ناگفته های جنگ (18)؛ در مسير وحدت
يکشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۲۸
نوید شاهد: تأييد کار را که گرفتيم، احساس کرديم که بايد يک قرارگاه درست کنيم. قرارگاه هم بايد قرارگاهي ميبود که به تمام مناطق - هم شمالغرب و هم غرب- مرکزيت داشته باشد.
تأييد کار را که گرفتيم، احساس کرديم که بايد
يک قرارگاه درست کنيم. قرارگاه هم بايد قرارگاهي ميبود که به تمام مناطق -
هم شمالغرب و هم غرب- مرکزيت داشته باشد.
چون ارتباط ضدانقلاب از مرز اين دو استان گذشته و از محور پاوه، روانسر به
طرف جنوب کرمانشاه پيش آمده بود.عناصري از قديم هروقت فرصتي پيدا ميکردند،
دست به کارهاي مسلحانه ميزدند، ميخواستيم آنها را به هم ارتباط دهيم تا
کار يکسره شود.
در همانوقت، با اين مانع روبهرو شدند که من درجه ی سرگردي داشتم و
نميتوانستم با درجه سرگردي، بر منطقه غرب و شمالغرب فرماندهي کنم.
بنيصدر در اينجا خوب عمل کرد. وقتي از فرمانده ی نيروي زميني وقت پرسيد که
ميخواهم ايشان را براي فرماندهي منطقه بگذاريم، شما چه ميگوييد؟
ايشان جواب داد: نميشود، چون درجهاش کم است. ما نميتوانيم ايشان را بگذاريم.
اين مرزها را بنيصدر از بين برد و اولين درجه موقت را او داد. در آنجا خوب عمل کرد. چون ما دستمان باز شد.
من دو درجه گرفتم و سرهنگ شدم. البته درجه نميزدم. ولي همينکه ميگفتند
مثلاً سرهنگ صياد شيرازي، ديگر کسي نميتوانست بگويد که من درجهام از او
بالاتر است. چون فرهنگ درجه در ارتش خيلي نقش دارد. اين هم حل شد.
با حکمي که صادر کرد، قرارگاهمان را در کرمانشاه داير کرديم، به نام:
قرارگاه عملياتي غرب. ستادمان را از ترکيب ارتش و سپاه تشکيل داديم. بچهها
خيلي خوب با هم تلفيقي کار ميکردند.
در کرمانشاه، از جاده طاقبستان که ميآييد به طرف کرمانشاه، سمت چپ
تأسيسات نظامي زياد هست. در سمت چپ، پادگانهاي لجستيکي نيروي زميني است که
مرکز پشتيباني منطقه يک است. در مرکز پشتيباني منطقه يک، از زمان طاغوت
ساختمان بزرگي وجود دارد که مرکز سپاه بوده است. تشکيلاتش براي يک قرارگاه
عملياتي است. از اول شناسايي کرديم که قابل استفاده است. قرارگاهمان را در
آنجا داير کرديم.
از ارتش: لشگر 81 زرهي کرمانشاه، لشگر 16 زرهي قزوين، لشگر 28 کردستان و
تيپ 23 نيروي مخصوص را در اختيار ما گذاشتند تا بتوانيم در منطقه کار کنيم.
فرماندههانشان را ممکن است يادم نيايد، چون عوضشان کردم. ولي سرهنگ لطفي
را به عنوان فرمانده لشگر گذاشتيم. افسر زحمتکش و خوبي بود. فرمانده ی
لشگر 81 سرهنگ بدري بود. فرمانده ی لشگر 28 کردستان، سرهنگ مدرکيان را
گذاشتيم و تيپ 23 نيروي مخصوص هم سرهنگ رامتين.
برنامهريزي و طراحي لازم را کرديم تا مراحل بعدي عمليات را انجام دهيم.
اولين مرحله، بازگشايي جادههاي سنندج به طرف ديواندره، سنندج به طرف
مريوان و ادامه ی اينها، ديواندره به طرف سقز و بانه، و بانه به طرف سردشت
بود. معلوم بود با پاکسازي هر جاده، ميرسيديم به شهر و بايد شهر را
پاکسازي ميکرديم، پادگان را از محاصره درميآورديم و کنترل منطقه را به
دست ميگرفتيم. کار ما حالت محوري داشت و کاري به روستاها نداشتيم.
يادم هست که به دفتر فرمانده ی نيروي زميني ارتش، تيمسار ظهيرنژاد رفتيم تا
ايشان مأموريت را رسماً ابلاغ کند. برادر ناصر کاظمي در دفتر ايشان بود.
ايشان را در تلويزيون ديده بودم. چون فرمانده ی پاوه و فرمانده ی سپاه بود.
