یوسفم بعد از یازده سال آمد ولی کلبه را گلستان نکرد
به گزارش نویدشاهد، شهید محسن امیدی معلمی انقلابی در شهرستان نهاوندِ استان همدان بود که پس از انقلاب به عضویت سپاه پاسداران درآمد و با فرماندهی در گردان 156 حر، 154 حضرت علیاکبر، عملیاتهای والفجر دو، پنج و هشت، شب عاشورایی بدر، عملیات انصار در جنگ تحمیلی نقشآفرین بود و در علمیات 20 شهریورماه سال 65 جزیره مجنون، به فیض شهادت نائل آمد. همسر شهید امیدی در خاطرهای از شهید میگوید:
امیر ماشینی جور کرده بود و باز افتاده بودیم توی جاده اهواز به سمت نهاوند. اشکهای فاطمه، جانم را میسوزاند. سرش روی سینهام و یک آن هم تنهایش نگذاشته بودم. محسن فاطمه را برای چنین روزهایی میخواست انگار.
دمدمهای صبح رسیده بودیم نهاوند. همه آمده بودند، فاطمه را بغل میکردند و زار میزدند. این بار برای آمدن فرمانده محسن، کوچه را پر از پرچم کرده بودند. دلم میخواست قبل از تشیع کمی با محسن خلوت کنم؛ ولی اطرافان نگذاشتند. میگفتند: بعد از یازده سال از جسم محسن چیزی نمانده. میگفتند: بگذار همان تصویرهای قبل، از محسن توی ذهنت بماند، ولی این چیزها برایم مهم نبود. اصل خود محسن بود، ولی هرچه التماس میکردم نگذاشتند. نمیدانستند که محسن هر شکلی هم باشد، باز من عاشقش هستم. شنیده بودم زینب(س) وقتی رفت بالای سر امام حسین(ع) نشناختش؛ ولی باز گلویش را بوسید. حالا من میخواستم گلوی محسنم را ببوسم، کفنش راببوسم. باز هم رفتم سراغ امیر، گفت اگر اجازه بدهند مرا با خود میبرد. دلم تنگ بود و شکسته. طاقتم برای دیدن محسن طاق شده بود.
نشد بروم پیش محسن، آمدم و نشستم توی اتاقی که برای اولین بار دستم را توی دستش گرفته بود. گریه کردم. صبح دست فاطمه را گرفتم و رفتیم معراج شهدا. جمعیت زیادی آمده بود، بازهم نشد بروم توی ساختمان معراج، پیکر شهدا را گذاشته بودند توی آمبولانسها. ماشینها نیم متر به نیم متر حرکت میکردند از شلوغی. نیمه راه بودیم که تابوت شهدا را از آمبولانسها آوردند بیرون و محسن و بچههای گردانش رفتند روی دستهای مردم نهاوند، تا خود بهشت شهدا.
آن روز حاج «حسین همدانی» آمده بود برای تشیع و سخنرانی. وقتی از همرزمهاش حرف میزد، سیل اشک از چشمان جمعیت حاضر روان بود.
نماز را خوانده بودند و وقت خاکسپاری بود که صدایم کردند. وداع آخرم بود با محسن. امیر توی آن شلوغی جایی برایم بازکرد. قلبم تند میزد، تنم میلرزید. وقتی نمانده بود، خم شدم و کفن محسن را بوسیدم. دستی به قد و بالایش کشیدم. دلم میخواست دم گوشش سوره از قرآن بخوانم، نشد. هیچ کدامش نشد و محسن توی خاک زادگاهش آرام گرفت.
توی شلوغی فاطمه را گم کرده بودم. یکهو یادم افتاده بود. هول، گشتم دنبالش. رنگ و رویش پریده بود، لبهاش خشک شده و چشمهاش قرمز بود. مامان دستش را گرفته بود و گوشهای ایستاده بودند. حال پریشانش دلم را آتش زد.
یرگشتم بالای مزار محسن. با هر توده خاکی که میریختند روی استخوانهایش، گریه جماعت بلند میشد. ذرههای تنش را همان مجنون گذاشته بود و حالا سبکتر بر گشته بود نهاوند. همیشه میگفتند: خاک سرد است؛ ولی با هر مشت خاک، درونم گرمتر میشد و همان آتش جان و تنم را میسوزاند. یازده سال مثل یعقوب زندگی کرده بودم و حالا یوسفم برگشته بود به کنعانش؛ ولی چرا کلبه را گلستان نکرده بود؟ توی تمام راه فاطمه بهم گفته بود که میخواهد صورت بابایش را ببیند. میگفت: میخواهم وقتی بزرگ شدم شکل صورتش یادم نرود. هر وقت میگفت: بابا چه شکلی بود، میگفتم: بابایت خیلی خوشگل بود. میگفتم: صورتش سفید بود و دوست داشتنی. میگفتم: چشمهایش همیشه برق مهربانی داشت. وقتی تو راه بهم گفته بود میخواهد صورت بابایش را ببیند، جوابی نداشتم بهش بدهم.
کار خاکسپاری دیگر تمام شده بود. خدا خدا میکردم یک کم خلوت بشود و من بمانم و محسن. از دست خاک ناراحت بودم. دلم میخواست پنجه بکشم به تن خاک، قلبم را پنهان کرده بود توی خودش. دلم میخواست یک دل سیر باهاش حرف بزنم. از وقتهایی بگویم که مال او بوده. از تولدهایش یا روزهای پدر یا عیدها که فقط قاب عکسش کنارمان بود؛ ازاینکه فاطمه در این روزها شاخه گلی میگیرد و میگذارد کنار عکسش. فاطمه همیشه دلش میخواست مثل خیلی از بچهها برای محسن کادو بگیرد. وقتی کوچکتر بود خیلی اصرار میکرد. دلش میخواست برای محسن پیراهن بخرد. همیشه کارنامه که میگرفت میآمد جلوی قاب عکس و برگه را میگرفت جلو چشم محسن.
لحظه خاکسپاری دلم میخواست تنها میشدم و تمام این ها را برا محسن میگفتم، اما نشد...