زندگینامه شهید منصور گلبادی نژاد
نویدشاهد: منصور گلبادى نژاد دومين فرزند خانواده على و مرضيه گلبادى نژاد در سال 1344 در شهرستان بهشهر - گلوگاه به دنيا آمد. پدرش كارگر اداره راه و ترابرى بود و خانواده او از وضعيت مالى خوبى برخوردار نبود و روزگار به سختى مى گذشت. پدر براى تأمين معاش خانواده گهگاه به صحرا مى رفت و كشاورزى مى كرد. منصور گاهى اوقات در امر كشاورزى يارى رسان پدر بود. با ورود به سن تحصيل به مكتبخانه رفت و به فراگيرى قرآن پرداخت. خود در ياد داشتهايش مى نويسد:
از همان دوران كودكى قبل از رفتن به مدرسه در مكتبخانه مشغول فراگيرى قرآن شدم و در سن هفت سالگى در مدرسه ابوذر (مازيار قديم) تا كلاس پنجم مشغول درس خواندن شدم و جزو شاگردان ممتاز در تابستانها مشغول فراگيرى قرآن بودم و در كلاسهايى كه از طرف دارالتبليغ اسلا مى كه توسط روحانيونى كه از قم به گلوگاه مى آمدند تشكيل مى شد، شركت مى كردم و از شاگردان ممتاز بودم.
منصور در دوره كودكى غالباً از خانه خارج نمى شد و تنها با پدر و مادرش به صحرا مى رفت. پدرش مى گويد: اگر در خانه بوديم فرزندمان هم در منزل بسر مى برد و اگر ما به صحرا براى كشاورزى مى رفتيم با ما مى آمد. بدون هيچ گونه اسباب بازى با همسالان خود بازى مى كرد و به پدربزرگ و عمويش علاقه بسيار داشت. از همان دوران كودكى بسيار دست و دلباز بود و با ديگر همسالانش رابطه صميمى و دوستانه اى داشت. اگر كودكى را مى ديد كه چيزى ندارد بلافاصله درصدد يارى برمى آمد. به همين دليل بچه هاى هم سن و سال او را بسيار دوست داشتند. هنگا مى كه راهى مدرسه شد خانواده او هنوز از وضعيت مالى خوبى برخوردار نبود. مادرش درباره ورود فرزندش به مدرسه مى گويد:
در اين دوره با مشكل روبرو نبود و شروع مدرسه را با علاقه آغاز كرد مثل بعضى بچه ها كه مى ترسند، نبود و دوست داشت مدرسه زودتر باز شود و به مدرسه برود. در اين دوره نمره هاى خوبى مى گرفت. معلمان از او راضى بودند.
منصور در سال 1351 در شهرستان بهشهر در مدرسه مازيار (ابوذر فعلى) به تحصيل مشغول شد و تا سال 1356 در همان مدرسه بود. به گفته مادرش منصور بچه اى ساكت و آرام بود و اصولاً كارى به كار ديگران نداشت. اگر درس نداشت با بچه هاى محله بازى مى كرد يا به فراگيرى قرآن مى پرداخت. در سال 1357 در مدرسه راهنمايى شهريار شهرستان گلوگاه بهشهر به تحصيل ادامه داد و تا سال 1360 در آن مدرسه بود. هنگامى كه در مقطع دوم راهنمايى تحصيل مى كرد انقلاب اسلامى ايران به پيروزى رسيد. با تشكيل بسيج مستضعفان به فرمان امام به عضويت آن در آمد. او در ياد داشتهايش مى نويسد:
در سال دوم راهنمايى بودم كه انقلاب اسلامى به پيروزى رسيد و ما هم در انجمن اسلامى مدرسه و غيره مشغول فعاليت شديم. با آغاز جنگ تحميلى عراق عليه ايران، منصور به تدريج ميل به تحصيل را از دست داد و گرايش زيادى به حضور در جبهه يافت. مادرش مى گويد:
بعد از دوره راهنمايى علاقه فرزندمان به جبهه زياد شده بود و هميشه حرف رفتن را سر مى داد. در اواخر سالهاى راهنمايى هم علاقه چندانى به درس نداشت و با آغاز دوره دبيرستان اين بى علاقگى شدت گرفت و رفتن به جبهه جاى آن را گرفت.
او چند بار به سپاه پاسداران مراجعه كرد تا عازم مناطق جنگى شود اما به خاطر سن كم او را نپذيرفتند تا اينكه عاقبت مسئولان سپاه را راضى كرد آموزش نظامى ببيند. منصور در خاطراتش مى نويسد:
پس از ديدن آموزش در عمليات تنگه چزابه شركت كردم و پس از مراجعت درس را ادامه دادم. بعد از عمليات بيت المقدس بار ديگر به جبهه رفتم و در عمليات رمضان شركت كردم. سپس به پشت جبهه آمدم و سال اول دبيرستان را گذراندم.
