دلم را لرزاندی اما ایمانم را نمیتوانی بلرزانی!
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، شهید حمید سیاهکالی مرادی به تاریخ ۴ اردیبهشتماه
۱۳۶۸ در قزوین ولادت یافت و در 5 آذر ماه سال 1394 در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س)
در نبرد با تروریستهای تکفیری داعش در سوریه به شهادت رسید.
شهید سیاهکالی همان شهیدی است که ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله خامنهای (مدظلهالعالی) در جمع خبرگان ملت اینگونه او را معرفی میکند:
«پسر عازم دفاع از حریم حضرت زینب (سلام الله علیها) میشود؛
گریهی ناخواستهی این دختر، دل او را میلرزاند؛ به این دختر -به خانمش- میگوید که
گریهی تو دل من را لرزاند، اما ایمان من را نمیلرزاند! و آن خانم میگوید که من مانع
رفتن تو نمیشوم، من نمیخواهم از آن زنهایی باشم که در روز قیامت پیش فاطمهی زهرا
سرافکنده باشم! ببینید، اینها مال قضایای صد سال پیش و دویست سال پیش نیست، مال سال
۹۴ و ۹۵ و مال همین سالها است، مال همین روزهای در پیش ]روی] ما است؛ امروز این است. در نسل
جوان ما یک چنین عناصری حضور دارند، یک چنین حقیقتهای درخشانی در آنها حضور دارد و
وجود دارد؛ اینها را باید یادداشت کرد، اینها را باید دید، اینها را باید فهمید. فقط
هم این [یک نمونه] نیست که بگویید «آقا! به یک گل بهار نمیشود»؛ نه، بحث یک گل نیست؛
زیاد هستند از این قبیل. این دو -زن و شوهری که عرض کردم- هر دو دانشجو بودند که البته
آن پسر هم بعد میرود شهید میشود؛ جزو شهدای گرانقدر دفاع از حریم حضرت زینب (س) است.
وضعیت اینجوری است.«
گفت و گو با همسر شهید
فرزانه ســیاهکالی مرادی، دانشجوی رشته مهندسی بهداشت حرفهای
دانشگاه علوم پزشکی قزوین همسر جوان ۲۶ سالهای است که پنجم آذرماه 1395 کیلومترها
آن سوتر از مرزهای ایران، در دفاع از حرم بانوی رشید کربلا خون داد و ســه روز بعد،
مردم قزوین قهرمان ملیشان را تا گلزار شهدا بدرقه کردند. همسر شــهید از لحظههایی
میگوید که با حمیــد زندگی کرد و زندگــیاش را با یک پاسدار شریک شد. لحظههایی که
با اشک نام گلدوزیشدهاش را از روی لباس نظامیاش کند؛ همان را که روزی خودش با تمام
عشق و علاقه بر لباس همسر پاسدارش دوخته بود و هنوز همانجا بر اوپن آشپزخانه مانده
است. او از راهی روایت میکند که زمانی آرزوی خود و همسرش
بود و اکنون که همسرش به آرزوی خود رسیده، او نیز با تمام توان میخواهد در آن گام بردارد.
از روزهای آشناییتان تعریف کنید.
همسـرم پسـرعمه من بــود و از کودکـی یکدیگر را میشناختیم؛
اما بــه دلیل فضا و اعتقــادات مذهبی فامیل، تداخل محرم و نامحرم در آن وجود نداشت
و همین هم سبب میشد که ما در دوران کودکی نیز با یکدیگر همبازی نشویم. وقتی بزرگتر شدیم، آبانماه
سال ۹۱ عقد کردیم و یکماه پس از آن نیز همزمان با عید غدیر خم عروسی برگزار شـد، در
طول زندگی مشترکمان به دلیل فعالیتهایی که داشتیم، مدت زیادی را با یکدیگر نمیگذراندیم.
