سروده ای زیبا از آزاده سالمی
پدرم مرد مهربانی بود
مثل پروانه ها پر از لبخند
اهل باران جنگل گیلان،
زاده برف قله الوند
غنچهها توی برق چشمانش
روزها آفتاب میخوردند
بادها در مسیر موهایش
دائماً پیچ و تاب میخوردند
پدرم مثل چشمه عادت داشت
با حضورش به سنگ جان بدهد
دل او را دوباره نرم کند
زندگی را به او نشان بدهد
در نگاهش غمی مسلم بود
روی چشمش همیشه شبنم بود
صبر و رنجش زیاد بود آن مرد،
گفتهها وگلایهاش کم بود
حرف جبران نمیکند غم را،
انتظار و عذاب آدم را
کی درختی که از ثمر دور است
درک کرده است باغ خرم را؟
پدرم روزگار سختی داشت
سالها بعد از انقلابی سرخ
پدرم مينوشت اسمش را
بی صدا در دل کتابی سرخ
خس خس سرفههای خونینش
پاسدار قداست دین بود
مبدأ راه او قیام حسین،
مقصدش اقتدار آیین بود
پدرم از وطن حمایت کرد
سادگی را به حق رعایت کرد
آسمان و ستاره را بیدار،
ماه خاموش را هدایت کرد
پدرم بینظیر بود و بزرگ،
جنگ او را بزرگتر هم کرد
از فراسوی لحظهها رد شد
از سکوت زمان نشد دلسرد
راز آرامشش صداقت بود
بین او با خدا رفاقت بود
او پر از اشتیاق بود و امید،
او خودش شرح بینهایت بود
روح او پاک و آفتابی بود،
زاده آسمان آبی بود
پدرم با خلیج نسبت داشت
عاشق بیکران آبی بود
در دفاع از خلیج جرئت داشت
قدر یک انفجار فرصت داشت
زندگانی برای او اما،
کمتر از آب و خاک حرمت داشت
پاسداری وظیفه او بود
با تمام توان مصمم بود
پیروی از امام عصر خودش
باوری ممکن و مسلم بود
توی جیبش همیشه عکسی بود
عکس یک مرد مؤمن و آرام
روی لبهاش طرح لبخندی
نقش بسته
فقط به یاد امام
آزاده سالمی
مبع: چشمه آیینه