در سال 1360 در دبيرستان شهيد بهشتى ثبت نام كرد و تا دوم نظرى به تحصيل ادامه داد و پس از آن ترك تحصيل كرد به جبهه رفت. او به مطالعه كتابهاى مذهبى بسيار علاقه داشت و اغلب آثار استاد مرتضى مطهرى و آيت اللَّه سيد عبدالحسين دستغيب و نهج البلاغه را مى خواند.
منصور، فردى فروتن و آرام بود، با افراد كوچك تر از خود مهربان بود و با همه به گرمى برخورد مى كرد. او در مقابله با منافقين و ضد انقلاب بسيار سخت گيرى مى كرد و از آنها منزجر بود. به رعايت حجاب هم خيلى حساس بود و از بدحجابى زود ناراحت مى شد.
قبل از عمليات والفجر مقدماتى به جبهه هاى جنگ اعزام شد و تا زمان شهادت دو هزار و دويست روز در جبهه بود و در عملياتهاى بسيارى شركت داشت. او در خاطراتش مى نويسد:
و اكنون كه اين كاغذ را مى نويسم در جبهه هستم و عهد و پيمان با خون شهدا و خدايم بستم كه تا زنده هستم در جبهه بمانم و از اهداف انقلاب اسلامى و خون شهدا و ناموس و شرفم و بنا به تكليفى كه بر گردنم هست دينم را ادا نمايم تا در روز قيامت در مقابل خدا و پيامبران و ائمه شرمنده و روسياه نباشم. اميدوارم كه خداوند به درگاهش اين عمل خير را قبول نمايد. در عملياتهايى كه شركت كرده ام عبارتند از: تنگه چزابه، رمضان، والفجرهاى 1، 4، 6، بدر، قدس 1 و والفجر 8، در چند مرحله كربلاى 1، 5، نصر 4 و در چندين پاتك و خطوط پدافندى شركت داشتم. ان شاء اللَّه كه خداوند به درگاهش قبول نمايد.
او در عملياتهاى مختلف چند بار مجروح شد. به نوشته خود او: «اولين بار در پاسگاه زيد ، تركش به دست چپم اصابت كرد و در والفجر 6 به كمرم اصابت كرد. در والفجر 8 تير به پاى چپم خورد و شيميايى شدم و موج مرا گرفت.» در اين باره حاج پرويز اميرخانلو – بى سيم چى گردان امام حسين (ع) در عمليات والفجر 8 - مى گويد:
در عمليات والفجر 8 مأموريت گردان امام حسين(ع) آن بود كه به قلب دشمن نفوذ كند و در آنجا استقرار پيدا كند. پس از شروع عمليات در داخل نيروهاى عراقى به آنها ضربه وارد كند تا با فداكارى بتوانند دشمن را غافلگير كند. پس از عبور از موانع و رسيدن به قلب دشمن ساعت ده شب بود كه ناگهان تيرى به پاى منصور فرمانده گردان اصابت مى كند و از طرف ديگر خارج مى شود. او بى سرو صدا همانجا مى نشيند با دستمالى محكم محل جراحت را مى بندد و تا فردا ساعت ده صبح با همان وضعيت پياده روى مى كند. خون زيادى از پاى او مى رود ولى بدون آن كه هيچ يك از نيروها از اين قضيه مطلع شوند اين وضع را آن قدر تحمل كرد تا اينكه به واسطه خونريزى زياد از حال رفت.
منصور پس از شركت در عمليات والفجر 8 در سال 1364 تصميم به ازدواج گرفت و پس از مراجع از جبهه اين موضوع را با خانواده در ميان گذارد. پدر منصور مى گويد:
روزى از جبهه آمده بود، گفت كه مى خواهد ازدواج كند. گفتم تو كه هميشه جبهه هستى چطور مى خواهى دخترى را اسير كنى. بعد رفت با پدربزرگش مشورت كرد و پدربزرگش قول داد كه به شرط كمتر رفتن به جبهه برايش همسرى اختيار كند.
