ناگفته های جنگ(19)؛ شما محكم باشيد
يکشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۳۹
نوید شاهد: مرحله ی بعدي عمليات در منطقه ی مريوان بود. طرح جالبي به نظرمان رسيد. آن موقعها امکانات لازم را از نظر خودرو نداشتيم و بهترين خودروي ما سيمرغ بود. رويش مسلسل کاليبر 50 سوار ميشد. مسلسل کاليبر 50 هم اغلب گير ميکرد.
مرحله ی بعدي عمليات در منطقه ی مريوان بود. طرح جالبي به نظرمان رسيد. آن موقعها امکانات لازم را از نظر خودرو نداشتيم و بهترين خودروي ما سيمرغ بود. رويش مسلسل کاليبر 50 سوار ميشد. مسلسل کاليبر 50 هم اغلب گير ميکرد. ديديم براي رفتن در اين محور، بين سنندج و مريوان 130 کيلومتر راه است. انواع و اقسام گردنهها و تنگهها جلوي راه است. يعني از نظر عمليات نامنظم چريکي، بهترين جاي کمين در اين مسير است. از سنندج که به طرف مريوان برويم، اول ميرسيم به گردنه ی آرين ، بعد ميرسيم به سه راهي تيژتيژ . از گردنه ی آرين تا سه راهي تيژتيژ خودش کلي پيچ و خم دارد و جاي کمينگاه است. از سه راهي تيژتيژ، جاده دوشاخه ميشود: يک محور از شمال به طرف جانوره ميرود و بعد گردنه ی گاران و بعد مريوان.
يک محور هم از طرف جنوب به طرف شويشهنگل ميرود، بعد رزاب، تازهآباد يا سروآباد و مريوان.
جاده ی شمالي کوتاهتر از جاده ی جنوبي بود ولي پيچ و خم و گردنه بيشتر داشت. جاده ی پاييني، جاده ی معمول رفت و آمد بود. آنهم همينطور گردنه داشت، ولي نه بهاندازه آنجا.
براي اينکه بتوانيم در اين جاده برويم، چند تدبير را به صورت جديد به کار برديم. يکي اينکه براي ترابري، کمپرسيهاي استانداري را جمع کرديم. ديگر همه چيز دست خودمان بود. شوراي تأمين استان که الان هست، آن موقع خيلي راحت در قرارگاه عمليات تشکيل ميشد. استاندار، فرماندار، مسؤولين نظامي و انتظامي ميآمدند و هماهنگ ميکرديم. سريع هم ميرفتند دنبال کار و همه همکاري ميکردند. به سرعت شصت تا صد کمپرسي آماده کردند که آن موقع براي ما زياد بود. رانندههايشان بومي بودند ولي چارهاي نداشتيم.
اينها را برديم براي اينکه ترابري انجام بشود؛ نيروهايمان را توي کمپرسيها قرار بدهيم و براي ضدانقلاب مشخص نشود که يک ستون نظامي ميآيد. چون در ظاهر، کمپرسي بود. هر دو مطلب گرفت و خيلي خوب شد.
معمولاً ستونکشي و راهپيمايي تاکتيکي با ستون در جاده يک هنر نظامي است. با نيروهاي مختلط ارتشي، سپاهي، ژاندارمري و پيشمرگ مسلمان اين کار خيلي سخت بود. اگر ستون کنترل نشود، اين خطر هست که از هم بپاشد و در مقابل حوادثي که در مسير به وجود ميآيد، نتوان اقدام کرد.
آمديم تمرين کرديم. تمرينمان هم حالت منحرف کردن ذهن را داشت. فهميده بودند که داريم براي عمليات تمرکز قوا ميکنيم ولي نميدانستند در کجا ميخواهيم عمليات کنيم. بچهها را هماهنگ کرديم و رفتيم به طرف ديواندره، به جاي اينکه به طرف مريوان برويم. رفتيم و تا ديواندره را پاکسازي کرديم. به جز چند تا مجروح، چيزي تلفات نداديم. با قاطعيت رفتيم. در ستون، بچهها به هم نگاه ميکردند و احساس قوت ميکردند. ستون پرقدرتي بود.
