني بود كه 12 پله داشت. روزهاي آخر اقامت ما در مشهد بود كه خواهر كوچكم راضيه ليواني را پر از كف صابون كرده بود و مشغول درست كردن حباب بود و در عالم بازي از پله ها غافل شده بود. در همين هنگام مادر، من و راضيه را صدا زد كه براي رفتن به حرم مطهر آماده شويم. با شنيدن نام حرم، راضيه عجله كرد و از پله ها افتاد و از گوشه ي پلك چشمش خون سرازير شد.
همه ترسيده بودند. صاحب خانه از ما هم بيش تر ترسيده بود. پدر كه شاهد ماجرا بود، اگر چه در دلش غوغايي بر پا بود ولي با حوصله و صبر، همه ي ما را دل داري مي داد و با لب خند با راضيه حرف مي زد.
- چيزي نشده بابايي، الان دختر گلم رو مي برم پيش يه آقاي دكتر مهربان!
پدر آن روز راضيه را به دكتر برد و پارگي گوشه پلكش را بخيه زدند، اما لحظه اي لبخند از روي لب هايش محو نمي شد.
نظر شما