جاذبه فرمانده تخریب
سرپیچ جاده کوت عبدالله با همان سرعت سرسامآوری که میرفت تصمیم گرفت از
یک مینی بوس سبقت بگیرد. به محض اینکه برای سبقت گرفتن از پشت مینی بوس
کنار کشید دیدیم یک کامیون درست از روبهرو به طرف ما میآید. هم سرعت ما
زیاد بود و هم فاصله کامیون با ما کم بود.
من و آن یک نفر دیگر داد و فریاد زنان خودمان را زیر صندلی ماشین انداختیم
و هر لحظه منتظر بودیم کامیون ماشین و ما را به هوا بفرستد. نمیدانم چه
شد که با همان سرعت از مینی بوس سبقت گرفت و جان سالم به در بردیم. از ترس
زهره ترک شده بودیم.
از زیر صندلی بیرون آمدم و هر چه از دهانم درمیآمد نثار راننده ماشین
کردم. آن بنده خدا جز عذرخواهی هیچ چیز دیگری نگفت. به اهواز هم که رسیدیم
از عصبانیت بدون تشکر و خداحافظی در ماشین را به هم کوبیدیم و رفتیم.
فردای آن روز در اردوگاه شهدای تخریب همان راننده را دوباره دیدم. از صادق
هلالات که از قدیمیهای تخریب بود و همه را میشناخت درباره راننده از او
پرسیدم. گفت مگر چیزی شده که سؤال میکنی. ماجرای روز قبل را برایش تعریف
کردم که نزدیک بود ما را به کشتن بدهد و من هر چه فحش بلد بود نثارش کرده
بودم.
صادق که از خنده نمیتوانست جلو خودش را بگیرد گفت میدانی چه کار کردی؟
بنده خدا آن راننده ماشین برادر علی است. پرسیدم برادر علی دیگر کیست؟ جواب
داد، علی فرمانده تخریب قرارگاه کربلا است، چطور او را نشناختی؟ مگر تا به
حال او را ندیده بودی؟ این را که گفت انگار کسی با مشت بر سرم زده باشد.
من که هنوز با روحیه بچههای بسیجی جنگ آشنا نبودم با خودم گفتم بدبخت
شدم، هرچه میتوانستم بار کسی کردم که فرمانده تخریب است و او حتماً دمار
از روزگارم درمیآورد. تا چند روز سعی میکردم جایی که برادر علی است
آفتابی نشوم، هم از ترس و هم از خجالت.
یک روز پشت نماز خانه اردوگاه در حال وضو گرفتن و آماده شدن برای نماز
بودم که ناگهان دیدم علی رسید. آمدم فرار کنم که دستم را گرفت و گفت کجا
میروی، مگر وضو نمیگیری؟ سرم را پایین انداخته بودم که به چشمهایش نگاه
نکنم. او که انگار حال و روزم را فهمیده بود پرسید، چرا از دست من فرار
میکنی؟ گفتم برادر علی بابت آن روز مرا ببخشید، نباید آن حرفها را
میزدم. سرم را که بالا آوردم دیدم علی با لبخندی که همیشه بر لب داشت به
من نگاه میکند. مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید و گفت: برادر، من باید
بابت آن سبقت بیجهت و رانندگی بد از شما معذرت بخواهم و خجالت شما را
بکشم، نه شما.
شما که کاری نکردید، همهاش تقصیر من بود. امیدوارم مرا ببخشید. از آن روز
به بعد دیگر نتوانستم در چشمهای علی عاصمی نگاه کنم و فهمیدم هر چه
بچهها از صفای باطن و بزرگی روح و خلق خوش علی میگفتند کاملاً حقیقت
داشت. چند سال بعد علی به همراه سه نفر دیگر از بچههای تخریب، داود
پاکنژاد و محسن گردن صراحی و محسن اسمی، در کرمانشاه به شهادت رسید و من
هنوز شرمنده او و مدیون اخلاق کریمانهاش هستم.
منبع: روزنامه ایران