«مصیب معصومیان» جانباز دفاع مقدس و از رزمندگان مدافع حرم:
يکشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۲:۱۵
سیدجواد گفت: آقای معصومیان ۲۴ هزار لیر پول داخل کوله‌پشتی‌ام است مال بیت‌المال است. وصیتنامه‌ام دست خانمم است اگر شهید شدم پول شخصی و پول بیت‌المال قاطی نشود. گفتم سیدجواد مگر قرار است کربلای ۴ تکرار شود؟ گفت: شاید هر اتفاقی بیفتد. به حضرت زینب (س) سلام داد و گفت: سفارش دیگری ندارم.
شاهد شهادت دوستانم از‌ام‌الرصاص تا خان‌ طومان بودم

نویدشاهد:
اگر یادمان باشد در سال ۹۵ بود که خبر رسید ۱۳ نفر از نیرو‌های لشکر ۲۵ کربلا در یک روز در کربلای خان‌طومان سوریه به شهادت رسیده‌اند. این خبر در آن روز‌ها بازتاب بسیاری یافت و بعد‌ها شهدای این عملیات از زبان خانواده و آشنایان‌شان بیشتر معرفی شدند. جانباز مصیب معصومیان یکی از افراد حاضر در آن حادثه بود. روزی که ۳ هزار نفر از نیرو‌های تکفیری در مقابل ۳۰۰ نفر از دلاورمردان لشکر ۲۵ کربلا و رزمندگان فاطمیون قرار گرفتند. رزمندگان جانانه جنگیدند و دشمن را به عقب فرستادند، اما در این میان شهدایی نیز تقدیم شد. آنچه در ادامه می‌خوانید حاصل هم‌کلامی ما با جانباز و رزمنده دفاع مقدس و دفاع از حرم مصیب معصومیان از شهر بابل است که از نظرتان می‌گذرد.


شما از رزمندگان دفاع مقدس هم بودید، چند سال دارید و از چه زمانی با نهضت اسلامی حضرت امام آشنا شدید؟
من متولد سال ۱۳۴۷ در روستای بیشه‌سر بابل هستم. پدرم شغل کشاورزی داشت. ما ۱۰ فرزند بودیم و من فرزند ششم بودم. موقع انقلاب ۱۰ سال داشتم. خانواده ما مذهبی بودند. قبل از انقلاب در راهپیمایی محل و روستا‌های اطراف شرکت می‌کردم. شهید ناصر باباجانیان که بعد‌ها در دوران دفاع مقدس فرمانده گردان صاحب لشکر ۲۵ کربلا شد، اعلامیه امام خمینی را به برادرم محمدعلی می‌داد و من به در و دیوار می‌زدم. شعار می‌نوشتیم و در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردیم. یک بار منافقین بین مردم اعلامیه پخش می‌کردند. من برای فریب‌شان اعلامیه‌ها را از دست‌شان گرفتم و در رودخانه چهارشنبه‌پیش انداختم. منافقین وقتی حزب‌اللهی‌ها را دیدند فرار کردند. دو تا از منافقین خانم بودند که متوجه کارم شدند، گوشم را گرفتند و مرا بلند کردند. من ۱۰ سال بیشتر نداشتم آنچنان درد در گوشم احساس کردم که سرخ شده بودم. آن‌ها به من می‌گفتند چرا اعلامیه‌های ما را به رودخانه انداختی و ما را به حزب‌اللهی‌ها لو دادی؟!


گویا یکی از برادرانتان از شهدای دفاع مقدس است. در خانواده چند خواهر و برادر بودید؟
ما هفت دختر و پنج پسر بودیم. شهربانو، بانو، حسین، زینب، رمضان، محمدعلی، مصیب (خودم) عباس، خدیجه و ربابه که دوقلو بودند. دو تا از پسر‌ها هم در کودکی فوت کردند؛ محمدعلی و حسن. محمدعلی اولین فرزند پدر و مادرم بود که وفات یافت. بعد‌ها به یاد او نام فرزند ششم را محمدعلی گذاشتند که ایشان در دفاع مقدس شهید شد.


