ستاره ای که نشانه شهادت بود
نوید شاهد: یک روز شهید مرتضی غفاری گفت: فلانی چیزی را برایت می گویم اما به شرطی که قول بدهی تا زنده ام آن را برای کسی نقل نکنی. گفتم قول می دهم. گفت: یک شب پس از دعای کمیل به ذهنم خطور کرد نکند که نه برای جلب رضای خدا، بلکه به قصد ریا به جبهه آمده ام. از خدا خواستم اگر واقعا به قصد ریا آمده ام یک طوری این را به من نشان بدهد. شب گذشته که قبل از خواب خیلی با خدا حرف زدم و خوابم برد در خواب دیدم شب عملیات است و با بچهها به سمت خاکریزهای دشمن پیشروی می کنیم، آسمان پر از ستاره بود، اما ستاره های آبی و سرخ. از دور منار ای بلند و گنبدهای باشکوهی را می دیدم. ناگهان یکی از ستاره ها پایین آمد و به من نزدیک شد. آغوش خود را باز کردم تا آن را بگیرم، در سینه من جا گرفت. بعد از آن چهار پرنده زیبا از آسمان آمدند و مرا با خود به آسمان بردند. مرتضی میگفت: احتمال دارد یک طوری بشوم. برای همین گفتم به کسی نگو.
چند روز بعد پیکر مرتضی را در عملیات «والفجر 1» در غرب فکه در حالی که در لبه خاکریزی به پشت افتاده بود، دیدم. صورتش رو به آسمان بود و لکه خون رنگی بر روی سینه اش دیده می شد. لکه خون، درست شکل یک ستاره را داشت، ستاره ای سرخ که حتی بر روی جلد قرآن کوچکی که او همیشه در جیب خود داشت نیز دیده می شد. معلوم بود تیر سیمینوف درست به قلب او اصابت کرده است.
منبع: کتاب لحظه های آسمانی/ غلامعلی رجائی/ کرامات شهدا/ ناشر: نشر شاهد