عاشورا
نوید شاهد: آبان سال 59 بود. روز عاشورا آماده شدم تا به هیئت بروم. ساعت ده صبح بود. یکدفعه ضعف شدیدی در بدنم حس کردم. گویی جان از بدنم خارج می شد. همانجا کنار در نشستم. نفهمیدم خواب بودم یا بیدار. یکدفعه محمد پسرم را دیدم که با فرق خونین روی زمین افتاده!
محمد من تراشکار ماهری بود. وضع مالی خوبی هم
داشت. اما بعد از پیروزی انقلاب همه چیز را رها کرد و وارد سپاه شد. کردستان و
گنبد و .... در همه مناطق حضور داشت. با شروع جنگ هم راهی غرب کشور شد.
کمی که حالم بهتر شد رفتم و آخرین نامه محمد را دوباره باز کردم. آنجا نوشته بود:
مادرجان، خمینی عزیز، حسین (ع) زمان ماست.
ما باید او را یاری کنیم. شاید به دنبال زندگی راحت باشیم و چند سالی نان و
آب خوبی داشته باشیم. اما آخر چه!؟
مرگ با عزت که درس عاشوراست از زندگی با ذلت بسیار بهتر است.
چند روزی از عاشورا گذشت. شخصی که می گفت از همرزمان محمد است به خانه ما آمد. ایشان گفت: صبح عاشورا با سی نفر از بچه های سپاه سرپل ذهاب به عملیات رفتیم.
در راه در کمین ضد انقلاب گرفتار شدیم. آنها از همه طرف به ما حمله کردند. از جمع بچه ها فقط من توانستم از میان کوه و تپه ها فرار کنم. بقیه بچه ها همگی به شهادت رسیدند. ایشان در حالی که گریه می کرد ادامه داد: ضد انقلاب حتی به جنازه های شهدا رحم نکرد! ما روز بعد تمام آن منطقه را گشتیم اما اثری از پیکرهای شهدا پیدا نکردیم.
همه گریه می کردیم. پرسیدم: شما محمد من را دیدی؟ مطمئن هستی شهید شده؟!
گفت: بله، اتفاقا ایشان را دیدم. گلوله ای به فرق سر او اصابت کرد و روی زمین افتاد. پرسیدم چه ساعتی این اتفاق افتاد؟ گفت: حدود ساعت ده صبح!
حجت الله صفری یکی دیگر از دوستان محمد بود که در همان ماجرا مفقودالجسد شد. منزل آنها نزدیک خانه ما بود.
مادر حجت الله بیشتر از من بی تابی می کرد. با لباسهای پسرش سجاده ای درست کرده بود. روی آن نماز می خواند. مرتب به من سر می زد و دلداری می داد. می گفت: مطمئن باش پسران ما اسیر شده اند!
با بازگشت اسرا خبری از آنها نشد. آن مادر خیلی ناله می کرد. مدتی بعد هم از داغ فرزندش دق کرد و از دنیا رفت!
اما من سالها در آرزوی دیدار پسرم بودم. هیچ خبری از او نداشتم. تا اینکه دو سال قبل ناراحتی قلبی من شدیدتر شد. آنقدر که هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم. به خاطر کهولت سن هیچ کاری نمی شد کرد.
تا اینکه انتظار من به سر آمد! یک شب پسر من محمد، با لباس سپاه و یک اتومبیل زیبا به دیدار من آمد! باهم به بهشت زهرا (ع) بر سر مزار حسین، پسر دیگرم رفتیم.
آنجا خیلی خلوت بود. همین که به مزار حسین رسیدیم یکدفعه جمعیت زیادی در کنار ما جمع شده اند. آنها به من و محمد سلام می کردند! فهمیدم آنها شهدا هستند.
بعد محمد من را به خانه رساند و اشاره ای به قلب من نمود. یکدفعه از خواب پریدم . هنوز بوی محمد در خانه می آمد!
پزشک معالج هم باورش نمی شد. هیچ اثری از ناراحتی قلبی بجا نمانده بود. قلب من دیگر هیچ مشکلی پیدا نکرد. از آن روز هم پسرم مرتب به من سر می زد!
آخرین بار روز عاشورا بود. دی ماه سال هشتاد و هشت. وقتی در غروب عاشورا صحنه های هتک حرمت به این روز عزیز از تلویزیون پخش شد فقط اشک می ریختم.
همان شب باز پسرم به دیدن من آمد. با هم به باغ زیبایی رفتیم. در گوشه ای از باغ نهر آبی بود که اطراف آن را درختان و چمن پوشانده بود. باغ بسیار زیبا بود.
یکدفعه حضرت امام را دیدم. با همان هیبت زمان حیات. پیراهن بلند سفید بر تنشان بود. مشغول وضو بودند.
جلو رفتم و سلام کردم. حضرت امام با خوش رویی جواب دادند.
بی مقدمه گفتم: آقا این چه وضعی است که به وجود آمده! چرا بعضی این کارها را می کنند؟!
حضرت امام لبخندی زد و فرمود: دلتان قرص باشد
هیچ اتفاقی نمی افتد! تمام شد و....
راوی: مادر شهیدان محمد و حسین دهلوی
منبع: شهید گمنام/ 72 روایت از
شهدای گمنام و جاویدالاثر/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی/1393