جهاد شهید «شهید محمود رادمهر» برای کسب روزی شهادت
مشغول بررسی اسامی نیروهای اعزامی به سوریه بودم. دیدم محمود هم اسم خودش و هم اسم برادرش محمدرضا را نوشته بود. با اعتراض گفتم: «مگر نگفتم دو برادر، در یک زمان اعزام نشوند؟» گفت: «حاجی، من برای خودم و محمدرضا هم برای خودش می رود! هر کدام مسئولیتهای خودمان را داریم».
گفتم: «محمود جان، عروسی که نمیرویم! میدان جنگ است. یک وقتی اگر هر دو نفر شما شهید بشوید، من چه جوابی به مادرت بدهم؟» خندید و گفت: «حاجی، ما هیچ مشکلی نداریم! مادرم هم هیچ مشکلی ندارد. آماده تر از این حرف هاست».
گیر داده بودم به محمود که آمدن تو و محمدرضا با هم به این ماموریت اشتباه است. خدای ناکرده اگر اتفاقی برای هر دو نفرشان می افتاد، ضربۀ سنگینی به خانواده وارد میشد. در ماموریتها هم نمیگذاشتم با هم بروند. گاهی اوقات که عصبانی می شدم و با محمود روی این موضوع کل کل می کردم، می گفت: «نگران نباش، محمدرضا چیزیش نمی شود، او برمی گردد».
حملۀ خان طومان که انجام شد، اولش به من خبر دادند که محمود و محمدرضا هر دو شهید شده اند. توی دلم به محمود گفتم این یک بار حرفت درست در نیامد. ساعتی بعد خبر دادند که محمدرضا مجروح شده و به بیمارستان منتقل شده است.
یک بار که خیلی نگرانش شده بودم، چند بار به رضایی و صالحی بیسیم زدم که مراقب محمود باشند. خبر نگرانیام به محمود رسید و یک بار که در دیدهبانی پشت دوربین بودم آمد سراغم و گفت: «میخواهم یک چیزی به تو بگویم و آن این است که این قدر نگرانم نباش، من در این ماموریت اتفاقی برایم نمیافتد. این مطلب پیش خودمان بماند. من زمان و مکان شهادت خودم را می دانم. حتی می دانم که چطوری به شهادت می رسم. خیلی از اتفاقاتی که در شهادتم می افتد را دقیقا می دانم.»
آن لحظات انگار دهانم بسته مانده بود و منی که در این مواقع سمج می شدم و حرف می کشیدم، سکوت کرده بودم و فقط گوش می دادم.
54 روز در ماموریت سوریه بودیم. راضی به برگشت نبود. انگار نه انگار دور از زن و فرزند و خانواده و وطن دارد زندگی میکند. اگر دستور نبود، محال بود که برگردد. درگیری های پیچیده سوریه نیاز شدیدی به حضور نیرویی مثل محمود داشت. روز آخر که برای زیارت وداع به حرم حضرت زینب (ص) رفته بودیم، زیارت خاصی انجام داد و حال قشنگی داشت که آدم را به غبطه وا میداشت.
بعد از ماموریت طولانی که از سوریه برمیگشتیم، تمام بچه ها به خانواده اطلاع داده بودند تا خیالشان راحت شود؛ ولی هرچه به محمود گفتیم این کار را بکند، راضی نمیشد. میگفت: «نمی خواهم برایم تشریفاتی آماده کنند و در زحمت بیفتند.»
بیش از سی سال عمر نظامی گریام گذشته بود که روزگار دوباره مرا به عرصۀ جنگ بین حق و باطل کشاند و با بهترینهای امت اسلامی همرزم شدم. این بار صحنه عجیب و غریبی از رویارویی بین اسلام ناب محمدی با اسلام ناب آمریکایی در سوریه داشت اتفاق میافتاد. فکرش را نمیکردم دوباره روزی بیاید که به استعداد یک لشکر، در کشوری دیگر و در بیخ گوش اسرائیل برای دفاع از اسلام اعزام شویم.
صبح 95/1/15 بود که حرکت کردیم. محمود رادمهر را هم دیدم که با ما همسفر شده بود. دوستش داشتم. برای همین خیلی ذوق زده شدم. رفتم سمتش و سلام و علیکی کردیم و حس و حال خودم نسبت به آمدنش را به او گفتم.
جالب این بود که اعزام هر دویمان را برای مرحلۀ بعدی گذاشته بودند و ما برای این که فکر می کردیم دیگر مرحلۀ دومی وجود نداشته باشد، خودمان را در همین اعزام گنجاندیم.
به دمشق که رسیدیم استراحتی کردیم و فردایش به زیارت عمۀ سادات و حضرت رقیه(ص) مشرف شدیم. حال و هوای مدافعان حرم در آن لحظات دیدنی بود. شب به سمت فرودگاه دمشق برای پرواز به حلب حرکت کردیم.
