کسی که مثل هیچ کس نبود
دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۲۲
نوید شاهد: من و جواد و مدرسي كلاس دهم با هم رفيق شديم . مدرسي و جواد خانه شان نزديك هم بود . خانه ماهم در خيابان شاپور ، كوچه ناصر . دو، سه ماهي از شروع سال تحصيلي نگذشته بود كه آرام آرام رفاقتمان گل انداخت . آن قدر كه هرروز بعد از تعطيل شدن مدرسه هم ، همديگر را مي ديديم
راستش براي من سخت است كه راه بيفتم و دنبال جنازه جواد بروم . سخت است ، چون من تمام اين سال هايي را كه او نبوده است ، با او گذرانده ام . حالا هم بروم و … بايد به سرزميني بروم كه معمولاً خوبان عالم سرانجام خوشي را رقم نزده است . در آن سرزمين ، بهترين بندگان خدا را يا با شمشير يا با زهر از پاي در آورده اند و از آخرين اين خوبان ، جواد من است كه در آن سرزمين ، غريبانه جان داده است . عصري ، حسابي دلم گرفته بود و به سرزمين عراق و مصيبت هاي كه امامان معصوم ما در آنجا كشيده اند فكر مي كردم كه آقاي "مدرسي " زنگ زد به مطب و گفت: " شنيده ام تو هم راهي هستي . "
گفتم : "تو هم بيا ."سكوت كرد .
من و جواد و مدرسي كلاس دهم با هم رفيق شديم . مدرسي و جواد خانه شان نزديك هم بود . خانه ماهم در خيابان شاپور ، كوچه ناصر . دو، سه ماهي از شروع سال تحصيلي نگذشته بود كه آرام آرام رفاقتمان گل انداخت . آن قدر كه هرروز بعد از تعطيل شدن مدرسه هم ، همديگر را مي ديديم . يا جواد و مدرسي به خانه ما مي آمدند، يا من به خانه يكي از آن دو مي رفتم . در تمام سال هايي كه دانش آموز بودم ، با هيچ كس به اندازه جواد و مدرسي رفاقت به هم نزدم . دست خودم نبود ، هركسي را نمي پسنديدم . كم تر اتفاق مي افتاد به خانه كسي از هم كلاسي ها بروم . اگر هم مي رفتم فقط براي درس خواندن بود. ولي جواد و مدرسي با بقيه فرق داشتند . همان كساني بودند كه من مي خواستم . جان مي دادند كه همه جور با آن ها رفاقت كني .
خيلي هم زود باهم انس گرفتيم . گفتم كه روزي نبود كه عصرها به سراغ همديگر نرويم . جواد بچه اول خانواده شان بود . جعفر آقاپدرش در ميدان بهارستان كفاشي داشت . يك خواهر كوچك تر هم داشت به اسم فاطمه . پدر و مادرش همين دو بچه را داشتند . حرف ، حرف مي آورد . داشتم مي گفتم كه مدرسي زنگ زده بود. گفت : "حرف تو درست در آمد .ديگر انتظارها پايان يافت و بالاخره معلوم شد كه چه بر سر جواد آمده است."
در تمام سال هايي كه جواد نبود و ما هرازگاهي با رفقا دور هم جمع مي شديم و زيارت عاشورا يا دعاي توسل مي خوانديم و دست آخر همه دعاها به اين جا ختم مي شد خدايا هر چه زودتر جواد را از اسارت نجات بده ، من ساكت بودم . حرفي نمي زدم . حتي يك بار پدرش گفت : "فلاني چرا هيچ وقت دعا نمي كني كه جواد آزاد شود."
در جوابش سكوت كردم . دلش را نداشتم كه بگويم حاج آقا همه چيز براي من تمام شده است ، من مي دانم كه جواد زنده باز نخواهد گشت . نه ! هر چه باشد او پدر جواد بود. من با جواد….
حالا شايد تو بگويي غلو مي كنم . نه ! اغراق نيست . چنان ارتباط روحي ام قوي بود كه هر اتفاقي براي او افتاد من خبردار مي شدم . دوستي ما فقط به رفاقت و ديدن همديگر و اين طرف و آن طرف رفتن ختم نمی شد . اگر شب براي جواد اتفاقي مي افتاد ، مثلاً مريض مي شد ، درست در همان ساعت ، من هم بي تاب مي شدم . خودم هم نمي دانستم كه چه ام شده است . دست خودم نبود . همان شبانه راه مي افتادم و مي رفتم خانه شان . رابطه من و جواد اين گونه بود.
گفتم : " مدرسي تو هم بيا . بيا برويم عراق . زيارت اميرالمومنين و سيدالشهدا و ساير ائمه اي كه در عراق مدفونند ، صفايي دارد ، آن هم ، همراه جواد . معلوم نيست كه دوباره قسمتمان بشود."
سكوت كرد . چيزي نگفت . چند لحظه اي كه گذشت به حرف آمد. گفت : " من دلش راندارم . آخر مي داني …." مي فهميدم كه سخت است . در نوشتن و گفتن شايد آسان باشد ولي جواد براي ما خيلي عزيز بود. با مدرسي خداحافظي كردم و گوشي را گذاشتم . مريض ها در اتاق انتظار منتظر بودند. منشي را صدا كردم و پرسيدم : "چند نفر مانده اند ؟"
گفت : "هفت نفر "
خواستم بگويم : برو بگو براي دكتر كاري پيش آمده بايد برود . حالم خوش نبود . مي خواستم بزنم بيرون . هواي خاني آباد كرده بودم . دلم مي خواست بروم و توي كوچه ها بچرخم . بروم سراغ جواد . برويم نماز جماعت را در مسجد قندي بخوانيم و بعد او مرا تا خانه مان ، بالاتر از بازارچه شاپور برساند. بعد من دلم نيايد كه با او خداحافظي كنم و تا سركوچه شان برسانمش . دست آخر جواد به زور دعوتم كند براي شام و تا آخر شب با هم باشيم . هوا تاريك شده بود و دلم مي خواست بروم . بروم و گوشه دنجي را گير بياورم و با خودم خلوت كنم . چيزي روي دلم سنگيني مي كرد . چند لحظه اي سرم را لاي دست هايم گرفتم . منشي با تعجب نگاهم مي كرد . گفت : "آقاي دكتر اتفاقي افتاده ؟"
گفتم : "نه !"
گفت: "حالتان خراب است ؟"
گفتم : "نه."
دلم نيامد كه بگويم برو مريض ها را ردكن بروند . بعضي شان از راه دور آمده بودند . گفتم : "من از روز چهارشنبه براي چندروز مي روم مسافرت . يك مسافرت غيرمترقبه است . به كساني كه وقت گرفته اند تلفن كن و بگو كه بعداً تماس بگيرند . به كسي هم وقت نده ."
چشمي گفت و رفت . گفتم : "نفربعدي را هم بفرست داخل ."
به خانه كه رسيدم ، مادرت گفت آقاي سادات تماس گرفته بود . سيدحسن سادات بعد از جواد همه كاره وزارت نفت شد. او بود كه طي همه سال هايي كه بدون جواد برماگذشت تلاش مي كرد تا خبري و ردي از او پيدا كند. زنگ زدم به آقاي سادات . گفت : "دكتر آماده اي ."
گفتم : "ان شاالله "
گفت: "چهارشنبه صبح ساعت هشت ترمينال داخلي فرودگاه مهرآباد… دكتر توفيقي ، رئيس سازمان پزشكي قانوني هم خواهد آمد. جعفر آقا پدر جواد هم همراه هيأت خواهد بود ."
دكتر توفيقي را نمي شناسم . فقط اسمش را شنيده ام و اين كه در كار خودش آدم خبره اي است . جعفر آقا هم كه سال هاست براي من مثل پدر، دوست داشتني است . از سال هاي پيش كسب و كار را رهاكرده و مغازه را هم بسته است . هر كس جاي او بود هزار بار خرد مي شد . آخر جواد تنها پسر او بود . ازوقتي كه رفت آبادان براي درس خواندن و ازآبادان هم كه آمد ، دستگير شد و بعد از آزادي از زندان هم رفت رشت و انقلاب هم كه پيروز شد، جواد هميشه جنوب بود ومناطق نفت خيز. تا اين كه شد وزيرنفت و ماجراي اسارت پيش آمد . تا امروز كه بايد جعفر آقا راه بيفتد و برود عراق تا جنازه پاره تنش را بازگرداند. مادرت پرسيد: "حاج آقا هم همراه شما مي آيند؟"
با سر جوابش را دادم .
گفت : "فردا شب برويم سري بهشان بزنيم ."
زيرلب چشمي گفتم و ياد غروب افتادم كه مدرسي تلفن كرده بود. باز دوباره
دلم هواي خاني آباد كرد. آن كوچه پس كوچه هاي تنگ و دوست داشتني .
پس فردا اين موقع كجا هستم ؟
لابد بغداد و منتظرم كه صبح شود و جوادم را ببينم . يازده سال است كه جواد را نديده ام يازده سال! باورم نمي شود. چقدر زودگذشت.
نظر شما