از تدبير ديگري هم استفاده کرده بوديم. نيروها را دو ستونه کرديم. چون ديگر کسي براي کمک به سراغ ما نميآمد که اميدوار باشيم. اين بود که دو ستون متعادل با فرماندهي مختلف درست کرده بوديم؛ جداگانه و مستقل ولي در ارتباط با هم. با فاصله مثلاً يک کيلومتر پشتسرهم حرکت ميکردند.
تدبير ديگري که براي اولينبار به کار برديم و هيچوقت به کار برده نميشد، به کار بردن توپخانه سبک در عمليات چريکي بود. دو تا توپ به ستون جلويي و دو تا توپ سبک هم به ستون عقبي داديم. چون تخصص خودم توپخانه بود، از قبل طرحريزي آتش کردم. مسيرها روي نقشه مشخص بود. هدفهاي احتمالي را پيشبيني ميکردم. بنابراين تا ميگفتم: هدف شماره يک را بزن، يا شماره دو را بزن، او ميدانست که کجاست و ميزد.
اگر ستون عقبي گير ميکرد، از جلويي به او کمک ميشد، يعني توپها برميگشت به آنطرف و به او کمک ميکرد. کار جالبي بود. حتي بعضي مواقع براي اينکه ضدانقلاب حسابکار خودش را بکند، از قبل ميزديم. اعلام کرده بوديم تا موقعي که يک ده، يک روستا و يک شهر اعلام همبستگي نکرده، براي ما مقر ضدانقلاب محسوب ميشود. بنابراين، مجبوريم بزنيم. اين ترس باعث شده بود که دو تا گلوله که ميانداختيم، ميفهميدند که ميآيد. منتها به روستاها که ميرسيديم، وسطش نميزديم. دورتادور روستا را نقاشيوار و تميز چند گلوله ميزديم. با ديدهباني خودم ميزدم که حساب دستشان بيايد. بعد با پرچم سفيد ميآمدند به استقبالمان. اين اثر رواني خوبي داشت. ما هم با آنها با رأفت برخورد ميکرديم.
اين حرکت تمرين بود، چون هنوز جاده باز نشده بود و بايد جاده را باز ميکرديم و پايگاه ميچيديم تا رفتوآمد داشته باشد. يک روزه تا ديواندره رفتيم و شب را هم توي راه خوابيديم. در مسير بين سنندج به طرف ديواندره، در نزديکي دهکده حسينآباد، يک پل حساس هست. اينها خرجگذاري کرده بودند. وقتي رسيديم، تيم تخريب آن را خنثي کرد. کلي خرج توي کوه گذاشته بودند که اگر منفجر ميشد، همه ميريخت روي جاده. توي تونلها را چک کرديم ولي چيزي نديديم.
برگشتيم به سنندج. وقت را تلف نکرديم و صبح روز بعد به طرف مريوان حرکت کرديم. 48 ساعت طول کشيد تا به آنجا برسيم. فکر کنم پاييز بود، يا داشتيم به پاييز و زمستان نزديک ميشديم. در مسير رفتنمان به مريوان، از گردنه ی تيژتيژ رد شديم. در اينجا، توپهاي سنگينمان را هم برديم، به طوريکه مثلاً در گردنه ی آريز(آرين)، توپ متوسط گذاشتيم تا ثابت باشد و ما را تا برد زيادي پشتيباني کند.
تا سه راهي تيژتيژ چند تا مجروح داديم و تلفاتي هم به ضدانقلاب وارد کرديم. در اينجا تعدادي از رانندهها بريدند. نميآمدند. ميترسيدند. مجبور شديم هرکس رانندگي بلد است، پشتفرمان بگذاريم.
بعد از سهراهي تيژتيژ، جاده ی شمال را انتخاب کرديم؛ يعني همانراه سخت. چون راهش مستقيم بود، انتخاب کرديم.
