روایت‌هایی از شهید مجید خدابنده‌لو در گفت‌وگو با همسر شهید
يکشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۱۱
بعد از اتمام دفاع مقدس، خیلی‌ها فکر می‌کردند در باغ شهادت بسته شده است، اما تأمین امنیت و آرامش کشورمان مسئله‌ای نبود که تعطیل‌پذیر باشد و در این مسیر همواره خون تعدادی از بهترین فرزندان این مرز و بوم ریخته شده است.
کفاش بین‌الحرمین شهید مدافع وطن شد
نویدشاهد: بعد از اتمام دفاع مقدس، خیلی‌ها فکر می‌کردند در باغ شهادت بسته شده است، اما تأمین امنیت و آرامش کشورمان مسئله‌ای نبود که تعطیل‌پذیر باشد و در این مسیر همواره خون تعدادی از بهترین فرزندان این مرز و بوم ریخته شده است. شهید مجید خدابنده‌لو یکی از همین شهدای مظلوم اقتدار و امنیت است که اول فروردین ۶۵ به دنیا آمد و ۱۱ فروردین ۹۶ به شهادت رسید. او هنگام شهادت دختری به نام سوگند داشت که بسیار وابسته به پدر بود. روایت‌های همسر شهید را در گفتگو با «جوان» پیش رو دارید.

همسر یا رفیق
من و مجید بیشتر از آنکه همسر باشیم، رفیق بودیم. خیلی‌ها به رابطه عاطفی ما غبطه می‌خوردند. تمام مشکلات‌مان را به کمک هم حل می‌کردیم. راز مخفی بینمان وجود نداشت. حس می‌کردم در دنیا مشکلی نیست که او نتواند زود حل کند. برایم مثل یک تکیه‌گاه محکم بود. با وجود مجید خوشبخت‌ترین آدم روی زمین بودم و او هم چنین احساسی داشت، اما برای همسرم داشتن یک زندگی آرام و بدون دغدغه چیزی نبود که همه خواسته‌هایش را تأمین کند. او دغدغه‌های دیگری هم داشت. نمی‌خواست تنها آرامش و امنیت برای خودش باشد، می‌خواست از خودش، از جوانی‌اش، استعداد‌ها و توانایی‌هایش برای رفع مشکلات دیگران استفاده کند. برای همین خدمت در نیروی انتظامی را انتخاب کرده بود.

احترام به مادر
در زندگی با مجید خیلی چیز‌ها یاد گرفتم. احترام به مادر یکی از همین آموخته‌ها بود. چون پدر همسرم فوت کرده بود، مجید عصای دست مادرش شده بود. در ریزترین مسائل کمک حال خانواده‌اش بود. از هیچ کاری دریغ نمی‌کرد. وقتی مادرش چشم‌هایش را عمل کرده بود، مجید به خانه پدری می‌رفت و کار‌های مادرش را انجام می‌داد. حتی برایش پیاز سرخ می‌کرد تا چشم‌های مادرش اذیت نشود. همسرم معتقد بود هر چه در زندگی دارد از ائمه است. این عقیده را از مجالسی که هر هفته شرکت می‌کرد به دست آورده بود. به حسینیه‌ها و مسجد و پایگاه‌های بسیج رفت‌وآمد زیادی داشت. برآورده شدن آرزوی شهادتش را هم در همان روضه‌ها طلب کرده بود.

مدافع حرم
دنیا در نظر مجید بی‌ارزش‌تر از آن بود که از چیزی ناراحت شود. این حرف را از سر دوست داشتنش نمی‌زنم. برای حرفم دلیل دارم. همسرم چندین ماه قبل از شهادتش فرمی پر کرده بود تا از طریق محل کارش به سوریه برود. آرزویش این بود که مدافع حرم حضرت زینب (س) باشد. به من نگفته بود فرم پر کرده است. یک روز به خانه آمد و پرسید: «راضی هستی من سوریه بروم؟» نمی‌دانستم باید چه بگویم. قلبم لرزید. فکر کردم شاید بتوانم به بهانه دخترمان فکر سوریه رفتن را از سرش بیرون کنم. گفتم: «نمی‌دونی سوگند چقدر وابسته شماست؟ من نمی‌تونم اجازه بدم!»

رابطه بسیار عاطفی و عمیقی بین سوگند دخترمان و مجید وجود داشت طوری که سرشان را روی یک بالش می‌گذاشتند. گاهی که مجید اداره می‌ماند و خانه نمی‌آمد، سوگند تلفن می‌زد و می‌گفت: «بابا پس دخترت چطور بخوابه؟ من بالش تورو بو می‌کنم تا برگردی خونه!» این صحنه‌ها که از مقابل چشمم می‌گذشت، نمی‌توانستم به رفتنش راضی شوم. برای دختر کوچکمان بی‌پدری ضربه سنگینی بود. دیگر طاقت نیاوردم. گفتم: «خدای نکرده اگر شهید بشی من چی کار کنم؟ اصلاً تو ما رو به کی می‌خوای بسپاری؟» سکوت کرد و لبخند زد. آرام گفت: «به خدا!»

کفاش بین‌الحرمین
به نظر من آن چیزی که مجید را به مقام شهادت رساند، عشق و ارادتش به اهل بیت و خصوصاً امام حسین (ع) بود. همسرم با برادرم خیلی صمیمی بودند. قرار گذاشتند اربعین ۹۶ با هم به کربلا بروند. مجید در خیالش برای این سفر رؤیا‌ها بافته بود. به برادرم می‌گفت: «اربعین می‌ریم کربلا. دستمال برمی‌داریم و کفش‌های زائران امام حسین (ع) را پاک می‌کنیم. من توی بین‌الحرمین می‌خوام کفاش بشم!» من به حرف‌هایش خندیدم. گفتم: «مجید حالا چرا کفاش؟» جدی شد و نگاهم کرد. با حالت عجیبی گفت: «گرد پای زائرای امام حسین تبرکه. دوست دارم خاک‌های اونا بخوره به دست و صورتم»، اما خب قسمت نبود به اربعین برود. همسرم که از کارکنان کلانتری ۲۱۰ پایانه شرق تهران بود، شب ۱۱ فروردین ۹۶ در جریان عملیات تعقیب یک خودروی مشکوک، دچار سانحه شد و به شهادت رسید.

خیر گمنام
بعد از چهلم همسرم به خانه خواهر شوهرم رفته بودم. خانم مسنی را آنجا دیدم. پرسید: «تو همسر مجیدی؟» گفتم: «بله.» گفت: «می‌دونستی همسر تو هر ماه یک مقدار پول به من کمک می‌کرد؟» از تعجب ماتم برد. از این موضوع هیچ خبر نداشتم. وضع خانواده خودمان خوب نبود. مجید پدرش را از دست داده بود و وظیفه‌اش می‌دانست که به مادرش کمک مالی کند. برای آنکه توی زندگی کم نیاوریم مجبور می‌شد در کنار کار اصلی‌اش حتی مسافرکشی هم بکند. مدت‌ها بعد از شهادتش تازه فهمیده بودم که مجید در کار خیر هم دست دارد.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده