خاک شلمچه سالها میزبان پیکر برادرانم بود
يکشنبه, ۰۳ شهريور ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۳۶
شیرزاد وقتی مجروح شد، کسی فکرش را نمیکرد بتواند دوباره روی پا بایستد. شوخی نبود. تیر به گردنش خورده و کم مانده بود از گردن قطع نخاع شود. اما وقتی توانست روی پا بایستد، همان احساس تکلیف باعث شد دوباره رخت رزم بپوشد و به جبههها برود.
نویدشاهد: کربلای
۵ برای خانواده بلبلپور مملو از خاطرات عجیبی است. روز ۲۰ دی ماه ۱۳۶۵ که
مصادف با دومین روز عملیات بود، اول برادر بزرگتر خانواده (جعفر) شهید
شد. روز بعد برادرش علیاصغر مجروح شد و روز بعدش نیز برادر دیگرشان شیرزاد
بهشدت مجروح شد. طوری که برای مدتی تصور میرفت از گردن قطع نخاع شده
است. شیرزاد بعدها دوباره به جبهههای جنگ برگشت و پنجم مهر ۱۳۶۷ در تک
دشمن در منطقه شلمچه به شهادت رسید. پیکر هر دو برادر برای مدتها مفقود
بود تا سالها بعد از جنگ هر دو (به فاصله سه سال از هم) تفحص شدند و به
خانه برگشتند. گفتوگوی ما با جانباز علیاصغر صدیقپور (بلبلپور) را پیش
رو دارید.
زمان جنگ چند نفر از اعضای خانوادهتان در جبهه حضور داشتند؟
ما در خانواده یک خواهر داشتیم و پنج برادر. خواهرمان بزرگتر از همه بود. بعد از او جعفر بود و بعد شیرزاد و بعد من و دو برادر دیگرمان. جعفر و شیرزاد و من که سنمان به جبهه میرسید، هر سه در دفاع مقدس شرکت کردیم. سهم جعفر و شیرزاد شهادت بود و سهم من هم جانبازی.
زمان جنگ چند نفر از اعضای خانوادهتان در جبهه حضور داشتند؟
ما در خانواده یک خواهر داشتیم و پنج برادر. خواهرمان بزرگتر از همه بود. بعد از او جعفر بود و بعد شیرزاد و بعد من و دو برادر دیگرمان. جعفر و شیرزاد و من که سنمان به جبهه میرسید، هر سه در دفاع مقدس شرکت کردیم. سهم جعفر و شیرزاد شهادت بود و سهم من هم جانبازی.
کدام برادر اولین شهید خانواده بود؟
جعفر فرزند بزرگ خانواده و اولین شهید هم بود. از نوجوانیاش در جبهه حضور داشت. دفعات اول که به جبهه میرفت، شناسنامهاش را دستکاری میکرد. توی خانواده ما رسم بود که بچهها زود بزرگ میشدند و زود به جبهه میرفتند. شیرزاد هم اولین بار در شناسنامهاش دست برد تا به جبهه برود. یک شوقی در بین نوجوانهای آن دوران بود که خانواده ما هم از آن بینصیب نبود.
جعفر متولد چه سالی بود؟ خصوصیات اخلاقیاش چطور بود؟
متولد سال ۴۶ بود. به عنوان اولین پسر خانواده، به نوعی حکم پدرمان را داشت. وقتی بابا سر کار میرفت، خانه و خانواده را به جعفر میسپرد. هیکل درشتی هم داشت و ما به او به عنوان برادر بزرگتر تکیه میکردیم. البته فاصله سنی کمی داشتیم، شیرزاد دو سال از جعفر کوچکتر بود و من هم یک سال از شیرزاد کوچکتر بودم. ولی برای ما جعفر بزرگی خاصی داشت. توی خانواده حرف اول و آخر را میزد. هوای همه را داشت و ما هم به او تکیه میکردیم. جعفر همیشه سعی میکرد بین همه صلح برقرار کند. یادم است عمو و عمه با هم قهر بودند که جعفر با نقشهای آنها را به خانهمان کشید و هر دو را آشتی داد. جعفر از رزمندههای درسخوان و تحصیلکرده بود. حتی در کنکور قبول شده بود که به خاطر حضور در جبهه فرصت نداشت کلاسها را ادامه بدهد و در کربلای ۵ شهید شد.
یعنی جبهه را به حضور در کلاسهای دانشگاه ترجیح داد؟
بله؛ برادرم در رشته مهندسی تعمیر و نگهداری هواپیما با رتبه خوبی قبول شده بود. در منطقه ما، جعفر جزو بچههای نخبه به شمار میآمد. وقتی زمزمههای عملیات کربلای ۴ شروع شد، از وقفهای که بین کلاسهایش پیش آمده بود استفاده کرد و به جبهه رفت. بعد از عدمالفتح کربلای ۴، در منطقه ماند و در کربلای ۵ حاضر شد و در همین عملیات هم به شهادت رسید.
نحوه شهادتش چطور بود؟ چطور شد که پیکرش در منطقه ماند؟
۲۰ دی ماه ۱۳۶۵ در شلمچه به شهادت رسید و پیکرش حدود ۱۰ سال مفقود بود تا اینکه در سال ۷۵ تفحص و شناسایی شد. همرزمانش دیده بودند که او شهید شده است. اما به خاطر شرایط عملیات، نتوانسته بودند پیکرش را به عقب منتقل کنند. به همین خاطر پیکر جعفر در منطقه ماند و ۱۰ سال بعد به خانه برگشت.
گویا در کربلای ۵ هر سه برادر شرکت کرده بودید؟
هم من بودم، هم جعفر و شیرزاد. بنده خدا پدر و مادرمان در این عملیات خیلی اذیت شدند. چون من و شیرزاد مجروح شدیم و جعفر هم که به شهادت رسید و ناپدید شد. پدرمان میگفت لااقل وقتی یکی از شما جبهه است، دو تای دیگر در خانه بمانید و نوبتی بروید. اینطور نشود که همگی با هم جبهه باشید. حق هم داشت. در کربلای ۵ خانواده ما نمیدانست نگران حال شیرزاد باشد یا چشم به راه پیکر جعفر. فکرش را که میکنم میبینم پدر و مادرمان خیلی اذیت شدند.
مجروحیت شیرزاد چه بود؟
گلوله به گردنش خورده و نخاعش را سوزانده بود. عکسهایش الان هم هست. دکترها گردنش را با یک میله به سرش وصل کرده بودند. هشت تا پیچ و مهره خورده بود تا گردنش تکان نخورد و قطع نخاع نشود. چهار الی پنج ماه روی تخت طاقباز خوابیده بود. انگار فلج کامل باشد، فقط چشمهایش تکان میخورد. حالت واقعاً سختی بود. خیلی اذیت شد تا بعد از پنج ماه دکترها گفتند میتواند طور دیگری بخوابد و کمی حرکت کند. حدود یک سال و نیم طول کشید تا خوب شد و سرپا ایستاد.
کمی بعد هم که باز به جبهه رفت و شهید شد؟
بله؛ شیرزاد آدمی نبود که در خانه بنشیند و نسبت به اتفاقهای جبهه بیتفاوت باشد. اواخر جنگ، خصوصاً بعد از پذیرش قطعنامه که عراق دوباره شروع به زدن پاتک کرد، حضرت امام از مردم خواستند جبههها را خالی نگذارند و در جنگ حضور فعالی داشته باشند. خیلیها داوطلبانه مثل اولین روزهای دفاع مقدس دوباره به جبهه رفتند. شیرزاد هم رفت و در منطقه شلمچه حضور یافت. روز پنجم مردادماه ۱۳۶۷ در یکی از تکهای دشمن به شهادت رسید. او در همان منطقهای به شهادت رسید که چند سال قبل جعفر هم آنجا شهید شده بود. شلمچه محل عروج دو برادر شهیدم بود.
شیرزاد هم مفقود شد؟
بله؛ پیکر او هم در منطقه ماند و ۱۱ سال بعد تفحص شد. در شهادت او و جعفر شباهتهای زیادی وجود دارد. هر دو در شلمچه شهید شدند و هر دو حدود ۱۰ سال پیکرشان مفقود بود.
مانند ماجرای شهادت جعفر، خبر داشتید که شیرزاد هم شهید شده، یا انتظار بازگشتش را داشتید؟
میدانستیم شهید شده است. همرزمانش به اطلاع ما رساندند که گلوله به سر شیرزاد اصابت کرده و به شهادت رسیده است. منطقه شلمچه در آخرین روزهای جنگ شاهد تک و پاتک مرتب ایران و عراق بود. یک منطقهای را دشمن میگرفت و ما آزادش میکردیم و همینطور چند بار دستبهدست میشد. اینطور شد که پیکر شیرزاد هم در منطقه ماند و ۱۱ سال مفقود شد.
چه چیزی باعث میشد یک جوان آنقدر نسبت به جنگ و کشورش احساس مسئولیت کند که تا نزدیکی قطع نخاع شدن پیش برود و بعد از بهبودی دوباره در جبهه حضور پیدا کند؟
نگاه آن بچهها به دفاع مقدس یک نگاه صرفاً مادی نبود. اینکه بگویند به جنگ میرویم تا از خاک دفاع کنیم، اینطور نبود. آنها ولایتمدار و تکلیفمحور بودند. میخواستند علاوه بر خاک، از شرف و اعتقادشان هم دفاع کنند. شیرزاد وقتی مجروح شد، کسی فکرش را نمیکرد بتواند دوباره روی پا بایستد. شوخی نبود. تیر به گردنش خورده و کم مانده بود از گردن قطع نخاع شود. اما وقتی توانست روی پا بایستد، همان احساس تکلیف باعث شد دوباره رخت رزم بپوشد و به جبههها برود. رفت تا ما الان روی پا باشیم. رفت تا ایران اسلامی الان با عزت و افتخار به راه خودش ادامه بدهد.
سخن پایانی...
جعفر وقتی شهید شد فقط ۱۹ سال داشت. شیرزاد هم موقع شهادتش ۱۹ ساله بود. دو پسر خانواده ما هیچ وقت ۲۰ سالگیشان را ندیدند. نوجوان بودند که شهید شدند. آنها یک عمر در پیش داشتند. آرزوها داشتند. جعفر میتوانست درسش را در دانشگاه ادامه بدهد و به مدارج بالا برسد. شاید الان برای خودش سمت و جایگاهی داشت. اما تصمیم گرفت از کشور و اعتقاداتش دفاع کند و به جبهه برود. ما باید قدردان این بچهها باشیم. باید راهشان را بشناسیم و ادامه بدهیم.
منبع: روزنامه جوان
نظر شما