در دهکدهاي به نام شيخان در نزديک جانوره، درگيري سختي پيش آمد. دوتا شهيد داديم ولي زود بر آن منطقه تسلط پيدا کرديم. شهيد شيرودي و شهيد کشوري آن موقع با هليکوپتر کبري در سنندج مأمور پشتيباني بودند. از اول که آمديم، گفتم بايد در جنگ با ضدانقلاب اين تاکتيک را رعايت کنيم و بيخودي متکي به هوا نباشيم. بايد با ضدانقلاب مثل خودش جنگيد. توي کوهستان دنبالش دويد و پاکسازي کرد. باتنفگ خوب کار کرد و از زمين استفاده کرد. اينها را گفتيم و عمل هم کرديم. اين بود که هميشه اينها را در احتياط نگه ميداشتيم تا اگر گير کرديم، بيايند.
در شيخان درگير بوديم. اتفاقاً کسي که يکي از چهرههاي خوب پاسدار را شهيد کرده بود، در همانجا گير افتاد. اسم آن شهيد حاجي ابراهيم بود. يکدفعه سروکله هليکوپتر کبري پيدا شد. با بيسيم تماس گرفتم و پرسيدم: چرا آمدي؟
اکبر شيرودي بود. پرسيدم: اکبر، چرا آمدي؟
گفت: بابا، حوصلهمان سررفت. هرچه نشستيم ديديم شما خبر نداديد. گفتيم چکار کنيم؟ بلند شديم و آمديم.
واقعاً براي مقابله با ضدانقلاب رقابت بود. شهيد شيرودي از آنجا خودش را وارد صحنه کرد و عجيب فداکاري ميکرد.
عمليات را ادامه داديم. شب به هرجايي که ميرسيديم، عمليات قطع ميشد. ميگفتيم بچهها دفاع دورتادور بگيرند و تا صبح تأمين برقرار ميکرديم. البته فرماندهان ستون سعي ميکرديم نخوابيم. بازديد ميکرديم که در جايي غفلت پيش نيايد و آنها حمله کنند. چون منطقه ناآشنا بود. اولينبار بود که به آنجا ميرفتيم و فقط از روي نقشه شناسايي داشتيم. البته پيشمرگهاي مسلمان راهنما بودند ولي نميشد فقط به آنها اکتفا کرد.
آمديم به گردنه ی گاران و الحمدلله مشکلي پيش نيامد. رد شديم.
کار ديگري هم که کرده بوديم چون ميدانستيم مدتها است به مريوان سوخت و اين چيزها نرفته هفت، هشت، ده تا تانکر سوخت با ستون همراه کرده بوديم که با دست پر برويم.
رسيديم به نزديک مريوان. به پادگان، پيام داديم که ما توي پادگان نميآييم و ميخواهيم مستقيم برويم شهر را محاصره کنيم که وقتمان گرفته نشود، بعد با شما الحاق ميکنيم.
در شرق پادگان مريوان، دهليزي هست که به طرف جاده سقز ميرود. از همان دهليز، با تانک اسکورپين و نفربر چرخدار رد شديم. به ارتفاعي به نام قلعه ی امام رسيديم. ارتفاع حساسي است. قلعه ی امام را گرفتيم و تأمين برقرار کرديم. شهر در دل نيمدايره ارتفاع بود. از بالا هم پادگان به آن تسلط داشت. محل فرودگاه مريوان را که الان ساختمان شده، محل استقرارمان انتخاب کرديم.
ياد برادر پاسدارمان حاج احمد متوسليان به خير باشد. اولين آشناييمان در اينجا بود. گروهي از برادران پاسدار را توي پادگان مريوان داشت. اين حضور آنان در پادگان به شدت بر روحيهها اثر داشت. وقتي نيروهاي ارتشي با نيروهاي انقلاب ،نزديک هم قرار ميگرفتند، تحريک ميشدند؛ در حس مسؤوليت براي نگهداري پادگان و جنگ و مبارزه. در صورتيکه ممکن بود اگر تنها باشند، اين حالت به مرور کم شود.
