خبر از شهادتش میداد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید ابوالفضل نیکذات» ششم خرداد ۱۳۴۵ در شهرستان سمنان چشم به جهان گشود. پدرش عباسعلی، کارمند بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. سرباز ارتش بود. چهاردهم اردیبهشت ۱۳۶۷ در منطقه هفتتپه اهواز دچار سانحه رانندگی شد و به شهادت رسید. مزار او در امامزاده یحیای زادگاهش واقع است. او را مجید نیز مینامیدند.
عمر شاه سر اومده
قبل از انقلاب بود. از خانه آمدم بیرون. دیدم ابوالفضل دارد میدود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «دارم دنبال یک عده میدوم.»
بیشتر نگران شدم و گفتم: «ابوالفضل! مأمورهای شاه دنبالت کردن؟»
در حالی که همچنان میدوید، داد زد: «بابا! عمر شاه سر اومده، مجسمهاش رو هم داریم کوچه به کوچه نشون همه میدیم!»
(به نقل از پدر شهید)
دستگیر نیازمندان
یک روز رفتم گلزار شهدا سر قبر پسرم. دیدم خانمی آنجا نشسته که اصلا او را نمیشناسم. گفتم: «حاج خانم! مثل اینکه اشتباه اومدین؟»
گفت: «نه آقا! این جوون عین پسر خودم بود.»
گفتم: «مگه شما او رو میشناختین؟»
گفت: «بله توی بازار مغازه داشت. یک روز رفتم مغازهاش و گفتم: «آقا! من یک زن بیوهام. میخوام دخترم رو شوهر بدم، ولی پول ندارم تا جهیزیه واسهاش را بخرم. شما قسطی میفروشین؟»
جواب داد: «بله حاجخانم! هرجور شما بخواین. تازه اگه هم پول کم داشتین ناراحت نباشین، خودم بهتون میدم.» خلاصه خیلی به من کمک کرد. از اون روزی هم که شنیدم شهید شده همیشه میام اینجا. انگار پسر خودم رو از دست دادم.»
آه کشیدم و گفتم: «حاج خانم! من هم پسرم رو نشناختم. حالا از مردم غریبه و آشنا میشنوم که براشون چه کارهایی انجام داده.»
(به نقل از پدر شهید)
خبر از شهادتش میداد
خانه جدیدی خریده بودیم. یک روز به بهانه دیدن خانه جدید، من و خواهر بزرگم را به آنجا برد و شروع کرد به نصیحت کردن. مرتب از پدر و مادر میگفت. همهاش سفارش آنها را میکرد. میگفت: «وقتی من رفتم، شما باید هوای اونها رو داشته باشین!»
گفتم: «حالا مگه کجا میخوای بری؟»
گفت: «تو راه اهواز شهید میشم.»
به شوخی گرفتم. گفت: «شوخی نگیر، خدا شاهده راست میگم. آخه خوابش رو دیدم.» باز هم جدی نگرفتم. به حرفش ادامه داد. مرتب از کارهایی که باید برای پدر و مادر انجام میدادیم، حرف میزد. چند روز بعد، خبر شهادتش را برایمان آوردند.
(به نقل از برادر شهید)
من یک جون دارم، اونم میخوام فدای دین و ایمانم کنم
آمد خانه. کتابی دستش بود. دقت کردم، رساله حضرت امام بود. نگران شدم و گفتم: «باباجان! اگه بگیرنت چی، نکنه بفهمن؟»
با خونسردی جواب داد: «علاقه من به آقا بیشتر از اینه که به این چیزها فکر کنم.»
جدیتر گفتم: «ابوالفضل! این کارها خطرناکه، فکر کن اگه یک وقت بیان در خونه، تو رو ببرن ما چکار کنیم؟»
لبخند زد و گفت: «بابا! من یک جون دارم، اونم میخوام فدای دین و ایمانم کنم.»
(به نقل از پدر شهید)
واقعاً که راست میگن شهدا زندهان
یکی از اقوام خواب دید ابوالفضل جلوی ترمینال تهران ایستاده است. یک کت شلوار سفید تنش و یک ساک هم دستش است. پرسید: «ابوالفضل! کجا میخوای بری؟»
جواب داد: «یک پیغام دارم. دوست دارم به پدرم برسونید! وقتی توی اهواز بودم دوستی داشتم به نام احمدی. یک مقدار پول بهش بدهکارم. اگه براشون امکان داره دِینم رو ادا کنن!» طبق اطلاعاتی که فقط از یک خواب دستمان آمده بود، پرسوجو کردیم. اهواز رفتیم. آقای احمدی را پیدا کردیم. موضوع را به او گفتیم. قبول نکرد و گفت: «واقعاً که راست میگن شهدا زندهان، ولی من با او رفیق بودم و همنمک. حلالش کردم که انشاءالله شفاعتم کنه!»
(به نقل از پدر شهید)
انتهای متن/