کوملهها اطراف ما کمین کرده بودند
«علی دستوار» رزمنده دوران دفاع مقدس، خاطره زیبایی از آن دوران تعریف کرده است که آن را در نوید شاهد، میخوانید.
زیر لب هی به این کوملههای لعنتی، لعنت میفرستادم و سعی میکردم تا صدایم بالا نرود. نمیخواستم اعصاب بقیه بیش از اینکه هست، خراب شود. رمضان اصلا به روی خودش نمیآورد که حالش چقدر بد است. همین روحیه قویاش باعث بود که همه بخواهند با او به مأموریت بروند. فقط کمی سر به هوا بود و همین مرا حرص میداد. تقریبا غروب بود و میخواستیم کمکم آماده شویم برای نماز. ما را فرستاده بودند یکی از روستاهای اطراف سقز برای پاکسازی کومله و منافقها. ظاهراً از آمدن ما با خبر شده بودند و اطراف خانهای که در اختیار ما بود، کمین کرده بودند. تازه وضو گرفته بودم و داشتم صورتم را با آستین لباسم خشک میکردم که نگاهم به صورت برافروخته رمضان امیرخانی افتاد. مثل اسپندی که روی آتش انداخته باشند، بالا و پایین میرفت و هی طول و عرض اتاق را طی میکرد. نمیدانستم از چی عصبانی شده. آدم به شوخ طبعی او خیلی کم پیش میآمد که بخواهد عصبانی شود. پرسیدم: «چی شده برادر؟ چرا حالت عوض شده؟ کسی چیزی گفته؟»
سرش را بالا انداخت و لبهایش را جوید: «آره دیگه. به ما گفتند حق تیر ندارین.»
میدانستم حرفش تا حدودی درست است. به ما گفته بودند حق تیراندازی ندارید؛ چون ممکن است درگیری شدید شود و مهمات کم بیاورید. اما حالا صدای تیراندازی از بیرون میآمد. مطمئن بودم اگر کار نیروهای سپاه باشد، به ما بیسیم میزنند. رمضان کتش را از روی پشتی چنگ زد و رفت طرف در.
میخواست سرک بکشد و سر از کارشان در بیاورد. دنبالش نرفتم. میدانستم یک دنده است و اگر بخواهد کاری کند، به حرف کسی توجه نمیکند. صدای تیراندازی نزدیکتر شد و بعد صدای آخ گفتن رمضان آمد. نگرانش شدم. پابرهنه پریدم توی حیاط. افتاده بود کنار در. کتف راستش تیر خورده بود.
اصلاً به روی خودش نمیآورد که ممکن بود کوملهها چه بلایی سرش بیاورند. در عوض من خون خونم را میخورد و نمیتوانستم یک جا بند شوم. باید منتظر میماندیم تا صبح شود و بچهها برسند.