روحيه ی افراد داخل پادگان خيلي خوب بود. فرمانده ی خوبي هم داشتند. سرهنگ ستاري جزو چهلنفري بود که قبلاً آمده بودند. تا آمديم، الحاق انجام شد و گفتيم: محاصره را کامل ميکنيم؛ سپاه برود شهر را پاکسازي کند و بعد خودش مسؤول نگهداري و امنيت شهر بشود.
اين روشمان بود: هرجا ميرسيديم، سپاه را مسؤول کنترل شهر ميگذاشتيم.
شب دوم پاکسازي، بايد صبح زود به طرف سنندج راه ميافتاديم و برميگشتيم. پاکسازي داشت تمام ميشد. ساعت حدود يک يا دو نيمه شب بود. احساس نگراني کردم. رفتم گشت بزنم ببينم بچهها چکار ميکنند، آيا حواسشان به جاهاي نفوذي هست يا نه. جاي نفوذ زياد بود. درخت و شيار و اينها، جاي نفوذ و خطر بود.
در لابهلاي همين تاريکي تقريباً مهتاب هم بود براي اولينبار ديدم که يک عده دارند نماز ميخوانند. يعني تا آن موقع نديده بودم که مثلاً يک عده نماز شب بخوانند و براي اولينبار ميديدم. اين صحنه براي من خيلي معنا داشت. مرا هم تحريک کرد و احساس نيايش به من دست داد. همان موقع هم ضدانقلاب با آرپيجي به اردوگاه حمله کرد. هيچ غلطي نتوانست بکند.
شهر را به دست برادر متوسليان سپرديم. بايد برميگشتيم. ضدانقلاب که موقع آمدن غافلگير شده بود و فکر نميکرد 130 کيلومتر را يکدفعه بياييم و از جاده عبور کنيم، براي برگشتنمان تدارک ديده بود. ميدانست که برميگرديم و عملياتمان مشخص شده بود. کار خدا بود، همهچيز را آماده کرده بوديم که از گردنه ی گاران برگرديم. يکدفعه به ذهن من خطور کرد که چه دليلي دارد از گردنه ی گاران برگرديم؟ از آنجاده آمديم، حالا از اينطرف برگرديم، هم دشمن غافلگير ميشود و هم اينکه با جاده آشنا ميشويم.
يکدفعه جهت را عوض کرديم. به سرعت از طرف جاده ی سروآباد به طرف رزاب رفتيم. اتفاقاً از بچههاي سروآباد و رزاب با ما همکاري ميکردند. عثمانپور نامي، پيشمرگ مسلمان و يک پيرمرد از منطقه کماسي همراهمان بود. شهرتش هم کماسي بود. اصرار داشت که ميخواهم با نفربر شما بيايم. من توي نفربر چرخدار بودم. علاقه ی عجيبي هم به برنو کوتاه داشت. برنو کوتاهش را مثل بچهاش دوست داشت. هروقت ميرفتيم، کنار ما ميجنگيد. پيرمرد کوچولويي بود. عثمانپور هم از گروه رزگاريها بود. رزگاريها بيشتر تابعيت از شيخعثمان داشتند؛ شيخعثمان نقشبندي. ايشان هم با ما آمده بود و اطمينان ميداد که اگر به منطقه رزگاريها برسيم، همه ی مردهايم را جمع ميکنم و فلان و بهمان.
رسيديم به سروآباد؛ محل شيخعثمان نقشبندي و به باغي که متعلق به شيخعثمان است. روي ما آتش باز شد. سريع گفتم: ستون اول و ستون دوم در جاي ثابت شود و توپها را روانه کند.
به ستون اول که در دست خودم بود، گفتم: آماده باشيد، بايد محاصره را بشکنيم و جلو برويم.