داخل فرودگاه، قدم زنان به سمت هواپیما میرفتیم. جلوی من، محمود و برادرکوچکترش، محمدرضا، دوشادوش هم به سمت هواپیما میرفتند. یاد روزهایی افتادم که با برادرم، محمدعلی، در جبهه های ایران همرزم بودیم. در حال سوار شدن به هواپیما نگاه من و محمود در هم گره خورد. مرا که دید سلام و علیکی کردیم و مرا به برادرش نشان داد و خطاب به او گفت: «محمدرضا، ایشان برادر شهید معصومیان، مصیب است!»
به محمود گفتم: «شما دو برادر را که می بینم یاد برادر شهیدم میافتم. بیشتر روزهای جبهه را با هم بودیم. حتی در کربلای چهار که شهید شد، با هم بودیم». نمیدانست من و برادرم در یک عملیات بودیم که برادرم شهید شد. انگار تعجب کرده بود. اینها را که شنید گفت: «دفعه بعدی که میآیم، اگر سردار اجازه دهد برادر دیگرم را هم میآورم».
به حال و هوای جهادی اش غبطه خوردم. انگار خانوادگی اهل جهاد و شهادت بودند.
تا به حلب برسیم 45 دقیقه طول کشید. جای کافی در هواپیما نبود و مجبور بودیم به سختی بنشینیم. در این مدت از خاطرات اولین باری که برای آموزش چتربازی همراه شهید سید مجتبی علمدار در هواپیما نشستم گفتم و از نوحههایی که سید مجتبی داخل هواپیما می خواند و با هم سینه میزدیم، تعریف کردم.
در اولین اعزامی که با محمود به سوریه رفته بودیم، در یکی از ماموریتها منطقه ای از تکفیریها به تصرف نیروهای لشکر در آمده بود و نیروها به آخرکار که رسیدند، دیگر نای ایستادن نداشتند. جنگ نفسگیری بود. حتی قدم از قدم نمی توانستیم برداریم.
احتمال حمله شبانه وجود داشت. میدانستم باید برای دفاع در حمله شب آماده شویم؛ ولی دیگر توانی نداشتم و رفتم برای استراحت. در آن وضعیت محمود خودش دست به کار شد و بی خیال استراحت شد. به کسی هم دستوری نداد. یکی از نیروها را به کمک گرفت و شروع به پر کردن کیسه از خاک کرد .
صبح متوجه شدم او تا صبح مشغول کیسه پر کردن بود و یک آن چشم روی چشم نگذاشت. آن شب محمود چندین سنگر را آماده کرده بود. خدا نعمت شهادت را بی سبب به کسی هدیه نمیدهد.
وقتی رفتیم سوریه، مقداری فضا برای ما سنگین و غریب بود؛ ولی محمود به محض استقرار، بادگیرشو تنش کرد و با موتور رفت سروقت شناسایی و رصد منطقه! بعد از یکی دو روز چنان منطقه را تشریح می کرد که انگار چند ماه در منطقه حضور داشته است.
شهادت سید جلال حبیب الله پور دوستان و نیروهای لشکر را به هم ریخته بود. هرکس جلال را میشناخت، او را دوست داشت. چند روزی بیشتر از شهادت جلال نمیگذشت که در یک روز یکشنبه که روز ورزش نیروها بود، دیدم همه گوشهای زانوی غم بغل کردهاند و کسی حال ورزش کردن ندارد. تنها کسی که لباس ورزشی پوشیده بود، محمود بود. او همیشه ورزش میکرد و به این امر اهتمام داشت. جلو رفتم با او همراه شدم. ورزش که تمام شد، صحبت سید جلال به میان آمد. آن روز تعبیری از واقعه شهادت سید جلال از محمود شنیدم که با خودم گفتم این دیگر چه نگاهی به این عالم دارد؟ آن روز محمود گفت:
یک روز خداوند فرزندی را در خانواده حبیب الله پور در بابلسر به دنیا آورد. تا وقت شهادتش این بنده را روزی داد و پروراند. او وارد سپاه شد و در سایه هدایت خداوند زندگی کرد و دوره های تکاوری را گذراند و آخرش به نبرد سوریه وارد شد.
از آن طرف، در آن سوی دنیا خداوند یک معدنچی را به دنیا آورد و او برای روزی خانواده اش سنگ آهن را از معدن استخراج کرد و آن سنگ آهن به گلوله تبدیل شد و دست به دست شد تا در یک نقطه که خدا مقرر کرده بود، به سید جلال بخورد و به شهادت برسد!
امین! اگر سید جلال یک عطسه میکرد، ممکن بود گلوله رد شود و به او نخورد! اما خدا ناظر تمام این صحنه ها بود و میخواست سید را به شهادت برساند و رساند!
ماموریت یگانی ما تمام شده بود و قرار بود برای استراحت برگردیم ایران. درست همان موقع قرارگاه مرکزی برای نیروهای فاطمیون درخواست مربی داده بودند تا یک دوره ده روزه برایشان بگذارند. نیروها خسته بودند و نیاز به استراحت داشتند. گفتم با نیروها در میان بگذارند. محمود و تعدادی دیگر از بچه ها پذیرفته بودند که این ده روز را هم بمانند و با نیروهای فاطمیون کار کنند.