صبحگاه دو کوهه؛خاطرات تیپ تخریب ذوالفقار
اواخر تابستان 63 بود و «ابراهیم برخورداری» و «علیرضا محمدی» از دوستان محلهمان، چندباری برای دیدن من و داود قاسمی تا اردوگاه تخریب پیاده آمده بودند. من و داود هم دوست داشتیم یک شب مهمان آنها باشیم. غروب یک روز، از شهید علی محمودوند اجازه گرفتیم تا شب را در دوکوهه بمانیم. برخورداری و محمدی در واحد ادوات تیپ ذوالفقار بودند. نماز و شام پیش آنها بودیم و در جمع باصفای بچههای واحدشان ساعات خوبی را گذراندیم. ساختمان تیپ ذوالفقار با سایر ساختمان های دوکوهه کمی فرق داشت. در طبقه دوم، محل وسیعی شبیه بهارخواب بود که برای خواب، جایمان را آنجا انداختیم. آسمان دوکوهه پراز ستاره بود.
نیمههای شب، یکی از گردانهای رزم شبانه داشت و با صدای تیراندازی و انفجار از خواب بیدار شدم. لحظات اول فکر کردم که در اردوگاه تخریب هستم، ولی بعد این که یادم افتاد در دوکوهه میهمانم، خوشحال شدم و با خیال راحت مجددا چشمانم را بستم. بعداز نماز صبح، گردانها از زیر ساختمان رد میشدند، تا در زمین صبحگاه، مراسم صبحگاه شروع شود. صدای خش خش گامهایشان که از روی شنها میگذشتند و شعارهای حماسیای که سر میدادند، خواب را از سر میپراند و انسان را به وجد میآورد.
زمین صبحگاه دوکوهه شرایط ویژهای داشت. قبل از عملیات های بزرگ آنقدر نیرو در پادگان بود که زمین صبحگاه مملو میشد از جوانان شادابی که آماده عملیات بودند. حتی آسفالت رنگ و رو رفته و ترک خورده زمین صبحگاهی هم از آن همه طراوت و سرزدگی به وجد میآمد. بعد از تمام شدن مراسم، گردانهای مختلف دور زمین صبحگاه میدویدند و عدهای هم داخل زمین یا محوطه اطراف نرمش میکردند. هر گردان دعا و سرودی سر میداد و بلنگوی تبلیغات هم نوار حماسی کاملا مناسبی را پخش میکرد. انسان با تمام وجود احساس نشاطی آمیخته به معنویت پیدا میکرد. نکته جالب این بود که در هر عملیات که آهنگران یا کویتی پور یا دیگران سرود و نوحه جدیدی میخواندند،در بلندگوی زمین صبحگاه دوکوهه یا مقر تخریب به قدری آن نوار پخش میشد که تقریبا حفظ میشدیم و الان با گذشت حدود بیست سال از آن ایام، با شنیدن هر کدام از این سروده ها به طور ناخودآگاه فضای زمان خاصی از جنگ برایم تداعی میشود.
به خاطر میهمان بودن، من و داود از شرکت در صبحگاه معاف بودیم، ولی تمام نیروهای تیپ ذوالفقار رفته بودند، مراسم شروع شد. در خنکی اول صبح که خواب در زیر پتوی گرم میچسبید،حیفم آمد این صحنه باشکوه را نبینم. از جا بلند شدم و از بالا مراسم را تماشا کردم. هزاران نفر در زمین صبحگاه رو به جایگاه، که تقریبا رو به قبله بود، ایستاده بودند و هنگاه قرائت قرآن مانند مجسمه، کوچکترین حرکتی نمیکرد. موضوع جالب این بود که هر کس را از بالا در گوشه و کنار دوکوهه میدیدم، حتی در پشت ساختمانها، ایستاده بود و هنگام خوانده شدن قرآن در جای خودش خشکش زده بود. ماشین هایی که به چشم میخوردند، ایستاده و منتظر بودند بعد از تمام شدن قرآن به حرکتشان ادامه دهند. برای دقایقی جنبندهای در کل پادگان تکان نمیخورد.
صحنه ای از قیامت در ذهنم تداعی شد که هنگام برپایی قیامت فقط صدای خدا به گوش میرسد و هیچ کس اراده حرکت ندارد و همه فقط گوش میکنند.
شهید حاج همت در ضلع شرقی زمین صبحگاه دوکوهه برای عدهای صحبت میکند