توپها را روانه کرديم. گفتم چند تا گلوله مستقيم بيندازيد به ساختمان شيخعثمان. قشنگ ثبت تير کرديم که ديدم همه با پارچه سفيد به طرف ما ميآيند. آمدند و ما هم امان داديم. گفتم ستون ميخواهد رد شود.
رسيديم به رزاب. مدخل تنگهاي و به طرف کرآباد و نگل است. رزاب در دامنه ی ارتفاع سختي قرار گرفته. بايد از مسير تنگه رد ميشديم. آتش از طرفين به روي ما باز شد. نميشد هيچکاري کرد. از بالا با تفنگ سبک ميزدند. کنترل از دست من دررفت. خواستم از نفربر خارج شوم که ديدم گلوله به بدنه نفربر چرخدار ميخورد. تانک جلو رفت. تانک اسکورپين را فرستادم که زره داشت. معرف من در بي سيم، صياد بود. يکدفعه راننده تانک گفت: صياد، صياد، پشتم لرزيد.
پشت تانکش را ميگفت. گفتم: خودت پياده شو ببين چيست.
نگو اينها از قبل توي جاده تله انفجاري کار گذاشته بودند. منيتور تله را با چند ثانيه اختلاف کشيده بودند. اگر سه چهار ثانيه زودتر کشيده بودند، درست زير تانک منفجر شده بود. تانک فقط يک ارتعاش پيدا کرده و يک مقدار هم ترکش به بدنهاش خورده بود.
ديدم ارتباطمان با بچههاي صف قطع است. مثل اينکه همه از خودروهايشان پياده شده بودند و يک کارهايي ميکردند. نيمساعت زير آتش بوديم. بعد از نيمساعت براي بنده که تا آنموقع اصلاً اين جنگها را نديده بودم و کار نکرده بودم معلوم است که چگونه تصور ميکردم. هم عقبمان بسته بود و هم جلويمان. گمان ميکردم بعد از نيمساعت آتش دشمن، کلي تلفات دادهايم و خودروها پنچر شدهاند. فکر ميکردم چطور راه بيفتيم و برويم و پيش خودم گفتم اينجا گير ميکنيم.
هرچه منتظر شدم کسي بيايد و بگويد که چه شده و چند تا تلفات داديم، کسي چيزي نگفت. در آخر خودم، با حالت مضطرب، پرسيدم: چند تا شهيد داديم.
عجيب بود. آمار دادند و گفتند: سه چهار تا مجروح داريم. شهيد نداريم. هيچکدام از مجروحهايمان طوري نيستند که بخواهند تخليه شوند.
با سنندج تماس گرفتم که هليکوپتر بيايد. سه چهار تا مجروح داشتيم. يک مجروح ،راننده تانک اسکورپين بود. ديدم پيشانياش را بسته و پانسمان کرده. پرسيدم: چي شده؟
گفت: گلوله خورده.
گلوله با يک مقدار زاويه به پيشاني او خورده بود. سر او را نشانه گرفته بودند که از تانک بيرون بوده. فقط پوستش را برده بود. خيلي با روحيه، يک تفنگ ژ ث دستش گرفته بود و ضدانقلاب را دنبال ميکرد.
يکي ديگر تلگرافچيمان بود. گلوله قسمتي از لاله گوشش را برده بود. خودش هم شگفتزده بود که چرا اينطوري شده. چيز عجيبي بود.
از برادرهاي سپاه، يکي گلوله به کلاه آهنياش خورده بود. چون اينها از بچههاي تازه کار بودند، کلاه آهني که به سر ميگذاشتند، يک پله بالاتر بوده. اندازهاش نبود. سرش را نشان گرفته بودند که از جلو خورده و از پشت درآمده بود. گلوله در پشت کلاه آهني، يک مقدار پوست و موي سرش را سوزانده بود. او هم نيازي به پانسمان نداشت.
