زندگینامه شهید محمد هاشمی گازار
نویدشاهد: محمّد هاشمى گازار در تاريخ دهم فروردين 1343 در شهر تهران متولد شد. پدرش (ابراهيم) كارگرى ساده بود و مادرش با بدنى فلج به كاركردن در منازل مى پرداخت.
با علاقه به مدرسه رفت و تحصيلات ابتدايى خود را با موفّقيّت در تهران به پايان رسانيد. به علّت فقر شديد درس را رها كرد و به حرفه خيّاطى روى آورد و مدّت پنج سال در تهران با مهارت بسيار خيّاطى مى كرد.
در اين دوران، اغلب اوقات بيكارى خود را به همراه عمويش - كه اهل مسجد و فعاليتهاى مذهبى بود به مساجد مى رفت.
در دوران انقلاب در تظاهرات شركت فعّالانه داشت.
على دوستى - يكى از دوستان شهيد - مى گويد: «روز بيست و يكم بهمن ماه سال 1357 بود. من و محمّد در راهپيمايى و زد و خورد با عوامل سلطنت شركت داشتيم. آن روز مثل خيلى از روزهاى ديگر، تانكهاى رژيم در خيابانها به جنگ مردم آمده بودند. من و محمّد در يكى از خيابانها به تانكى برخورد كرديم كه با كاليبر مردم را مورد اصابت قرار مى داد. كاليبرش را خاموش كرديم و سپس شاخه پروفيلى را از يك مغازه برداشتيم و لاى زنجير(شنى) تانك گذاشتيم و آن را متوقّف كرديم. من تصميم داشتم با بطرىِ انفجارى كه در دستم بود، افراد داخل تانك را مورد اصابت قرار دهم كه يكى از عوامل نفوذى بطرى را از دستم گرفت و مأموران از تانك بيرون آمدند و درگيرى تن به تن آغاز شد. محمّد به وسيله فرمانده تانك مورد ضرب و شتم قرار گرفت و در همين درگيرى توسط همان مأمور زخمى و خون آلود شد. در نهايت من خودم را به او رساندم و دو نفرى فرمانده تانك را گرفتيم و به حسينيه ارشاد برديم و تحويل نيروهاى انقلابى داديم. وقتى از حسينيه بر مى گشتيم، محمّد گفت: برويم بهدارى و پهلوى من كه قدرى جراحت برداشته را پانسمان كنيم. وقتى به بهدارى رسيديم، او لباسش را درآورد. ديدم بدنش بريده، بريده شده است، ولى در عين حال خم به ابرويش نمى آورد.»
محمّد در سال 1359 با خانواده خود به بيرجند مراجعت كرد و به كار خياطى مشغول شد.
او قبل از رسيدن به موعد سربازى وارد بسيج شد.
با گروهكهاى ضدّ انقلاب مبارزات شديدى مى كرد. به ويژه در دستگيرى اعضاى گروهك منافقين در بيرجند فعاليتهاى چشمگيرى داشت.
دوست شهيد - على دوستى - مى گويد: «يك بار عمويش - كربلايى حسين كه مرد بسيار شوخى است - در حضور محمّد گفت: اين بار كه محمّد برمىگردد، بايد او را داماد كنيم تا به آرزويش برسد. محمّد بسيار غمگين شد و گفت: عمو جان، من از شما اين انتظار را نداشتم. مگر آرزوى من ازدواج است؟! مگر آرزوى من، زندگى دنيا و خانه و كاشانه دنياست؟! شما كى از من شنيده ايد يا چه كسى به شما گفته است كه من چنين آرزويى دارم؟! آرزوى من تنها يك چيز است و آن هم شهادت در راه خداست.»
به قرائت قرآن و دعا مىپرداخت و پدر و مادر را به خواندن نماز اوّل وقت و پرداخت به موقع خمس و زكات سفارش مى كرد.
هميشه در صفوف اوّل نمازهاى جماعت بود در نمازهاى جمعه نيز شركت مى كرد. در پايگاه هاى بسيج مساجد حضور و فعّاليّت داشت. مادر شهيد خانم فاطمه قربانى - مى گويد: «يك روز صبح - كه هنوز هوا تاريك بود - محمّد ازخواب بيدار شد و به شدّت گريه مى كرد. علّت را پرسيدم. در جوابم گفت: نمازم قضا شده. تعجّب كردم و گفتم: تازه الآن وقت نماز شده است و هنوز تا طلوع خورشيد فاصله زيادى است. چه طور نمازت قضا شده. در حالى كه گريه مى كرد، گفت: نماز شبم قضا شده و خواب ماندم.»
محمّد به امام(ره) علاقه بسيار زيادى داشت و گوش به فرمان ايشان بود.
محمّد به جبهه و جنگ عشق مى ورزيد. با شروع جنگ، حفظ انقلاب و دفاع از آن را وظيفه خود مى دانست.
رابطه او با مردم بسيار صميمانه و عالى بود. هر وقت از جبهه بر مى گشت به ديدار اقوام، خويشاوندان، دوستان و آشنايان خود مى رفت و از احوال آنها با خبر مى شد.
روابط او با والدين بسيار خوب و خيلى به آنها علاقه مند و به فكرشان بود. مادر شهيد مى گويد: «هميشه به من مى گفت: «مادرجان، خودم مى روم و كار مى كنم، تا تو ديگر مجبور نشوى كار كنى و زحمت بكشى.»
محمّد در هنگام گرفتارى و مشكلات صبور، مقاوم و بسيار سختكوش بود. او خود محور نبود و از مشورت ديگران بهره مى برد و از آنها كمك مى گرفت.
از مهم ترين خصوصيّات او جدى بودن در كار و شجاعت فوق العاده او بود.
دوست شهيد - على قاسمى – مى گويد: «بچّه ها و همرزمان را با اسم كوچك صدا مى كرد و بدين طريق صميميّت و ارادت خود را هرچه بيشتر نشان مى داد.»
همچنين مى گويد: «ما حدود شصت نفر بيرجندى در كردستان مشغول خدمت بوديم و در پايان مأموريّت تصفيه حساب كرده و عازم شهرستان شديم، ولى محمّد به همراه محمود زحمتكش - كه بعد به شهادت رسيد - از تصفيه حساب و گرفتن پايان مأموريّت خوددارى كردند و تقاضاى چند روز مرخصّى كوتاه مدّت كردند تا دوباره باز گردند.»
دوست ديگر او مى گويد: «آخرين بارى كه عازم جبهه بود، در ايستگاه راه آهن تهران با همديگر نشسته بوديم و حرف مى زديم. از او پرسيدم چه كار مى كنيد؟ كجا مى رويد؟ از پدر و مادرتان خبرى داريد؟ در جواب من گفت: دنيا براى من تنگ است. دنياى به اين وسعت از آن جهت بر من تنگى مى كند كه جهان استكبارى دست به دست هم داده و عليه ما متحّد شده اند و اسلام را هدف گرفته اند و در اين طرف امام تنهاست. وقتى اين جملات را به زبان مى آورد، اشك مى ريخت.»
على قاسمى در مورد نحوه شهادت محمّد مى گويد: «در 11 آبان 1361 در جريان پاكسازى جادّه بانه - سردشت كه در دست ضدّانقلاب بود، به طور مستقيم با ضدّ انقلاب درگير شد و به نبرد پرداخت كه بر اثر اصابت گلوله ضدّ انقلابيّون به شهادت رسيد. پيكر مطهّر شهيد در گلزار شهداى روستاى گازار بيرجند به خاك سپرده شد.
منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ/ زندگینامه فرماندهان شهید استان خراسان