با برادر شهیدتان با هم به جبهه می‌رفتید؟
بله، من به اتفاق برادرانم محمدعلی، رمضان و عباس راهی جبهه شدیم. همه ما در دامن مادری بزرگ شده بودیم که پدرش را مأموران طاغوت به خاطر فریاد آزادی کشته بودند. از دامن مادرم فرزندی مانند محمدعلی پرورش یافت که در عملیات کربلای ۴ در جزیره‌ام‌الرصاص به شهادت رسید. دو تا از برادرهایم و پدرم هم در جبهه حضور داشتند. اولین بار سال ۱۳۶۳ که ۱۵ ساله بودم به جبهه رفتم. در مهران، عملیات‌های کربلای ۴ و ۵، کربلای ۸، کربلای ۱۰، والفجر ۱۰ و بیت‌المقدس ۷ حضور داشتم. در عملیات والفجر ۱۰ در سن ۱۹ سالگی در حلبچه شیمیایی شدم. بعد از اینکه شیمیایی شدم باز به جبهه رفتم و تا سال ۱۳۶۷ در منطقه ماندم. گاهی اثرات شیمیایی اذیتم می‌کند و از دارو استفاده می‌کنم.


چه خاطراتی از جنگ در ذهن‌تان ماندگار شده است؟
عملیات کربلای یک در منطقه تل‌آویزان در مهران بودیم. ارتفاع دست هر کس بود، نقطه مثبتی حساب می‌شد. فرمانده گردان حضرت مسلم شهید ناصر باباجانیان بود. ایشان گفت: شما سنگرسازی کنید من جلو می‌روم. اسلحه کلاش دستم بود. یک دفعه انفجاری صورت گرفت. نشستم و دوباره با اسلحه جلوی شهید باباجانیان آمدم و گفتم آقاناصر! سنگر داخلش کلاً مهمات است. خدا را شکر که بقیه گلوله‌ها منفجر نشد. آنجا درگیری‌مان خیلی سنگین بود. ناصر گفت: داریم محاصره می‌شویم باید عقب‌نشینی کنیم. ما به عقب برگشتیم، اما تیر به شکم ناصر اصابت کرد. معصوم معصوم‌نیا، ناصر را کول گرفت. هیکل ناصر خیلی درشت بود و فقط ایشان می‌توانست بلندش کند. شهید ناصر باباجانیان هیبت عجیبی داشت. با اینکه فرمانده بود، مقاومت کرد تا نیروهایش بتوانند عقب‌نشینی کنند. به عقب که برگشتیم نیرو‌ها را دوباره سازماندهی کردند و باز به عملیات برگشتیم. عملیات کربلای یک تیر ماه بود. هوا گرم بود و یک سقا برای‌مان آب آورد. در همین حین خمپاره به پای سقا اصابت کرد. پایش از مچ قطع شد. به روی خودش نیاورد. همین طور داشت راه می‌رفت. گفتم پایت آویزان شده! گفت: می‌دانم، ولی نمی‌خواهم بچه‌ها متوجه شوند و روحیه‌شان تضعیف شود.

بعد از جنگ به چه کاری مشغول بودید؟ به عنوان یک پاسدار در جبهه دفاع از حرم حضور یافتید؟
من سال ۱۳۶۵ عضو سپاه پاسداران شدم و سال ۱۳۹۴ بازنشست شدم. بعد‌ها به نگارش خاطرات جنگ پرداختم و چند کتاب منتشر کردم. موقعی که مدافع حرم شدم، بازنشسته بودم.