علت این موضوع چه بود؟
هردوی ما دانشــجو بودیم و بخشی از زمان خود را در دانشگاه به
ســر میبردیم، از سوی دیگر رشد کردن در خانوادههای مذهبی به ما آموخته بود که باید
زکات دانش خود را به هر شــکل ممکــن بپردازیم و از همین رو در جلسات مذهبی به آموزش
احکام، فقه، پاسخ به شبهات و شیعه شناسی و نظایر آن میپرداختیم. روزهایـی از هفته را
نیز در باشگاه نزد پدرم به ورزش کاراتـه میپرداخـت، وی همچنین مربـی حلقههای صالحین بــود و
هر هفته در پایگاه شهدای صادقیه جلسه داشت. در روزهــای نزدیــک به عیــد که زمان
شستوشوی موکتهای حسینیه سپاه بود، همسرم به سربازان کمک میکرد تا خسته نشوند و بتوانند
از دوران سربازی خود
لذت ببرند. همسرم علاوه بر انجام وظایف و شرکت در رزمایشها و مأموریتهای کاری، در هیئت خیمهالعباس نیز فعالیت داشت و پنجشنبه هر هفته در آن حضور مییافت؛ ضمن اینکه جلســاتی نیز به صورت متفرقــه در هیئت برگزار میشد اما در مجموع فکر نمیکردیم عمر زندگی ما تا این اندازه کوتاه باشد.
از ویژگیهای شهیدتان بگویید.
این ویژگیها به واقع اغراق و کلیشـه نیســت، همسرم همیشه نماز
اول وقت و نماز شب میخواند، از غیبت بیزار بود، اینکه میگویند، کسی پای خود را مقابل
پدر و مادرش دراز نمیکند، در مورد همسرم صدق میکرد، دانشجوی نمره الف دانشگاه بود،
شکم، چشم و زبان را همیشــه و به ویژه در میهمانیها حفظ میکرد و به من بسیار احترام
میکرد و محبت داشت.
خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود، هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار قرآن تلاوت میکرد و همیشه تا ساعتی پــس از پایان ســاعت کار، در محل کارش میماند تا تمام حقوقی که دریافت میکند حلال باشد.
وقتی کسی مبلغی قرض میخواست، حتی اگر خودش آن مبلغ را در اختیار
نداشــت، از شخص دیگری قرض میگرفت و به او میداد تا آن فرد مجبور به تقاضا کردن از
افراد دیگری نباشد. بســیار دستگیر فقرا بود و همیشه به شــخص فقیری که ابتدای کوچه
بود، کمک میکرد، به خاطر دارم که شبی به بیرون از منزل رفت و بازگشت او طولانی شد،
وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک به آن فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده
او نشود، چند کوچه را دور زده و از مسیر دورتری به خانه آمده است. در تمام مأموریتها
قرآن را به همراه داشت و در مأموریت سوریه نیز قرآن را درون ساکش قراردادم که این کار
او را بسیار خوشحال کرد.
چگونه شـد که همسرتان تصمیـم گرفت به سوریه برود؟
اردیبهشتماه ۹۴ برای رفتن به ســوریه داوطلب شده و تا پای هواپیما
رفته بود؛ اما برگشــته بود، شهریورماه نیز قرار بود اعزام شــود؛ اما لغو شد و این
موضوع او را بسیار ناراحت میکرد، بر سر سجاده بسیار با گریه کردن از خدا شــهادت میخواست
تا اینکه دوباره در آبانماه صحبت اعزام به ســوریه به میان آمد و همسرم گفت که قرار شده
چند روز دیگر به سوریه بروم.
آن روزها چگونه میگذشت؟
همســرم فرمانده مخابــرات و مســئول فرهنگی گردان سیدالشــهدا(ع) بود و گرچه خودش
علاقهای به عکس گرفتن از خود نداشــت؛ اما برای گــردان عکس و فیلم تهیه میکرد، آن
روزها هــم لباس نظامیاش را به خانه آورده بــود و تعداد زیادی عکس با لباس نظامی گرفت؛
در حالیکه برای لباس نظامی ۹ قطعه عکس نیاز نبود، وقتی علــت
این کار را باوجود بیعالقگیاش به عکس گرفتن از او پرســیدم در پاســخ گفت که «این عکسها
الزم میشــود و از ســپاه میآیند و میبرند»؛ موضوعی که پس از شهادتش به واقعیت پیوست. در تمام مدتی که میخواســت
به سوریه برود، پیش او گریه نکردم؛ اما او متوجه میشد.
از شب و روز آخر ین دیدارتان بگویید.