مراسم عقد و عروسى در ماه مبارك رمضان (14 رمضان) به سادگى برگزار شد. مهريه همسرش خانم مهناز اميرخانلو يك جلد قرآن مجيد و مبلغ پانصد هزارتومان بود. آنها زندگى مشترك خود را در خانه پدرى آغاز كردند. منصور بسيار علاقه مند بود كه فرزندى داشته باشد. سرانجام در 30 شهريور 1366 صاحب دخترى شدند و نام او را مطهره گذاردند. منصور پس از تولد دخترش او را كمتر از تعداد انگشتان دست ديد اما به او بسيار علاقه داشت و پيوسته به والدين و همسرش سفارش تربيت او را مى كرد و براى خوشبختى و سرافرازى او دعا مى نمود. خطاب به دخترش مى نويسد:
فرزند عزيزم ! از اين كه چهره نازنين و مبارك شما را نديدم و شما هم مرا نديده بوديد و نمى شناختيد عذر مى خواهم چونكه مشغول جنگ و جهاد بودم و نمى توانستم در خانه بمانم تا شما را بزرگ كنم. من خيلى شما را دوست دارم و ان شاءاللَّه با يكديگر ملاقات خواهيم كرد.
منصور عضو رسمى سپاه پاسداران انقلاب بود و با حقوق اندكى كه از سپاه دريافت مى كرد معاش خانواده اش را فراهم مى آورد. آنها براى مدتى در اتاقى قديمى كه وضعيت خوبى نداشت و متعلق به خانواده شهيدى بود اقامت داشتند. همسر منصور درباره اخلاق و رفتار او مى گويد:
در درجه اول بسيار خوش اخلاق و مهربان بود؛ همه را دوست داشت. در نماز خواندن مسايل مختلفى را رعايت مى كرد و قرآن را در خلوت مى خواند. در كليه امور خانه و رسيدگى به وضعيت خانواده كوشا بود و محال بود اگر بتواند كارى انجام دهد طفره رود.
گلبادى نژاد در جبهه هاى جنگ مسئوليتهاى مختلفى را بر عهده داشت. در عمليات والفجر، يك مسئول دسته بود. سپس پيك تيپ و پس از آن فرمانده گروهان و جانشين گردان شد تا بالاخره به سمت فرماندهى گردان امام حسين(ع) در لشكر ويژه 25 كربلا منصوب گرديد. او در يك دوره آموزشى فرماندهى و ستاد به مدت سه ماه در دانشگاه امام حسين شركت كرد. بنا به گفته پدرش: اولين و آخرين و بزرگ ترين آرزويش شهادت با عظمت در راه اللَّه و آرمانهايش بود.
در عمليات والفجر 6 منصور فرمانده گروهان بود. در اين عمليات مسير حركت با سيم خاردار پوشيده بود. او تنها راه عبور را پوشاندن سيم خاردار و خوابيدن بر روى آن ديد. به همين دليل با وسيله اى سيم خاردار را پوشش داد و بر روى آن خوابيد تا ديگر رزمندگان بتوانند از آن عبور كنند.
منصور در پشت جبهه نيز فعاليتهاى مختلفى داشت در انجمن اسلامى و بسيج شركت مى جست و اگر فردى نيازمند يارى بود بلافاصله به نزد او مى رفت. در حزب جمهورى اسلامى نيز فعاليت مى كرد.
روزى يكى از همرزمانش به او مى گويد كه خواب ديده كه منصور شهيد شده است. او در پاسخ به گفته همرزمش مى گويد: «خير من اينجا شهيد نمى شوم. جاى ديگرى شهيد خواهم شد.»
همسرش مهناز اميرخانلو مى گويد: «همواره مرا از شهادتش آگاه مى كرد و سعى داشت براى شهادتش آماده باشم.» منصور براى والدينش مى نويسد:
به فرزندم دروغ نگوييد؛ بگوييد بهترين و زيباترين هديه را برايش به ارمغان خواهم آورد. به فرزندم واقعيت را بگوييد. بگوييد به خاطر آزادى تو هزاران خمپاره دشمن بدن پدرت را نشانه رفته است. بگوييد موشكهاى دشمن، انگشتان پدرت را در شلمچه و چشمان پدرت را در هويزه، حنجره پدرت را در ارتفاعات اللَّه ا كبر و خون پدرت را در رودخانه بهمنشير و تنگه چزابه از ميان برده است. به فرزندم بگوييد تا نفرت هميشگى از استعمار در روح و جسم او ريشه بدواند.
سرانجام منصور گلبادى نژاد در 28 اسفند 1366 به فيض شهادت نايل آمد.
