پنهان مكن حرارت زخمت را
دورت بگردم اي نفس زخمي!اين شعر از صداي تو،جوشيده است
ديگر هواي تازه نمي خواهم،در سينه ام،هواي تو پيچيده است
با درد سرفه هاي نفس گيرت،شرمنده ام،از اين كه نفس دارم
آتش بگيرد اين تن آسوده،چشمي كه رو به پنجره،خوابيده است
پنهان مكن حرارت زخمت را!جان عزيز فاطمه،راحت باش!
بگذار من بميرم ازاين خجلت!شرمي كه بر نگاه تو،پيجيده است
تفتان بغض كرده ي زهر آلود!آهي بكش،كه سوز تو بنشيند
سوزي كه خون وآتش و خاكستر،بر اين صداي تفت زده،باريده است
بر چشم و گوش مردم ناباور،گويا تن صداي تو رنگين است
از دردها مگو كه گلويت را،اين استخوان كهنه خراشيده است
ناگفته هاي سرخ درونت را،جز با زبان واژه،نمي فهمند
هر زخم وتاولي كه به تن داري،بغضي است، كه از درون تو،روييده است
ديشب هواي ابري احساست،پروانه وار در غزلم مي گشت
تا صبح،حلقه حلقه اشكم را،با بالهاي سوخته،رقصيده است
در تار وپود خلوت بيدارم،حسي شبيه آب و عطش،جاري است
چيزي به رنگ ساحل چشمت با،شعري كه از صداي تو،جوشيده است
سروده: اكبر معاذي مهرباني
منبع: كتاب سوختگان وصال، نكوداشت جانبازان شيميايي، نهاد نمايندگي مقام معظم رهبري در دانشگاه تهران، دفتر هنر و ادبيات، 1381 صفحه: 57