کرامات شهدا / هدیۀ عالم غیب
نوید شاهد: شبی در خواب دیدم در باغ بزرگی زیر درخت اناری نشسته ام و زنی به سویم می آید. لباسش مانند لباس ما – زنان عشایر – نبود، چادر عربی سر کرده بود و سینی بزرگی هم در دستش دیده می شد. قبل از اینکه به من برسد از جا برخاستم و سلام کرد. پرسید: صغری تویی؟ گفتم: بله. سینی را به طرفم دراز کرد و با خوشرویی گفت: بگیر! این هدیه برای توست.
در کف سینی بر روی پارچۀ قرمزی کیف کوچکی به رنگ دانه های سرخ انار بود. وقتی به طرف خانه راه افتادم، دختران عشایری که آنها را نمی شناختم، سر راهم را گرفته و شادی می کردند. شنیدم می گفتند: داخل این کیف یک مهرۀ قیمتی است که هدیۀ امام حسین(ع) می باشد. از خواب که برخاستم، هنوز صدایشان در گوشم بود: مهرۀ قیمتی... هدیۀ امام حسین (ع)...!
عرق سردی بر پیشانیم نشسته بود. داخل چادر تاریک بود. از صدای نفسهای آرام گل خانم و شوهرم محمد، می شد فهمید هنوز نیمۀ شب است. شوقی در خودم احساس می کردم که نمی توانستم تا صبح صبر کنم. خواستم بیدارشان کنم و تا یادم نرفته خوابم را بگویم ولی این کار را نکردم و به انتظار صبح ماندم.
برادرم ملاّی ایل بود. خوابم را که شنید به فکر فرو رفت. پرسید: حامله هستی؟ سرم را پایین انداختم و نتوانستم چیزی بگویم. گفت: ان شاالله بچه ات پسر است. راستی گفتی رنگ هدیۀ آن زن سرخ بود؟ گفتم: بله. باز به فکر فرو رفت. خواست چیزی بگوید، اما ناگهان حرفش را خورد و ساکت شد. نگران شدم، گفت: نگران نباش صغری. ان شاالله این بچه در خط امام حسین (ع) خواهد بود.
می دانستم این همۀ حرفهای او نبود. انگار چیز دیگری هم می دانست اما نمی خواست به من بگوید.
پنج ماه بعد که ایل از ییلاق برگشته بود و ما در زمینهای روستایی قنات ملک اتراق کرده بودیم، هنگام آمدن آن مهرۀ قیمتی رسید و فرزندم احمد به دنیا آمد.
حالا بخش اول آن خواب تعبیر شده بود و من در انتظار تعبیر بخش دوم بودم. همان که برادرم نخواسته بود بگوید، آن چه بود؟
به دلم برات شده بود که وقت تعبیر آن خواب رسیده. خوابی که بیست و هفت سال پیش دیده بودم. احمد گفت: مادر، این وقت صبح چرا زحمت کشیده ای؟ من که شب با شما خداحافظی کردم! او را بوسیدم، او هم دست مرا بوسید. گفت: اگر اولاد نا اهلی بودم، مرا حلال کن مادر! چیزی نگفتم. اما همین که چند قدمی برداشت، دلم آرام نگرفت. آخر من برای کار دیگری آمده بودم. تمام شب را به همین فکر کرده بودم. اگر این کار را نمی کردم، تا زنده بودم حسرت بر دلم می ماند. گفتم: احمد، یواشتر! ایستاد. گفتم: سرت را بالا بگیر می خواهم زیر گلویت را ببوسم، و زیر گلویش را بوسیدم. احمد رفت و به شهادت رسید و نیمه دیگر خوابی که دیده بودم تعبیر شد.
منبع: کتاب لحظه های آسمانی / غلامعلی رجایی / ناشر: نشر شاهد