چه کتاب‌هایی از شما منتشر شده است؟
از مازندران تا شلمچه، خاکریز و لاله، دیده‌بان ۲۵، پارچه‌های سبزرنگ، تخریبچی ۲۵، شهید عزیز (زندگینامه شهید مدافع حرم محمود رادمهر که در کربلای خان‌طومان سوریه به شهادت رسید این کتاب به زبان عربی هم ترجمه شد). خداحافظ دنیا (زندگینامه شهید مدافع حرم محمد شالیکار)، طاهر خان‌طومان (زندگینامه شهید مدافع حرم سیدرضا طاهر)، هفت روز دیگر (زندگینامه شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده)، عباس دریادل (زندگینامه برادرم شهید محمدعلی معصومیان)، زمزمه‌های مشهور (دست‌نوشته‌های شهید محمدعلی معصومیان)، تعزیه دریا (زندگینامه شهید مدافع حرم سیدجواد اسدی)، حریم لشکر (زندگینامه شهید مدافع حرم سیدجلال حبیب‌الله‌پور)، سلام کمیل (زندگینامه شهید مبارزه با پژاک کمیل صفری‌تبار)، کتاب‌های تعزیه دریا، سلام کمیل و حریم لشکر نیز در حال چاپ هستند.


شما که جانباز دفاع مقدس بودید، چطور مدافع حرم شدید؟
چیز عجیبی نیست که برای دفاع از حرم راهی سرزمین شام شدم. الان هم بخواهند می‌روم. در دفاع مقدس دوستان‌مان کنارمان شهید شدند احساس کردم هر جا ندای مظلومی بلند شود وظیفه‌ام است که برای دفاع از مظلوم به پا خیزم. در کشور سوریه شیعیان هم هستند. تکلیف بود برای دفاع از مسلمانان و شیعیان و مظلومان راهی دفاع از حق شوم.

