روایت دستگیری آیت الله مکارم شیرازی و شهید مطهری در شامگاه 15 خرداد 42
همزمان با پنجاه و ششمین سالروز حادثه خونین 15 خرداد 1342، با روایان این روز همراه شده ایم و روایت هایی از حوادث این روز تاریخی را مرور می کنیم. این روایت به آیت الله ناصر مکارم شیرازی اختصاص دارد از کتاب «خاطرات 15 خرداد» نوشته «علی باقری» انتخاب شده است.
روایت آیت الله ناصر مکارم شیرازی:
من شب 15 خرداد در تهران بودم. در جلسات متعدد شرکت داشتم. در آخرین مجلسی که در شمیران برگزار شده بود، قصد داشتم سخنرانی کنم. در مسیری که می رفتم تا مقصد برسم، درجایی خلوت و تاریک، اتومبیلی پیچید جلو اتومبیل ما و متوقف شدیم، چند آدم قوی هیکل با لباس های شخصی بیرون آمدند و در اتومبیل ما را باز کردند. گفتند: «شما بفرمایید پایین.» این اولین گرفتاری من بود، وقتی به صورتشان خیره نگاه کردم و حالاتشان را زیر نظر گرفتم، حس کردم، آنهایی که داشتند ما را دستگیر می کردند و به سوی زندان می بردند، از ما که دستگیر شده بودیم، بیشتر وحشت دارند، این حالت بسیار عجیبی بود.
آنها مرا به کلانتری تجریش بردند و به رئیس کلانتری تحویل دادند. رئیس کلانتری برخاست و با یک اتومبیل دیگر و چند مامور به سمت زندان شهربانی حرکت کردیم. در طول راه به حرف های ماموران و رئیس کلانتری گوش می دادم، صحبت هایی که می کردند برای من خیلی جالب و شنیدنی بود. رئیس کلانتری اول از همه گفت: «آقا اگر اعلامیه ای دارید، از خودتان دور کنید، در زندان شهربانی ممکن است شما را مدت زیادی در زندان نگه دارند.» گفتم: «بنده را وسط راه گرفتند، الان خانواده ام خبر ندارند که من کجا هستم، اگر ممکن است زنگی به آنها بزنید و بگویید من به منزل نمی روم.» رئیس کلانتری پیاده شد و تلفن کرد، در غیاب او پاسبان ها با هم گرم گفت و گو بودند. یکی از پاسبانها به دیگری می گفت: «واقعا عجب عاقبت بدی پیدا کردیم. مردم در مجلس عزای امام حسین (ع) برای عزاداری شرکت می کنند، آن وقت ما آقایانی را که به امام حسین (ع) عرض ادب می کنند، به زندان می بریم. واقعا که عاقبت ما شده مانند عاقبت شیطان.» دیگری اضافه کرد: «بگو بدتر از عاقبت شیطان.»
در راه که می رفتیم، فکر می کردم این دستگاه چطور با اتکا به چنین مامورانی می خواهد با روحانیان مبارزه کند؟ مامورانی که اغلب از آنها بریده اند و دارند به روحانیان می پیوندند. این رئیس کلانتری اش که قصد کمک به یک روحانی بازداشت شده را دارد و این هم ازمامورانش که فکر می کنند عاقبتشان بدتر از عاقبت شیطان شده.
شب که وارد زندان شدیم، دیدم که که پشت سر هم دارند آقایان را می آورند. بزرگان و علما یکی پس از دیگری به زندان می افتادند. شهید مطهری، هاشمی نژاد و عده ای دیگر. زندان ناگهان به یک حوزه علمیه تبدیل شد. صبح و عصر برنامه بحث علمی بود و از کسانی که خیلی خوب در آن جمع زندانی درخشیدند، شهید مطهری بود. بحث ها در موضوعات مختلف علمی، صبح و عصر ادامه داشت و هرکسی به نوبت در آنجا بحثی را مطرح می کرد.
این مساله که زندان شبیه حوزه علمیه شده بود برای رژیم آزاردهنده بود. تعداد برادران و علما و مبلغان که در زندان بودند به پنجاه و سه نفر می رسید. شبها مناجات و عبادت و نماز شب برقرار بود در حالی که تمام محیط زندان ما محوطه کوچکی بود در حدود شصت متر و زندگی کردن در چنان جای کوچکی آسان به نظر نمی رسید...
روز 15 و 16 خرداد، سروصدای وقایع درون زندان کاملا منعکس بود و به گوش ما می رسید. صدای شلیک گلوله ها و تیربار ماموران رژیم کاملا نشان می داد که بیرون درگیری بسیار شدیدی رخ داده است. رژیم بیشتر علما و روحانیان و وعاظ و مبلغان را دستگیر کرده بود و به گمان خودش مردم را بی پناه کرده بود تا هر بلایی خواست سر مردم بیاورد. کنار زندان ما اتاقی بود به نام اتاق اسلحه. پاسبان ها می آمدند و در آنجا مسلح می شدند و می رفتند بیرون و پس از مدتی دوباره بر می گشتند و مهمات می بردند، مرتب می رفتند و بر می گشتند و مهمات می بردند. یک بار شنیدم یکی از پاسبان ها به همکارش چیزی می گوید، خوب گوش دادم می گفت: «این ها بلد نیستند، تیراندازی کنند. گلوله ها را حرام می کنند. با هر گلوله باید یک نفر را بیندازند اما این ها گلوله های متعددی برای کشتن یک آدم مصرف می کنند.» آنجا فهمیدم که در ماجرای 15 خرداد، خباثت بعضی از ماموران رژیم چقدر زیاد است، یعنی آدم های خبیثی بودند که یک نفر از مردم را می بستند به گلوله و چندین گلوله را به بدن آدم بی گناهی شلیک می کردند.