منتها بيشتر چهره ی فرمانداريش در منطقه گل کرده بود. فرمانداري که براي
اولينبار، فرماندهي سپاه را هم برعهده داشت. بر جو سياسي و نظامي منطقه
مسلط بود. روحيه ی انقلابي و مديريت خوبي داشت. تعهدش هم بالا بود. اين بود
که در دل مردم نفوذ کرده بود. داشتند با هم صحبت ميکردند. به تيمسار
ظهيرنژاد گفتم: مثل اينکه ايشان کدش به من ميخورد، چون در منطقه ما است.
اجازه بدهيد مسأله را خودمان حل کنيم.
تا اينرا گفتم، برادر ناصر کاظمي به من نگاه کرد و پرسيد: شما صيادشيرازي هستيد؟
گفتم: بله.
گفت: خوب تيمسار، ما ديگر با شما کاري نداريم. ميرويم و مشکلمان را با ايشان حل ميکنيم.
از همانجا ايشان مرا به منطقه خودش دعوت کرد. رفتم و جلسهاي گذاشتيم.
کمکهايي ميخواست. کمکهاي محدود و سادهاي بود. بلافاصله کمکها را تأمين
کردم و يک فرماندهي عملياتي محور به وجود آورديم تا عمليات را طرحريزي
کنند. توپخانه و نيروهاي منظم ميخواستند. در آنجا در حد يک گردان نيرو
داشتيم. آن را تقويت کرديم. آتش توپخانه به اندازهاي که لازم بود، مهيا
کردم. منتها مهم اين بود که مرکزيت عملياتي به وجود بيايد، چون اين مقدورات
را از نظر سيستمهاي مخابراتي و طراحي عمليات نداشتند. همه ی اينها در سطح
ابتدايي بود. فرماندهي آن را داديم به يکي از افسرهاي نيروي مخصوص به نام
سرهنگ رامتين که آن موقع فرمانده ی تيپ نيروي مخصوص بود، چهره ی طراح و
خوشفکري بود. دست به دست هم داديم تا هماهنگي کنند. گفتم: عمليات هروقت
آماده شد، اطلاع بدهيد تا بيايد و عمليات انجام شود.
شهيد ناصر کاظمي ما را به باينگان هم برد. در محور باينگان کارهاي جالبي
کرده بود. اصلاً وارد منطقه ی روانسر به طرف پاوه و باينگان و جوانرود که
شديم، صحنه عوض شد. اول نگران شديم. وقتي وارد محور شدم، ديدم نيروهاي محلي
جلوي ما را ميگيرند و بازرسي ميکنند. گفتم: نکند خداي نکرده کمين باشد؟
ايشان گفت: خيالتان راحت باشد. نيروهاي بومي خودشان از اينجا دفاع ميکنند.
اين زيباترين روش ايجاد امنيت بود که خيلي دلمان ميخواست جاهاي ديگر نيز
به اين سطح برسند. شهيد بروجردي تمام آرزوهايش همين بود که به اين ترتيب
امنيتي را در منطقه پايدار کند. مردم احساس کنند که امنيت بايد به دست
خودشان باشد و نسبت به نيروهايي که ميآيند، احساس غريبگي نکنند.
در همهجا نيروي بومي بود. اصلاً يک نيروي غيربومي نميديديم. برادر ناصر
کاظمي اين سازمان را خيلي دقيق کنترل ميکرد. اصلاً محور باينگان يک واحد
ضربت داشت. دره ی باينگان، دره ی بسيار تنگ و باريکي است، به طوريکه
بسياري از ساختمانها روي ارتفاع قرار گرفته. در خطالرأس ارتفاعات، بچههاي
بومي نگهباني ميدادند.
در بين آنها تعداد معلمين زياد بود. اين حرکت جالبي بود که معلمين ضمن
اينکه کارهاي درسي را انجام ميدادند، فعاليت نظامي هم داشتند. از نظر
تحصيلات بالا بودند و مردم به آنها احترام ميگذاشتند. اين يک حرکت دسته
جمعي بود که شهيد کاظمي براي معلمين منطقه به وجود آورده بود. آنان ضمن
اينکه کارهاي فرهنگي انجام ميدادند، در کار نظامي هم مسؤوليت داشتند. چون
چهرههاي جوان بودند، روحيه ی انقلابي در آنان به وجود آمده بود.
بعد از مدتي، عمليات آماده شد. همان موقع متوجه شدم که، از نظر برخورد
روحيه ی بچههاي سپاهي و ارتشي، مشکلي پيش آمده. اختلاف بين شهيد کاظمي و
سرهنگي رامتين به وجود آمده بود. شبانه خودم را رساندم. از اختلاف خيلي
ميترسيدم. از همان اول در مورد اختلاف با قاطعيت رسيدگي ميکردم.
يعني طوري نبود که فقط حالت کدخدامنشي داشته باشم، چون مسؤوليت داشتم و با
اتکا به مسؤوليتي که داشتم و محبتي که برادرها به من داشتند، سريع ميرفتم و
بررسي ميکردم. در قضاوت هم ممکن بود نتيجه کار تنبيه يا تشويق باشد.
رفتم و ديدم که برخورد عاطفي به وجود آمده. تا ساعت يک بعداز نيمهشب به
مشکلات آنها گوش دادم. ديدم مشکل اساسي نيست. گفتم: بچهها، بياييد با هم
چند آيه قرآن بخوانيم تا قلبمان نسبت به مقدساتي که داريم، قويتر و روشنتر
شود. مخصوصاً وحدت که براي ما مهم است. تا انشاءالله بحث را ادامه دهيم.
قرآن را خوانديم. ديدم که شهيد کاظمي، جوش آورده. يکي پشت سر او حرف زده و
او انتظار داشته سرهنگ رامتين دفاع کند، چون کسي که حرف زده، ارتشي بوده و
چون دفاع نکرده، ناراحت شده بود. گفتم: شما نبايد اين مسأله را اينقدر بزرگ
کنيد. اين را ميشود با يک تذکر حل کرد.
آنان را وادار به روبوسي کردم. شب عمليات بود و وضعيت طوري نبود که بخواهد
اين کشمکش ادامه داشته باشد. منتها به نظر ميرسيد که به صورت طبيعي، قلبها
به هم متصل نشده.
آنجا يک ارتفاعي دارد و روي رودخانه ذوآب پل بزرگي است. اگر آن پل قطع شود،
جاده ی منطقه قطع است. يعني نه به طرف نوسود راه است و نه به طرف مرخيل و
شيخ صله و از گله و جاده مرزي که از آنطرف ميرود؛ و نه به طرف شمال و
جنوب. راهها همه قطع ميشود.
قرارگاه را روي ارتفاعي که مشرف به ذوآب بود، زده بوديم. ارتفاعات، سنگي
بود. من مسؤوليت کلي عمليات را به عهده گرفتم؛ البته نه به عنوان فرماندهي.
چون لازم بود همه ی امکانات را تمرکز بدهيم. آمدم آنجا. رفتم روي ارتفاعي
به نام نان ويژه. منطقه عملياتي را خوب ميديديم، چون ارتفاع خيلي بلند
است. عمليات را ميشد خوب کنترل کرد.
عمليات شروع شد. هرچه به برادر کاظمي اصرار کردم: شما خودت جلو نرو، به
عنوان يکي از فرماندهان عمليات اينجا حضور داشته باش و از اينجا هدايت کن.
گفت: نه، من با معلمها پيماني بستهام و بايد اين پيمان را حفظ کنم. به
آنها گفتهام همهجا با شما هستم. بايد با آنها بروم.
چهل تا پنجاه نفر از معلمها که مسلح بودند، متشکل در سازمان رزمي، از توي
رودخانه زدند به ارتفاعات و به طرف دهي به نام شرکا. و از شرکا به طرف ده
بالا به نام شمشير. از شمشير هم ميخواستند سرازير شوند توي دره نودشه و از
روي پل و جاده به طرف آبشار بروند و بعد از آبشار، به طرف نوسود.
محور پايين را داده بوديم به نيروهاي ارتش، و محور بالا را سپاه. فرمانده
آن يک افسر بسيار انقلابي و متعهد از لرستان به نام شهيد نقدي بود. او از
پايين به طرف نوسود رفت. شهيد کاظمي هم از محور سمت راست، از روي ارتفاعات
به طرف نودشه حرکت کرد.
پيشروي تا صبح جالب بود. صبح که شد، ضدانقلاب از لابهلاي ارتفاعات شروع به
رخنه کرد. به صورت نفربهنفر با تکتيراندازي شروع به زدن کردند. از طرف
ديگر، عراقيها هم ضدانقلاب را کمک ميکردند. هواپيمايشان به صورت يک فروند
دو فروند ميآمدند و جاده و پل را ميزدند.
بمباران دقيق ميکردند. از آنجا شاهد بودم و از بالا ميديدم.
حتي بعضي موقعها، ضدهوايي 23 خودمان در سطح پايين تيراندازي ميکرد و تيرها به ارتفاع نان ويژه ميخورد.
عمليات را تا ساعت يک بعدازنيمهشب دنبال کرديم. تا آن موقع، وضعيت خيلي
خوب بود. ولي متأسفانه معلمها رزم کوهستان نديده بودند و بريدند. يک مقدار
هم از مقابل تيراندازي شد. احساس کردم شهيد کاظمي تنها شده. منتها اين قدر
با غيرت و تعصب بود که ميگفت: با همين سه چهار نفر ميروم.
توي بيسيم گفتم: اين صحبتها را نکن.
بعد گفتم: من مجبورم خودم مستقيماً پشتيباني آتش شما باشم.
توپخانه را گذاشته بوديم آنطرف و ديدهبان هم خودم بودم.
ديدم که ضدانقلاب در بالاي ارتفاع گروه گروه به اين چند نفر حمله ميکنند.
چيزي نمانده بود اينها را از بين ببرند. آتش را خوب تنظيم کرده بوديم و
فرياد شهيد کاظمي، با همان لهجه ی تهراني و جنوب شهري، توي بيسيم بلند بود.
تشويق ميکرد: نازشستت که خوب زدي.
و از اين حرفها. کلي تلفات به آنها وارد کرديم. منتها تعداد نيروهاي برادر
کاظمي خيلي کم شده بود؛ به طوريکه در روز، پايين آمدند. از آنطرف، جاده
هم بمباران شد و ريزش کرد. فرمانده ی عمليات آنها شهيد نقدي هم تير خورد.
وقتي ديدم وضع اينطور است، با اصرار زياد، به صورت دستور، به شهيد کاظمي
گفتم: تو ديگر حق نداري بروي. عمليات ما يک عمليات تمريني بود. عمليات اصلي
براي سري بعد.
دستور دادم که برگردد. البته به کد. فهميد و آمد پايين تا بيايد توي
رودخانه. در آنجا نفوذيها بودند و به طرف او تيراندازي کردند. سه چهار تا
تير به ريه و شکمش خورد.
يکدفعه ارتباط ما قطع شد. برادر کاظمي آنقدر از نظر روحي و جسمي با قدرت
بود که از رودخانه عبور کرد. رودخانه هم آب داشت. خوب، آب براي زخم و جراحت
خطرناک است. از رودخانه که عبور ميکند، به حالت اغماء درميآيد. نگران
بوديم، شهيد يا اسير شده باشد.
اينجا آن نکتهاي است که چگونه خداوند الفت را در دلها قرار داده. به
رامتين گفتم: بايد برادر کاظمي را پيدا کنيم. براي ما ضربه بزرگي است که
ايشان اسير شود يا به شهادت برسد. ميدانيم که از توي دره بيرون نرفته.
بنابراين، يک گروه بفرست تا ايشان را پيدا کنند.
گروه را فرستاد و خودش هم نظارت داشت. يکدفعه متوجه شد که برادر کاظمي
پايين دره است ولي نميتواند بيايد بالا. آن موقعها وسايل و امکانات
نداشتيم. چون رامتين نيروي مخصوص بود، سريع دستور داد از چوبها کندند و با
پتو يک برانکارد درست کرد. برادر کاظمي را روي برانکارد گذاشتند و چون
ارتفاع صعبالعبور بود، نميشد حتي برانکارد را هم آورد. دستور داد او را
به جايي آوردند که هليکوپتر را بتوانيم در هوا نگه داريم. به اين ترتيب،
برادر کاظمي را سوار هليکوپتر کرديم. رامتين تمام برنامه را خودش هدايت
کرد. ايشان را برد بيمارستان و ما عمليات را ادامه داديم تا توانستيم
نيروها را به موضع انتظار برگردانيم.
بعدها به عيادت برادر کاظمي، توي بيمارستان پاوه، رفتم. ديدم چنان سرهنگ
رامتين و برادر کاظمي با هم صميمي شدهاند که ما کنار مانده بوديم. آمدم
کنار و گفتم: خدا را شکر.
اينها تا آخري که در منطقه بودند، بسياري از کارها را ميکردند و ديگر به من هم نميگفتند. نيازي هم نداشتند.
واقعاً پايههاي وحدت در قلوب است و نه در ظواهر. البته اگر در ظواهر به
تشکيلاتش برسيم که آهنگ وحدت و مقررات، وحدت را نشان دهد، معلوم است که
استمرار و پايداري آن فقط به آدمها بستگي ندارد. يکي بخواهد وحدت داشته
باشد و يکي نخواهد که وحدت داشته باشد. به وحدت قلبها نياز است.
شهيد کاظمي توانست نيروهاي بومي را در منطقه ،خوب جهت بدهد و روشنشان کند
تا در امنيت شرکت کنند. در محور پاوه و همچنين باينگان و جوانرود احساس
امنيت ميکرديم.
ولي در منطقه ی کردستان که آنقدر کار کرده بوديم، احساس امنيت نميکرديم.
دليلش فقط اين بود که در آنجا نيروهاي بومي خودشان کار ميکردند و در
نتيجه، ضدانقلاب در بين مردم آنجا پايگاه نداشت. اين بهترين عامل ايجاد
امنيت بود.
نظر شما