شده بود کسي گلوله زير آستينش خورده و از آنطرف درآمده بود. اصلاً مثل اينکه به قدرت خداي متعال، در اينجا زمينهسازي شده بود که درس بگريم. تنها کسي که نياز داشت تخليه شود، يک بچه يازده ساله کرد بود. در همان لابهلاها بوده و گلوله که ردوبدل ميشده، گلوله کلاشينکف خورده بود به نزديک ريهاش. وقتي هليکوپتر آمد، او را با پدرش به سنندج تخليه کرديم که اثر رواني خوبي روي مردم منطقه داشت.
ديديم باز همه با پرچم سفيد آمدند. منتها اين دفعه همه زن بودند؛ زن و پيرزن و دختر. پرسيدم: مردهاتان کجا هستند؟
معلوم بود که مردهايشان با ما ميجنگيدند. کاري نميتوانستيم بکنيم. فقط يک خرده سر عثمانپور داد زدم و گفتم: اين بود که ميگفتي از راه برسيم، همه با شما ميآيند و فلان ميشود؟!
او هم قسم خورد که باور کنيد اينها نميدانستند.
از آنجا گذشتيم و به کرآباد و نگل رسيديم. نزديک عصر بود. بچهها آنقدر روحيه داشتند که تا من گفتم دفاع دورتادور بگيريد رودخانه هم کنارمان بود همه پريدند توي رودخانه و شروع کردند به شنا. خيلي با روحيه بودند. انگار نه انگار در منطقه ،آلوده هستند.
رفتيم نگل را پاکسازي کنيم. نگل، دهکده باصفا و خوش آب و هوا و حاصلخيزي است. آنجا محل خوشگذراني ضدانقلاب بود. در آنجا هم ازشان اعلاميه و چيزهايي گيرآورديم. به لطف خدا، بقيه مسير را که برگشتيم حادثه ی چنداني رخ نداد.
درگيريها ساده و بدون تلفات بود و اين در کردستان انعکاس خوبي داشت که ستون گردن کلفتي به اين ترتيب از سنندج به مريوان رفت. البته هنوز به سنندج نرسيده بوديم که اطلاعيههايي را از کوملهها در آورديم که: اين ستون حتي به فرماندهي صيادشيرازي از سنندج آمد و تا حالا هشتاد تا کشته داده. اين جور تبليغ ميکردند؛ در صورتيکه ما دو تا شهيد داده بوديم و هفت، هشت تا مجروح.
با همين عملياتي که انجام شد، بچهها روي فرم آمدند. ديدند ميشود کار کرد و ضدانقلاب را بزرگش کردهاند. البته من در بازنگري حادثه ی کمين در منطقه ی رزاب، هم آن موقع و هم بعد از آن، آنجا را به عنوان رشته ی ظاهر شدن امدادهاي الهي ميدانم. چون ارتباط مستقيم با شب قبلش داشت؛ آن حالت عبادي که در تعدادي ديدم و من را هم برانگيخته بود. اثراتش را همانجا ديدم.
ما تمام جلسات توجيه عملياتي را در داخل نمازخانه گذاشته بوديم. نمازخانه پربرکتي پيدا کرده بوديم؛ در قرارگاه عمليات سنندج که در پادگان لشگر 28 بود. کمک زمزمهاي را در ميان ارتشيها شنيدم که معترض ميشدند چرا بيشتر از برادران سپاه استفاده ميکنيد؟ اين قلب من را روشن کرد. رقابت به وجود آمده بود و اينها ميخواستند بيشتر بجنگند. قبلاً گفته بودند که اينها انگيزهاي براي جنگيدن ندارند. در آنجا حالت رقابت به وجود آمده بود. وقتي اين را به بنيصدر گزارش دادم، عجيب تحت تأثير قرار گرفت و بارها درباره ی آن مانور داد و قلم زد.
بعضي موقعها ميگفتم: اينجا يک جريان دوطرفه بين انگيزه و تخصص دارد به وجود ميآيد. انگيزه مال بچههاي انقلابي است و تخصص براي نيروهاي نظامي. اينها لازم و ملزوم همديگر شدهاند. در صحنههاي عمليات، يک جريان دوطرفه به وجود آمده که يکي کمبود انگيزهاش را تأمين ميکند و ديگري هم کمبود تخصصش را کامل ميکند. اين مرحله کمال است و معني وحدت را ما آنجا به صورت ريشهاي فهميديم.
جريان تخصص و انگيزه، نياز دوطرف بود. نه ميتوانستيم با اتکا به تخصص بجنگيم که نياز به انگيزه داشت، و نه ميتوانستيم با انگيزه ی خالي بجنگيم. اگر اتکا به تخصص داشتيم، فقط بايد دورتادور پادگانها را کانال ميکشيديم و دفاع ميکرديم. حرکتي به وجود نميآمد.
انگيزه چاشني حرکت بود. نميتوانستيم با اتکا به انگيزه تنها باشيم که آشنايي به رزميدن هنوز نبود. بچهها تندتند شهيد و مجروح ميشدند، به خاطر اينکه بلد نبودند از اسلحه و زمين و تاکتيک استفاده کنند. لازم بود همانجا ياد بگيرند و ميديدم اينها در ميدان عمل دارند شکل ميگيرند. اين صحنهها خيلي پربرکت بود.
يادم هست که در جمع کمي بوديم؛ پنج ،شش نفر. من بودم، برادر رحيم صفوي و چندتاي ديگر از بچههاي سپاه و ارتش. رفتيم خدمت حضرت امام. من در حالتي بودم که ميخواستم فرصتي گير بياورم و به حضرت امام بگويم: حضرت امام، هيچ نگران نباشيد. انشاءالله در کردستان سرکوبشان ميکنيم.
اره
آن روز حضرت امام طوري صحبت کردند که انگار خودشان در صحنهاند و دارند به ما اميد ميدهند که شما محکم باشيد از جنگ با ضدانقلاب نگراني نداشته باشيد. فقط هماهنگي و وحدتتان را حفظ کنيد. اولين کلمات هماهنگي و وحدت را در آنجا شنيدم.
بعد هم با رعايت مسائل ظاهري، که کسي ادعا و غروري نداشته باشد، راحت ميشد فرماندهي کرد. چون عمده قدرت فرماندهي در درونهاست. اگر مديريت بخواهد حاکم شود، مديريت بر قلبها است که ميتواند حاکم شود. اين معني دارد تا اينکه کسي بخواهد با سروصدا و با ابهت و کلفت کردن صدا و اين چيزهايي که در ارتش سابق مرسوم بود، فرماندهي کند. ما ميديديم هرچه بيشتر تقوا رعايت ميشد، فرماندهي راحتتر اعمال ميشد و کارها پيش ميرفت.
ما در درگيريها يک تدبير داشتيم. بچههاي سپاه که در منطقه قرار ميگرفتند، نياز داشتند همانجا پايگاه آموزشي هم داشته باشند. چون همهشان يک اسلحه برداشته و آمده بودند. آمادگي براي کار رزمي نداشتند. ما يک تيم نيروي مخصوص به هر پايگاه سپاه مأمور ميکرديم. اصلاً مراسم ميگذاشتيم؛ بين نماز ظهر که برکتش هم بيشتر بشود. اين بچهها را ميبرديم تا با آنها نماز بخوانند و معرفيشان ميکرديم. ميگفتيم اينها نماينده ی ما هستند که به شما مأمور شدهاند. همهجور آموزشها را هم بلد هستند، اسلحه بلدند، تخريب بلدند، کار جنگهاي نامنظم بلدند و حتي مسائل بهداري و امداد. گفتيم اينها را ياد بگيريد. در نتيجه اينها خودکفا ميشدند.
البته در بعضي جاها با هم نميساختند. فرهنگ و روحيهها فرق ميکرد. باز بايد ميرفتيم و به دادشان ميرسيديم. بعضيها را از آنجا جدا ميکرديم که بروند يا کاري ميکرديم که هدايت شوند.
نظر شما