سرهنگ لطفعلي عنايتي - در کلام یاران
دوشنبه, ۱۴ تير ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۴۲
نوید شاهد: در سال 1361 با او آشنا شدم و تا سال 1364 با او هم اتاقي بوديم. براي دوره ي خلباني هم دو تايي رفتيم، يعني درست در آخرين روز وآخرين ساعت آزمايشات پزشكي به «هوانيروز» مراجعه كرديم و هر دو قبول شديم و به «هوانيروز» آمديم.
سرهنگ لطفعلي عنايتي
در سال 1361 با او آشنا شدم و تا سال 1364 با او هم اتاقي بوديم. براي دوره ي خلباني هم دو تايي رفتيم، يعني درست در آخرين روز وآخرين ساعت آزمايشات پزشكي به «هوانيروز» مراجعه كرديم و هر دو قبول شديم و به «هوانيروز» آمديم.
در سال 1367 پس از طي دوره ي خلباني از هم جدا شديم، يعني او به «مسجد سليمان» رفت و من به «كرمان» رفتم. در سال 1370 او به «كرمان» آمد و چون داراي افكار خوبي بود، من به عنوان جانشين حفاظت منطقه پيشنهاد كردم كه او جذب حفاظت شود. او در آن ايام فرمانده گردان بود و مي توان گفت از اولين افسران بعد از انقلاب بود كه به فرماندهي گردان رسيد.
از كارهاي او در فرماندهي مي توان به موضوع جايزه ي او كه از طرف فرماندهي هوانيروز وقت داده شده بود (سه عدد فلايت ژكت )، اشاره كرد. با آنكه جايزه مال خودش بود، آنها را فروخت و دربين مسئولين گردان تقسيم نمود. او هر پاداش ديگري كه براي گردان مي گرفت، بين كاركنان تقسيم مي كرد.
اصلا مرامش دستگيري از مردم محروم بود. او حتي به سربازان تحت امر خودش كمك مي كرد. البته براي اين كار غير از حقوق خود، از دوستانش نيز كمك مي گرفت.
او آدم شناس ماهري بود؛ با هر كس چند كلمه صحبت مي كرد، او را مي شناخت و با استفاده از اين شناخت، او را در محل مناسبي مي گماشت.
او آدم رازداري بود و هيچكس نمي توانست افكار او را بخواند. من بيش از 18 سال با او دوست بودم. او نه تنها هر گز باعث ناراحتي من نشد، بلكه حتي من يك بار هم نديدم كه باعث رنجش خاطر كسي شود.
آن روز براي نماز آماده شديم كه تلفن همراهم زنگ زد و آقاي« نامداري» خبر شهادت او را به من داد. با خبر شهادت او، ياد شهادت برادرم افتادم و دلم همان گونه به درد آمد كه در زمان شنيدن خبر شنيدن شهادت برادرم. تنها فرقي كه اين دو شهادت داشت، اين بود كه برادرم مفقود الجسد است، ولي بايد جنازه ي «حبيب الله» را به كرمان مي آورديم. با سختي به خانواده اش خبر دادم و همگي داغ او را در دل نهاديم.
بعد از شهادت او به سفر حج رفتم. درتمام مناسك حج، او را در كنار خود احساس مي كردم. در عالم خواب و بيداري با او صحبت مي كردم و او مي گفت كه تمام اين مكانها را قبلا آمده ام.
من ياد داشتي از سفر حج دارم كه ضميمه ي خاطرات حبيب الله مي كنم.
در اين سفر يك چيز همواره در ذهنم بود و آن، دوست شفيق، يار قديمي و ديرين، حبيب دوران دلتنگي ها و مونس تنهايي ها و غربت ها، همدوره اي شهيدم نمازيان بود. خيلي جاها وجود او را احساس مي كردم. همه جا او را مي ديدم.
قرار بود قبل از من به عمره مشرف شود كه متاسفانه اجل مهلت نداد و به سوي صاحب خانه شتافت. در چند جا او را خواب ديدم؛ يك يا دو بار در« مدينه» و در «مكه »هم خواب ديدم. در« مشعر الحرام» هم خواب ديدم. با وجود خستگي بيش از حد و نامناسب بودن جا، به محض استراحت، خوابي طولاني از ايشان ديدم كه بعد از شش ماه از شهادتش زنده شده بود و دوتايي خيلي درد دل مي كرديم و صحبت مي كرديم.
در خواب ديدم در اين سرزمين مقدس و در اين توقفگاه كوتاه بودم. نمي دانم؛ ولي مي دانم كه او خيلي قبل در عالم معنا اين مواقف را ديده و از همه ي آنها عبور كرده است؛ چه اينكه ساعاتي بعد، در بعد از ظهر روز دهم در منا، بين خواب و بيداري او را ديدم. نمي دانم چه پرسيدم، ولي جواب اين بود كه من مواقف را طي كرده ام و الحق هم كه گذرانده بود و قبول شده بود، چه اگر قبول نمي شد، قبل از شهادت به خانه اش نميشتافت.
منبع:كتاب اهالي آسمان ،تدوين: عليرضا پور بزرگ( وافي) ، انتشارات مركزاسناد انقلاب اسلامي-1383
نظر شما