شما از حاضران و بازماندگان کربلای خان‌طومان هستید، آن روز چه اتفاقی افتاد؟
چهاردهم فروردین سال ۹۵، به همراه تعدادی از رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا از تهران به سمت دمشق حرکت کردیم. هجدهم فروردین در منطقه خان‌طومان حلب حضور داشتیم. بیست و یکم اولین حمله دشمن بود. محمدتقی سالخورده، شهید حسین بواص و شهید سجاد خلیلی از شهدای ۲۱ فروردین بودند. روز بیست و یکم فروردین حماسه‌آفرینی شهید سیدرضا طاهر باعث شد تا دشمن عقب‌نشینی کند. زمزمه همه جا پیچید. نزد سیدرضا طاهر رفتم نمی‌خواست جریان را بگوید. بالاخره گفت: یک تانک جلوی ساختمان‌مان آمده بود دو نفر از جبهه النصره را زدم. دوباره نارنجک انداختم. حدود یک ساعت با پنج نفر نیرو در مقابل تانک دشمن مقاومت کردیم. دشمن مجبور به عقب‌نشینی شد. آن روز‌ها اسم سیدرضا طاهر سرزبان‌ها افتاده بود. دوباره ۳۱ فروردین به ما حمله شد. شهید محمود رادمهر نقشش خیلی مهم بود. از روز بیست و یکم فروردین تا ۱۰ روز منطقه را شناسایی کردیم. آتش سیدرضا طاهر خیلی دقیق بود که باعث شد دشمن هرگز به ۲۰۰ متری ما نرسد. دشمن در آن روز تلفات سنگینی داد. محمود رادمهر از بیسیم صدا زد گفت: بچه‌های خط عمار، مالک، یاسر و حمزه به شکرانه پیروزی که خدا نصیب‌مان کرد همه موقع اذان بروند پشت خاکریز اذان بگویند؛ وقتی به علی، ولی الله رسیدیم به کوری دشمن بلند بگوییم علی، ولی الله. آن شب مارش پیروزی مظلومانه پخش شد. پیروزی ما در سوریه پیچیده بود. آن روز چند تا از بچه‌های فاطمیون زخمی شدند تا اینکه ۱۶ اردیبهشت شد. آتش‌بس امضا شد، با اینکه شهید محمود رادمهر گزارش می‌داد دشمن شب‌ها نیرو جابه‌جا می‌کند و هواپیما‌ها بیایند دشمن را بزنند، اما دشمن را نزدند. من به شهید سیدجواد اسدی گفتم محمود رادمهر را صدا بزنند. ساعت ۱۲ و ربع به خان‌طومان نزد محمود رادمهر رفتم. دوربین و اسلحه دستش بود. محکم ایشان را بغل گرفتم گفتم با شما کار دارم. ایشان داستانی از شهید مدافع حرم محمد شالیکار و برادرم محمدعلی معصومیان گفت. به سیدجواد اسدی گفتم رادمهر بین نماز این خاطره را تعریف کند و من مستند کنم. به امامت سیدجواد اسدی نماز را خواندیم. سیدمرتضی میربخشی از ما خیلی فیلم گرفت. یکهو بیسیم محمود رادمهر صدا زد که بچه‌ها آماده باشید. محمود رادمهر گفت: بچه‌ها الان فرصت گفتن خاطرات نیست. اگر عمری بود بعداً تعریف می‌کنم. آماده باشید. بچه‌ها به موقعیت های‌شان رفتند. در بین ما شهید سیدرضا طاهر، شهید علی عابدینی، شهید علی جمشیدی، شهید سیدجواد اسدی و شهید محمود رادمهر بودند یعنی حدود ۱۵ نفری می‌شدیم. پنج نفرشان روز ۱۵ و ۱۶ اردیبهشت شهید شدند. بچه‌ها به موقعیت های‌شان برای دفاع در برابر به دشمن رفتند. شهید سیدجواد اسدی دید من دارم خاطرات روزانه را می‌نویسم گفت: خدایا من شیشه خشاب را می‌اندازم، نارنجک‌ها را داخل جیب نارنجک می‌گذارم اسلحه را بلند می‌کنم برای رضای تو! سیدجواد گفت: آقای معصومیان ۲۴ هزار لیر پول داخل کوله‌پشتی‌ام است مال بیت‌المال است. وصیتنامه‌ام دست خانمم است اگر شهید شدم پول شخصی و پول بیت‌المال قاطی نشود. گفتم سیدجواد مگر قرار است کربلای ۴ تکرار شود؟ گفت: شاید هر اتفاقی بیفتد. به حضرت زینب (س) سلام داد و گفت: سفارش دیگری ندارم. گفتم اگر من شهید شدم دفتر خاطرات من را به عقب ببرید. بچه‌ها آن روز خیلی سخت جنگیدند. شهید سیدرضا طاهر و شهید حسین مشتاق جانانه مقاومت کردند. نزدیک به ۳ هزار نفر از جبهه النصره، چچنی ها، ازبک، داعش و عده‌ای از نیرو‌های ترکیه در مقابل نیرو‌های ما که ۳۰۰ نفر از لشکر ۲۵ کربلا و فاطمیون بودند جنگیدند. نیرو‌های دشمن ۷۰۰ کشته و تلفات دادند و از جمع ما که ۳۰۰ نفر بودیم ۱۳ شهید از مازندران و بیش از ۵۰ شهید از فاطمیون جان‌شان را به حضرت زینب تقدیم کردند. به خاطر اینکه آن مقطع با فشار امریکایی‌ها و پذیرش دولت سوریه، ظاهراً صلحی بین نیرو‌های مقاومت و تروریست‌ها برقرار شده بود، هواپیما‌های سوری از ما حمایت نکردند و، چون دشمن نفربر زیاد داشت مجبور شدیم شهر را تخلیه کنیم. لایه دیگر دشمن قرار بود منطقه الحاضر و خلسه را بگیرد، اما به خاطر مقاومت بچه‌ها جلو نیامد. بچه‌ها جانانه ایستادند و جنگیدند و دشمن را زمینگیر کردند. من آنجا دچار موج انفجار شدم. دوستانم جلوی چشمانم شهید شدند.


شما که دست به قلم هم هستید قصد ندارید واقعه خان‌طومان را به نگارش درآورید؟
اتفاقاً الان مشغول نوشتن کتاب «از‌ام‌الرصاص تا خان‌طومان» هستم که مستند خاطراتم از حضور در عملیات‌ام‌الرصاص تا خان‌طومان است. در کنار آن هر جا به روایتگری بنده نیاز باشد می‌روم تا به اندازه خودم در روشنگری نسل جوان مفید واقع شوم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده