مجاهدت جوانان امروز همچون نسل دفاع مقدس، معجزه انقلاب است
در این نشست که با تعداد اندکی از مهمانان و به صورت زنده از صفحات مجازی انتشارات خط مقدم و کتابفروشی بهنشر پخش میشد ابتدا امیرمحمد عباسنژاد نویسنده «تنهای محجر» درباره این کتاب توضیحاتی داد و گفت: اولین کتاب من در حوزه اسارت «شبیه دیوارها» و خاطرات شیخ ماجد سلیمان، اسیر آزاد شده لبنانی بود که به طور جدی به حوزه اسارت ورود پیدا کردم و بعد از آن هم کار «تنهای محجر» را نوشتم. این کتاب آذرماه سال 93 شروع شد. یک بار حاج آقای شیرازی زنگ زدند و گفتند در قم یک راوی داریم که شش سال اسیر بودهاند و تا به حال چندین نفر را برای مصاحبه فرستادهایم اما کار خاصی انجام نشده است. اولین دیدار ما با آقای اسحاقیان در رواق شمالی حرم حضرت معصومه(س) بود. من چون دغدغهام پی بردن به روابط انسانی و فرهنگ و جامعه شناسی در ادبیات اسارت بود بیشتر از این منظر به این کار نگاه میکردم و هیچوقت فکر نمیکردم در اولین جلسهام با ایشان بتوانم 4 ساعت مداوم گفتگو کنم.
نویسنده «تنهای محجر» ادامه داد: ایشان آنقدر شیرین و روان صحبت میکردند که برای من بسیار شنیدنی بود. من به قم میرفتم و مصاحبهها انجام میشد تا این که نزدیک40 ساعت مصاحبه انجام شد. بعد از تدوین اولیه که کتاب را به آقای سرهنگی دادیم، گفتند نیاز به مصاحبه تکمیلی دارد. بعد از آن من در گفتههای آقای اسحاقیان به این سئوال رسیدم که چرا بعد از 40 سال جنگ و مقاومت، ایشان هنوز به شهادت نرسیدهاند؟ تا این که یک روز جمعه در کلاسهای درس ایشان شرکت کردم و دیدم ماشاالله آقای اسحاقیان نزدیک به 40نفر مثل خودشان پرورش دادهاند و دقیقا همان تفکر انقلابی و مقاوم در شاگردانشان هم وجود داشت. حالا البته برخی از آن شاگردان شهید شدند و بقیه شان حضور دارند.
این پژوهشگر حوزه دفاع مقدس افزود: خدا را شاکرم این لطف در حق من شد که این کتاب را بنویسم و امیدوارم این باقیات الصالحاتی برای من باشد. این کتاب به چاپ ششم رسیده است و دوستان طلبه و افرادی که در زمینه نظامی با شخصیت حاج آقا آشنا هستند خیلی این کتاب را پسندیدهاند. البته این از ویژگیهای روایت حاج آقا است چون در سن نوجوانی محکوم به اعدام میشوند ولی مقاومت میکنند و حکم اعدامشان به حبس ابد تقلیل پیدا میکند.
داود امیریان: شب ها کابوس اسارت می دیدم
در ادامه این نشست، داود امیریان از نویسندگان دفاع مقدس ضمن توضیحاتی درباره آشناییاش با راوی کتاب «تنهای محجر» گفت: من حاجآقا اسحاقیان را اولین بار سال گذشته در حرم حضرت رقیه(س) دیدم که خیلی خوش برخورد بودند. رزمندگان ایرانی و بقیه نیروها در سوریه ایشان را خیلی دوست داشتند و معلوم بود که غیر از مسئولیتی که دارند، خودشان انسان خوب و برجستهای هستند.
وی افزود: شروع کار من در حوزه هنری همزمان شد با ورود آزادگان در سال 69 و همان وقت از طرف آقای سرهنگی خاطرات آزادگان به من داده شد تا تدوین اولیه آنها را انجام بدهم. من درکی از اسارت نداشتم اما آن زمان شبها کابوس میدیدم که اسیر شدهام و بعثیها من را شکنجه میکنند! بعد از مدتی از استاد سرهنگی خواستم که این کار را ادامه ندهم. اسارت به هر صورتی سخت است اما اسارت در دستان بعثیهای زباننفهم و در غربت، بسیار سختتر است. کشور عراق به کشور زندانها معروف بوده و در زندانی کردن آدمها وارد هستند. اسرا از کمترین وسائل محروم بودهاند. تنوع غذایی هم وجود نداشته و مثلا ده سال یک غذا را خوردهاند!
نویسنده دفاع مقدس تصریح کرد: متاسفانه بعد از جنگ، جنایتکاران بعثی را تحت تعقیب قرار ندادیم و دولتمردان ما در این زمینه به طور عجیبی کمکاری کردند. این جنایتکاران به طور آزادانه زندگی میکنند و هنوز هم دنبال این هستند که حق و حقوقشان را بگیرند!
امیریان افزود: خواندن این کتاب برای من لذتبخش بود چون به نحوی با راویاش همذاتپنداری کردم. عکسهای ایشان نشان میدهد که چهره کودکانهای داشتهاند که به جبهه رفته اند.من آقای عباسنژاد را هم از وقتی 7 ساله بودند در حوزه هنری میدیدم که فعال بودند. شکر خدا ایشان هم رشد خوب و پشتکار خوبی دارند. من اگر پشتکار آقای عباس نژاد را داشتم تا الان جایزه نوبل را میگرفتم. در دورهای که خیلیها شعار میدادند، نویسنده این کتاب به سوریه رفتند و در خیلی از نبردها حضور داشتند. من مطمئنم که در آینده کارهای بهتری از آقای عباس نژاد خواهیم خواند.
در ادامه این نشست، یادداشت فرمانده قرارگاه خاتم الأنبیاء، سردار غلامعلی رشید بر کتاب «تنهای محجر» خوانده شد. متن کامل این یادداشت چنین است:
فرصتی دست داد و از انبوه فعالیتهای نظامیبرای 48 ساعت فاصله گرفته و به همراه خانواده به سفری کوتاه آمدیم. همراه خود، کتاب تنهای محجر، خاطرات آزادهی ایرانی حجت الاسلام و المسلمین قدمعلی اسحاقیان را -که برادر ارجمند جناب علی آقای شیرازی به اینجانب هدیه داده بود- آوردم. تا رسیدن به مقصد، و ساعاتی که در مرخصی بودم، چشم از کتاب برنداشتم و آن را به پایان رساندم.
خانواده گوشه چشمیبه اینجانب داشته و از اینکه تمام ساعات فراغت در مرخصی را صرف مطالعه کتاب کردم تعجب کرده بودند.
برخی از کتب خاطرات، خواننده را میخکوب میکند. این کتاب با روایت استثنائیاش، از دوران اسارت در زندانهای مخوف بعثیها و صحنهها و حوادث پر از صبر و حماسه و مقاومت و پایداری آن هم از جوانی که در لحظه اسارت هنوز به سن هجده سالگی نرسیده است، از این دست کتابهاست.
یاد دوران اولین اسارت خود پیش از انقلاب اسلامیدر سال 1350 افتادم که هنوز هجده سال تمام نداشتم و به این جوان، قدمعلی اسحاقیان، آفرین میگفتم. میزان و نوع مقاومتش در برابر دژخیمان بعثی که پر از خباثت و قساوت و پستی بودند، حتماً بهتر از مقاومت ما در زندانهای ساواک در برابر دژخیمان ستمشاهی بودهاست.
صحنههای نبرد و جنگ هشت سال دفاع مقدس ما، دو صف داشت؛ در یک سو، صف مجاهدان فی سبیل الله بودند که با اموال و انفس و با صدق نیت و اخلاص و صداقت در معامله با رب الارباب عشقبازی میکردند و بهسان یاران حضرت اباعبدالله الحسین در کربلای خوزستان و کربلاهای ایران تحت امر و فرمان امام خمینی که حکیم، فیلسوف، مرجع عالی دینی، عارف و مجاهد بود، مردانه و مظلومانه با دشمن قتال میکردند و جان میباختند و یا مجروح و جانباز میشدند و یا در شرایطی سخت و دشوار آنها را به اسارت میبردند.
در صف مقابل، جرثومه خباثت و قساوت و ضدیت با اهلبیت و ایرانیان به نام صدام بر عراق حاکم بود و حمایتهای بیدریغ استکبار جهانی و سران مرتجع عرب –که فاقد هر گونه مشروعیت بودند- را داشت و حقیقتاً مزدور آنان بود. وی در مقابل انقلاب اسلامی، صف درست کرده بود و با تکیه بر حمایتهای مالی، تسلیحاتی، اطلاعاتی، سیاسی و نظامیمستکبرین، از زمین و آسمان بر سر رزمندگان مظلوم ما باران آتش میریخت.
فرماندهان شهید و زنده و رزمندگان شهید و جانباز و آزاده و ایثارگر ایران اسلامی، نسلی حماسهساز، متعهد، آرمانخواه و مسئول و بیادعا بودند؛ آنقدر خالص و صادق و بیادعا بودند که امام در آستانه عملیات فتح المبین فرمود: «اسم تکتک شما رزمندگان اسلام را از روز ازل در لوح محفوظ الهی ثبت کردهاند.»
رزمنده شجاع و مقاوم و مؤمن و انقلابی ما قدمعلی اسحاقیان یکی از آنهاست. قدمعلی از نسلی بود که به فرموده امام خمینی، توفیق پیدا کردند که متولی تحقق اراده الهی بر روی زمین شدند. قدمعلی در لشکری رزم میکرده که فرمانده و پیشوای مؤمن و شجاع و بابصیرت آن (لشکر 14 امام حسین (ع))، حسین خرازی،)همچون سایر فرماندهان لشکرهای امام خمینی(ره)، انسانهای بزرگی بودند که شخصیت و سعهی وجودی آنها نقطه ثبات و جمعشدن پراکندگیها بود و در اوج نابرابریها در صحنه نبرد مثل کوه میایستادند و به همراه رزمندگانشان -همچون قدمعلی- حماسه میآفریدند. امام حماسهسرا (امام خمینی) نیز روحهای این رزمندگان را به وجد میآورد و میفرمود: «من دست و بازوی کسانی که در عالَم کولهبار مبارزه را بر دوش میکشند میبوسم.» و تعارف نمیکرد.
جنگ ما منشوری چندوجهی داشت: عقل، حماسه، مظلومیت و عرفان؛ و به فرمایش مفسر بزرگ قرآن حضرت آیتالله جوادی آملی، هیچ عارفی نیست که اهل حماسه و مبارزه و جهاد نباشد و هیچ مجاهدی نیست که عارف نباشد.
همچنین به فرموده رهبر معظم انقلاب اسلامی«ملت ایران با داشتن چنین انسانهای رزمندهای که در مقابل دشمن، بیمهابا حرکت میکنند، هیچ نیرویی در دنیا نیست که بتواند در مقابل آنها ایستادگی کند. همه قدرتمندان و مستکبرین فاسد، ظالم و خبیث عالَم دست به دست دادند و در مقابل ملت ایران ایستادند و هیچ غلطی در طول چهل سال گذشته نتوانستهاند بکنند.»
اکنون جوانانی پا به میدان دفاع از انقلاب و اسلام و ایران عزیز گذاشتهاند که همچون نسل انقلاب و جنگ، بدون دیدن امام و انقلاب و جنگ، با شجاعت تمام در مقابل دشمن میایستند؛ این، معجزهی انقلاب است.
غلامعلی رشید
تهران – 6/4/1398
سرهنگی: اسرای عراقی را با کت شلوار هاکوپیان روانه کردیم
در این نشست، همچنین استاد مرتضی سرهنگی به بیان سخنانی پرداخت. وی گفت: اولین بار کلمه «محجر» را در کتاب «زندان الرشید» دیدم. این کتاب خاطرات سردار گرجیزاده رییس ستاد سپاه ششم و در واقع رییس ستاد شهید علی هاشمی بود که چهارم تیرماه 67 اسیر شد. عراقیها برای بردن این ها با هلیکوپتر جلوی قرارگاه نشستند و اینها به سمت هور فرار کردند. بعد از 24 ساعت سردار گرجیزاده اسیر میشود و تا چند سال پیش هم از علی هاشمی خبری نبود. اگر بعدها بخواهند فرهنگ لغات اسارت را بنویسند حتما به محجر میپردازند که بخش مهمی از پادگان و زندان الرشید بوده که بسیار سختگیرانه است اما بچههای ما ماندند و مقاوت کردند.
سرهنگی افزود: بعضی چیزها در مقایسه به دست میآیند. باید اسیران عراقی را در ایران با اسیران خودمان در اردوگاههای عراق مقایسه کنیم. من نمیخواهم بگویم به اسیران عراقی خوش گذشت چون هیچ وقت اسارت خوب نیست. اما ارتش ما به اسیران عراقی سخت نگرفت. من صبح به کمپ این اسیرها میرفتم و گاهی تا وقت خاموشی میماندم. آنچه که خودمان میخوردیم به آنها میدادیم. یک شب دیگهای بزرگی دیدم پر از تخممرغ آبپز. قالبهای کره هم بود. گفتند اینها صبحانه اسراست. هر دوی این کالاها آن موقع کوپنی بود اما برای عراقیها بدون کوپن تهیه میشد.
این نویسنده و پژوهشگر افزود: کیفیت اردوگاه از نظر غذا به نحوی بود که من طوری برنامه ام را تنظیم میکردم تا برای ناهار در کمپ عراقیها باشم. ناهار اسرای عراقی از ناهار ما در روزنامه بهتر بود!
در مقابل، آنقدر معده اسرای ایرانی کوچک شده بود که وقتی آزاد شدند، بعد از ورود به پادگانی در ایران، معدهشان ظرفیت آبمیوه و کیک و شیرینی را نداشت و همه بالا میآوردند از بس که معدهشان کوچک شده بود. حداکثر غذایی که به اسرای ما میدادند، 8 قاشق برنج بود!
سرهنگی ادامه داد: شاید گذر خیلی از اسرای ما به محجر نیفتاده اما آنها که رفتهاند، پوست انداختهاند. سردار گرجیزاده تعریف میکرد یک روز یکی از افسران بعثی، هم من را اذیت کرد و هم توهین سختی به حضرت امام کرد. من هم پنجره سلول را باز کردم و گفتم حق نداری به امام توهین کنی و من پدرت را درمیآورم که به صدام فحش دادی! آن افسر از ترس، دسته کلید از دستش افتاد چون توهین به صدام سزای سختی داشت. فردا آمد اما رفتارش به کلی عوض شده بود چون میترسید که من گزارشش را بدهد.
وی افزود: اولین چیزی که یک اسیر جنگی یاد میگیرد فن زنده ماندن است و این چیزی است که مرحوم ابوترابی به اسرا یاد دادند. ایشان فرار را ممنوع کرد در حالی که در کنوانسیون ژنو این موضوع وجود دارد. اسیر میتواند فرار کند اما کشور نگهدارنده حق تنبیه آن اسیر را ندارد.
مهمترین فرار اسیران عراقی، فرار «جمعه عبدالله» بود که در مرز بازرگان دستگیر شد. زیر یک کامیون ترانزیت مخفی شده بود. بعد از آن جمعه عبدالله را به اردوگاه پرندک بردند. سه چهار هزار بعثی در آن اردوگاه بود که اداره کردنشان کار سختی بود. من وقتی برای مصاحبه به آنجا میرفتم موفق نبودم چون بعثیها همکاری نمیکردند. فرمانده آنجا سرهنگ بهنود بود. سرهنگی خوش هیکل و خوش مشرب که آذری و ورزشکار بود. وقتی جمعه عبدالله را گرفتند زیر دوخمش رفت و آن را روی دوشش بین بقیه اسرا برد و گفت؛ این هم اسیری که فرار کرده بود. بدون این که در انفرادی ببرند در حالی که عراقیها برای فرار، پوست بچهها را میکندند.
سرهنگی در ادامه گفت: در اردوگاهها به اسرای عراقی دسر و میوه میداند. یکی از اردوگاههای ساری یک باغ مرکبات بود که عمارتی قدیمی داشت و اسرا را در آنجا نگهداری میکردند. وقتی ما رفتیم، همانجا صد تا اسیر در آفتاب نشسته بودند و کوبلن میبافتند. کمیته کار داشتند که حتی قالیبافی هم میکردند. سرهنگ عزیزی رییس کمیته کار بود. کت و شلوار میدوختند و میز و و صندلی های ارتش را میساختند. یک دست کت و شلوار هم برای من دوختند. من هم آن را میپوشیدم به عروسیها میرفتم. خوشدوخت و خوب بود اما بعدها کوچک شد. البته پولش را داده بودم اما خودشان دوست داشند یک دست کت و شلوار برای من بدوزند.
سرهنگی ادامه داد: امام فرموده بودند اینها مهمانان ما هستند. جمعه عبدالله کماندو بود اما گفته بود من چوپان هستم! او را به اردوگاه سنگبست در مشهد فرستادند. آنوقت فرار میکردند و میپرسیدند چطور فرار کردید؟ میگفتند: کبریتهایی که به ما میدهید نقشه ایران داشت و از روی آن فرار کردیم! ما اما با اینها کاری نداشتیم و نهایتا ارودگاهشان را تغییر میدادیم. حتی وقتی اسرای عراقی را آزاد کردیم، در مرداد و شهریور سال 69 با کمبود کت و شلوار روبرو شدیم. 40 هزار دست کت و شلوار تامین شد و مردم عادی کت و شلوار گیرشان نمیآمد. یکی از مسئولان اسرای عراقی می گفت:پسر یکی از کارخانهدارهای کت و شلوار سرباز ما بود. از هاکوپیان، جامکو، ناصرخسرو، استانهای بزرگ و هر جایی که میشد، برای مبادله اسرای عراقی کت و شلوار جمع کردیم. فرض کنید تن اسرا کت و شلوار هاکوپیان بود اما برخیهایشان بعد از مزز کتشان را در میآوردند و به سمت ما پرت میکردند.
همچنین به اسرای عراقی بستههایی داده بودیم که گز و باقلوا و قرآن داشت که آنها را هم پرت میکردند که به ما توهین کنند. برخی هم میگفتد ما میرویم و در عراق، جمهوری اسلامی درست میکنیم!
مدیر دفتر ادبیات مقاومت حوزه هنری تصریح کرد: الان ما درباره فرار در حال کار هستیم و در مورد افراد نگهبان در اردوگاهها کتابهایی آماده کردهایم. از جمله یکیشان سرهنگ حافظ است که افسر بسیار باشرف، چابک، زرنگ و رییس رکن دو و اطلاعات اردوگاه بود. قرار شد خاطرات آنها را مستقل بگیریم.
سرهنگ میگفت در اردوگاه پرندک به آرایشگاه رفتم تا اسیر عراقی اصلاحم کند. خالد تیغ سلمانی را روی شاهرگم قرار داد و تهدیدم کرد. به اوگفتم: تو مگر آن افسری نبودی که یک رزمنده نوجوان ایرانی تو و همراهانت را دستگیر کرد؟ من سرهنگِ آن بسیجی نوجوان هستم. حرف زیادی نزن و کارَت را بکن!
عراقی ها به او ظالمِعادل میگفتند. از اقتدار خوبی برخوردار بود.
رجز از سنتهای شیعه است و در روز عاشورا هم هر کدام از اصحاب که به میدان میرفتند، رجز میخواندند تا روحیه دشمنان را متزلزل کنند. آنجا هم سرهنگ حافظ برای آن اسیر، رجز خوانده بود تا حقیقت را بفهمد.
سرهنگی درباره کتاب «تنهای محجر» نیز گفت: این کتاب، کتابی خواندنی است برای این که ما با دنیای محجر آشنا نیستیم چون دنیایی خصوصی است. الان صدها عنوان کتاب (بیش از 300 عنوان) درباره خاطرات آزادگان منتشر شده است که ما در آنها اردوگاهها را میشناسیم اما از محجر در آنها خبری نیست.
زندگینامهها درسآموز است و این آدمها الان هستند و قابل لمس و قابل توجهند. سفری به روسیه داشتیم و با نویسندگان جنگ ملاقات کردیم. یکی از این نویسندگان آدم بزرگی بود که وقتی پالتویش را درآورد با کلی مدال شجاعت روبرو شدیم. با تأخیر آمد و گفت من در بیمارستان بستری بودم و به من گفتند دو خبرنگار جنگ از ایران آمدهاند، من چند ساعت از بیمارستان مرخصی گرفتم تا شما را ببینم. شهرهای مهران و آبادان ما را هم میشناخت و پیگیر اخبار جنگ ما بود. این آقا که دو سال بعد فهمیدیم فوت کرده، گفت: روسیه بدون ادبیات جنگش فقط یک خاک پهناور است و هیچ ارزش دیگری ندارد. این به ما نشان داد که چه ثروتی در دستمان است. هم باید قدر این ثروت را بدانیم و هم خوب کار کنیم. عمرها محدود است.
سرهنگی در پایان گفت: فرمانده اردوگاه حشمتیه تعریف میکرد من برای هر وعده غذایی اسرای عراقی، 3400 کیلو برنج در دیگ میریختم. برنج هم آن روزها کوپنی بود. برخیها غذایشان را میگرفتند و داخل سطلها میریختند و دوباره میآمدند برای گرفتن غذا!
سرهنگ حافظ میگفت یک بار که ماموران صلیب سرخ هم آمده بودند دیدم غذا کم آمده است. دیگها خالی شده بود و هنوز تعداد زیادی از اسرا غذا نگرفته بودند. شک کردم. رفتم و بررسی کردم و دیدم سطلهای زباله پر از غذاهایی است که برخی عراقیها دورریختهاند! آنها را نشان ماموران دادم و برایشان گفتم که ماجرا چیست.
در بخش پایانی این نشست، حجت الاسلام عباس شیرازی در سخنان کوتاهی از برگزارکنندگان و حاضران تشکر کرده و ابراز امیدواری کرد در آینده نزدیک، کتابهای شاخص و برجستهای از سوی انتشارات خط مقدم به بازار کتابهای دفاع مقدس و مقاومت اسلامی ارائه شود.
در آخرین قسمت از این نشست، تابلوی یادبود کتاب «تنهای محجر» توسط حضار امضا شده و عکسی به یادگار ثبت شد.