تشنه ي او بود
چهارشنبه, ۰۳ مرداد ۱۳۸۶ ساعت ۰۶:۵۴
پيرمرد بسيجي در عمليات خيبر صورت و دهانش مجروح شد. همان جا در دام بعثيها افتاد. تا مدتي نميتوانست غذا بخورد؛ اما روحيهاش همه را شاداب ميكرد. صبح بعد از نماز مينشست و دعا ميكرد. عراقيها داد و بيداد راه ميانداختند. يك روز گفتند: پيرمرد! اين چيه كه بعد از نماز صبح مينشيني و ورّاجي ميكني؟
« حاج محمد حنيفه» دلشان را آتش زد. گفت: ميدانيد بعد از نماز چه كسي را دعا ميكنم؟
ـ چه كسي را دعا ميكني؟
ـ به كوري چشم شما، امام خميني، رهبر كبير انقلاب را دعا ميكنم.
موقع آمار صبح، حاج محمد حنيفه را بردند و حسابي كتك زدند و او را انداختند داخل زندان. دو تا از بچهها هم تو زندان بودند. يكيشان «علي دوست» بود، همشهري حاج حنيفه.
ظهر، نگهبان بعثي براي دو نفر غذا آورد با دو تا ليوان چاي.
گفتم: ما سه نفريم
گفت: اين پيرمرد نبايد آب و غذا بخورد.
اصرار ما فايده نداشت. زندانبان ميايستاد بالاي سرمان تا ما بخوريم. چهار روز به پيرمرد مشهدي نه آب دادند و نه غذا. روز چهارم نمازش را نشسته خواند. بعد دراز كشيد و به جاي تعقيبات، شروع كرد با فاطمهي زهرا (س) درد دل كردن؛ « فاطمه جان! به فريادم برس، از تشنگي مُردم»!
زندانبان كه ميآمد حاج حنيفه نگاه هم بهش نميكرد. آن روز آن قدر ناليد كه خواب رفت. باز كه زندانبان آمد، او خواب بود. هر طور بود يك ليوان چاي مخفي كرديم و او نفهميد و رفت. خوشحال بوديم كه تا حاج حنيفه بلند شد به او بدهيم.
وقتي بيدار شد سيمايش برافروخته و شاداب بود. شروع كرد به خنديدن. خيلي سرحال شده بود. چاي را كه برايش آورديم. خنديد و گفت:
« خيلي ممنون! نوش جانتان! الآن در عالم خواب حضرت فاطمهي زهرا (س)، هم از غذا سيرم كردم و هم از شربتي شيرين سيرابم نمود. هنوز شيريني آن شربت زير زبانم هست».
سال 65 نام « حاج محمد حنيفه احمدزاده» را براي تبادل خواندند؛ اما به جاي ايران، او را از اردوگاه موصل به رماديه تبعيد كردند. آنجا به شدت مريض شد. در مرداد ماه 67 هم به آرزويش، شهادت رسيد. جسدش را بردند در قبرستان « الكرخ»، قبر شمارهي 113.
عليرضا عليدوست
نظر شما