فريدون گلبادى نژاد - همرزم او - درباره نحوه شهادت وى مى گويد:
بهمن ماه 1366 بود كه به علت ازدواج، منصور مرا تا مدتى از حضور در جبهه منع كرده بود. طاقت نياوردم و مستقيماً به جبهه رفتم، اما پذيرش نمى كردند تا اينكه مسئول پرسنلى با فرمانده گردان امام حسين(ع) منصور گلبادى نژاد تماس گرفت و او ضمن دستور پذيرش من خودش از چادر فرماندهى بيرون آمد و به طرف من دويد. همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب ديدم شادى او بيش از حد و بيشتر از من است. علت را جويا شدم، منصور گفت: «شبى خواب ديدم كه من و تو بالاى تپه اى پر از شقايق به شهادت مى رسيم و بچه هاى گردان نيز به طريقى مجروح و شهيد مى شوند. اما من و تو در تپه اى بالاتر از ديگران به شهادت مى رسيم. الان كه تو آمدى آن لحظه را پيش چشمانم مى بينم.»
حدود يك ماه گذشت تا اينكه به منطقه غرب اعزام شديم و پس از چند روز استقرار در محلى به نام بوالحسن سرانجام به محور ملاخور و از آنجا به برتنكناو رفتيم كه در نزديكيهاى شهر خرمال عراق بود. حدود سه روزى آنجا بوديم. غروب روز پنج شنبه بود و او از دخترش كه چهارماهه بود حرف مى زد و از فرداى خونين صحبت مى كرد. فكر كرديم شايد ما را امتحان مى كند ولى او جدى بود. شب شد و كنار آتش نشسته بوديم. چون قبلاً شيميايى شده بود و هوا بسيار سرد و زمستانى و چند درجه زير صفر بود سرماى خشك او را به شدت آزار مى داد. به علت شيميايى بودن شب جايى را نمى ديد. حتى براى رفع حاجت من كمكش مى كردم اما گويى در انتظار كسى يا چيزى بود.
صبح فردا حدود ساعت هشت از لشكر پيام پيشروى به سمت خرمان را دريافت كرديم. منصور گردان را آماده كرد و سراسيمه گردان را تحت نظر داشت و به بچه ها سفارش مى كرد «و قاتِلُوهُمْ حَتى لا تَكُونَ فِتْنَةً» طبق عادت پيشاپيش گردان به اتفاق منصور، پيك و بى سيم چى حركت كرديم. گردان پشت سر ما مى آمد. مسافتى كه رفتيم هواپيماهاى عراقى شروع به پرتاب بمب شيميايى كردند. گردان در ميان دو انفجار موشك و گاز شيميايى مانده بود. منصور نقش بر زمين شد. من كه نزديك ترين فرد به وى بودم به سرعت دو آمپول شيميايى به او زدم ولى اثر نكرد. تنها جمله اى كه گفت: «به نور محمد بگوييد بچه ها را جلو ببرد.» سپس آنچنان سر بر دست گذاشت كه گويى در بسترى آرام خوابيده است. من هم بعد از او بى هوش شدم و تا حدودى بينايى ام را از دست دادم. وقتى به هوش آمدم روى تپه اى پر از شقايق پيكر منصور را ديدم كه چشم به آسمان دوخته بود.
منصور گلبادى نژاد قبل از شهادت حضرت زينب را در خواب مى بيند كه آن حضرت او را به سوى خويش مى خواند. عاقبت گلبادى نژاد در 28 اسفند 1366 پس از هفتاد و سه ماه حضور در جبهه در عمليات والفجر 10 بر اثر بمباران شيميايى دشمن در شهر خرمال عراق به شهادت رسيد. بعد از شهادت منصور سردار مرتضى قربانى فرمانده لشكر 25 كربلا در پيامى وى را چنين معرفى مى كند:
لشكر ويژه 25 كربلا سردارى را از دست داد كه آزاد مردى از تبار جان نثاران حسين(ع) و فدايى امام حسين(ع) بود. منصور راد مردى محبوب و تنها يار و ياور و دوست صميمى رزمندگان و همه بسيجيان جنگ جو و فرماندهان لشكر بود. ديدگان پر نفوذ و زبان شمشيروار او و نظراتش در رابطه با عملياتها و هجومها همچون شمشير مالك اشتر نخعى تيز بود و برنده و هيچگاه از يادها بيرون نخواهد رفت. گردان قهرمان و هميشه پيروز امام حسين(ع) خاطره دلاوريها و فداكاريهاى او را هرگز فراموش نكرده و هميشه فكر رزمندگان و فرماندهان اين گردان ادامه دادن راه شهدا خواهد بود.
مزار شهيد منصور گلبادى نژاد در مزار شهداى سفيدگاه در بيست و چهار كليومترى شهر گلوگاه در استان مازندران واقع است. از شهيد گلبادى نژاد دخترى به نام مطهره به يادگار است كه به هنگام شهادت پدر شش ماهه بود.
منبع : فرهنگنامه جاودانه های تاریخ/ زندگینامه فرماندهان شهید استان مازندران