شــب آخر بــرای خداحافظی به منزل پــدری خودم و همسرم رفتیم،
شام را در منزل پدری همسرم گذراندیم، همســرم کنار بخاری نشسته بود. شام کتلت بود؛
اما او چیزی نخورد؛ چون معدهاش به غذای تند حساسـیت داشت. آن شب به همســرم گفتم
گرچه نمیدانم زمان عملیات چه شـبی اســت؛ اما بنشــین تا برایت حنا ببندم، روی مبل
کنار بوفه نشســت و موها، محاســن و پاهایش را حنا بستم. مســواکش را که دیگر
لازم نداشــت، بیرون انداخت و مسـواک دیگری برداشــت؛ اما من مسواک قبلیاش را برداشتم
و گفتم میخواهم یادگاری بماند، گاهی انگار برخی احساسات خبر از وقوع اتفاقات مهمی میدهند. در مــورد اینکه برایش
ســاک ببندم یا چمــدان، با من شــوخی میکرد و میگفت: «همه سـبک سفر میکنند و آنوقــت
تو یـک چمدان بزرگ برایم لباس و وسـیله گذاشتهای!« تا صبح خوابم نمیبرد
و به همسرم که خوابیده بود، نگاه میکردم تا ببینم نفس میکشد، ساعت ۴ بامداد صبحانه آماده کردم
و وقت رفتن، سه بار در کوچه به پشت سرش نگاه کرد، چهره خندانش را هیچوقت فراموش نمیکنم.
از رفتنش رضایت داشتید؟
بله. عشق واقعی آن است چیزی را بپسندی که محبوبت را راضی میکند،
از علاقه و شوقش برای رفتن به سوریه و شهادت آگاه بودم و به همین دلیل برای رفتنش رضایت
داشتم. صبح روز اعزام به ســوریه، هنگام خداحافظی به من گفت «دلم را لرزاندی؛ امــا
ایمانم را نمیتوانی بلرزانی«. پس از شــهادتش شبی که در معراج بود، از او خواستم برای
لرزاندن دلش مرا ببخشـد و حلالم کند.
چگونه سختی این راه را به جان خریدید؟
ما نیــز تعلق خاطر داریم؛ اما نمیخواستم جزو زنان نفرین شده
تاریخ باشــم؛ زیرا در روزگار دیگری زنانی بودند که مانع یاری مردانشان به سیدالشهدا
شدند، صدبــار هم اگر به یک ماه پیش بازگـردم دوباره همین راه را انتخاب میکنم و به
همسـرم اجازه رفتن میدهم.
برای آینده چه برنامهای دارید؟
دلم میخواهد آنقدر در راه همســرم و ائمه اطهار(ع) پیش بروم
که همســرم برای شــهادت من نیز دعا کند و در جوانی با شــهادت به او ملحق شــوم تا
زندگیمان را در آن دنیا با هم ادامه دهیم.
فکر می کنید رفتن به ســوریه چرا الزم است؟
گاهی باید کاری انجام شود تا از آسیبی مهمتر جلوگیری شـود که
این آســیب میتواند ضربه به اسلام، تجاوز، تحریــف، تفرقه، بیحرمتی و بدبینی به اسـلام
باشــد و جلوگیری از چنین آســیبی امربه معروف و نهی از منکر است. عدهای کیلومترها آن سوتر از مــرز ایران میجنگند تا آســیب
این دشمنان به کشور ما نرسد، از سوی دیگر کمک به مردم سوریه واجب است.
از نحوه شهادت همسرتان چیزی شنیدهاید؟
بلــه. در مدتی که به ســوریه رفته بــود، چند بار تماس گرفت،
آخرین بار بسیار خوشحال بود واز زیارت حرم حضرت زینب(س) تعریف میکرد. 12 ساعت بعد به
شهادت رسید، آنطور که هم رزمانش تعریف میکنند، خمپارهای به نزدیکی همسرم و چهار نفر
از همرزمان برخورد میکند که شــهید سـیاهکالی از همه نزدیکتر بوده و پای راستش به شدت
مجروح میشود، پای چپ نیز میشکند و ســرو صورتش نیزآسـیب میبیند، در لحظــات آخر
چند ثانیه دستش را بــر پیشانی قرار میدهد و نام امــام زمان(عج) و سیدالشهدا(ع)
را میبرد تا به شهادت میرسد.
منبع: شاهد یاران