روزهای آخر حضور امام خمینی(ره) در عراق
محمدمهدی موسیخان
در 15 شهریور 1395 مراسم رونمایی از کتاب «دیدار در پاریس؛ خاطرات دکتر حسن حبیبی و خانم شفیقه رهیده»1 در موسسه فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر برگزار شد. یکی از مدعوین سخنران حجتالاسلام سید محمود دعایی بود که ضمن ابراز خوشحالی از چاپ این کتاب که به معجزه شبیه است (دکتر حبیبی و همسرشان خیلی کم حاضر به مصاحبه بودند) خاطره خود از روزهای آخر حضور امام خمینی(ره) در عراق را برای حاضران بازگو کرد. متن زیر دربردارنده نکات جالبی از این مقطع مهم از انقلاب است که با کمی ویرایش ادبی تقدیم شما میشود.
ماجرای هجرت حضرت امام به پاریس، ماجرای شیرینی است، اگرچه آن موقع تلخیهایی داشت. مقامات امنیتی ایران به عراقیها فشار آوردند که «باید آقای خمینی را کنترل کنید. ما با هم تفاهم کردیم، ما مخالفین شما را کنترل میکنیم و شما موظف هستید متقابلا مخالفین ایران را کنترل کنید؛ چون آقای خمینی علیه رژیم ایران سخنرانی میکند، اعلامیه میدهد و این فعالیتها امکان پذیر نیست مگر این که از سوی شما اجازه داشته باشد. اگر کنترل نکنید ما توافق صورت گرفته را نقض میکنیم.» خلاصه عراقیها را وادار کردند که به امام فشار بیاورند. آنها از طریق من (که رابط امام با مقامات عراقی بودم) وقت ملاقات خواستند. از سوی مجلس عالی شورای انقلاب عراق، «قیادهالثوره» نمایندهای را برای ملاقات با امام اعزام کردند. او «سعدون شاکر» مسئول امنیتی عام در آن زمان بود که بعد وزیر کشور شد. ملاقات در یکی از روزهای تابستان حدود ساعت سه بعد از ظهر بود، چون خیابانها و کوچههای بعدازظهر تابستان عراق به دلیل گرما خلوت است. سعدون شاکر به همراه مسئول امنیتی نجف که کرد بود و فارسی میدانست، به دیدار امام آمدند. با ادب و احترام گفتند: «ما با ایران توافقات و تعهداتی داریم، ناگزیر هستیم آن تعهدات را عمل کنیم و بر این اساس ما نمیتوانیم اجازه دهیم شما فعالیتهای علنی علیه حکومت ایران داشته باشید.» البته بگویم که این مطالب را با احترام و ادب بیان کردند. امام فرمودند: «من ناگزیر به عمل به تکلیف هستم. اگر شما فعالیتهای من را در اینجا تحمل نمیکنید، از عراق خارج میشوم.» شاکر حساس شد و گفت: «کجا میروید؟» امام گفت: «به جایی میروم که تحت نفوذ و مستعمره ایران نباشد.» این جمله برای شاکر سنگین بود. کمی سرخ شد و گفت: «ما به شما احترام میگذاریم، ما شما را به عنوان یک شخصیت ضد استبداد و ضد استعمار محترم میشماریم. ولی ما را درک کنید. ما با ایران تفاهم و قراردادی داریم و ناگزیر بر اساس این تفاهم عمل میکنیم.» امام با اشاره به فرشی که زیر پایش بود گفت: «من هرجا بروم این فرش را پهن میکنم و کارم را نجام میدهم. در شرایطی که ملت ایران زیر ستم شاهنشاهی هستند من نمیتوانم ساکت باشم و ناگزیر عمل به تکلیف هستم.»
شاکر رفت اما بعد از آن محدودیتهایی ایجاد شد. امام را کنترل کردند، کسانی که به دیدارشان میآمدند بازداشت میکردند. امام که با این وضعیت رو به رو شد، در منزل تحصن کرد و کسی را نپذیرفت و حتی به حرم حضرت علی(ع) مشرف نشد. این تحصن انعکاس بیرونی پیدا کرد. این انعکاس از طریق فعالیتهای اتحادیه انجمنهای اسلامی در اروپا و آمریکا صورت گرفت. مسئولین و اعضای اتحادیه بیانیههایی صادر کردند و حتی تظاهراتی صورت دادند و در سطح وسیع رژیم عراق را در معذوریت قرار دادند. البته عراقیها مجددا به امام پیغام دادند «ما نمیخواهیم برای شما مزاحمت ایجاد کنیم و صرفا تذکری دادیم که ما را درک کنید.» در چنین وضعیتی، امام گذرنامه خود را به من دادند که اجازه خروج بگیرم. من گذرنامهها را به مسئولین امنیتی عراق دادم و گفتم: «ایشان میخواهند از عراق خارج شوند.» روز بعد مرا خواستند و گفتند: «ایشان به عنوان یک مقیم رسمی در نجف هستند و مثل همه مقیمین میتوانند تصمیم بگیرند هر کجا خواستند بروند.» یعنی با خروج امام موافقت کردند. تا آن موقع مثل حکومت پهلوی اصرار داشتند که امام از عراق خارج نشود و تحت کنترل باشد. عراقیها موظف بودند به خواسته حکومت پهلوی عمل کنند و امام را در کنترل داشته باشند.
حرکت به سوی سوریه امکان نداشت، چون آن موقع روابط عراق با سوریه تیره بود و برای خروج به سوریه مشکلات مرزی وجود داشت. بنا شد که امام اول به کویت حرکت کند و سپس به سوریه یا الجزایر برود. ویزای کویت را مرحوم آقای مهری نماینده امام در آن کشور تهیه کرد؛ یعنی دعوتنامهای را برای امام از مقامات کویت گرفت. مقامات کویت نمیدانستند که برای چه کسی دعوتنامه صادر میکنند؛ چون در گذرنامه امام نام ایشان «روحالله مصطفوی»، فرزند مصطفی بود. حاج احمد آقا هم همین طور. لذا وزارت کشور کویت که دعوتنامه را امضا کرده بود نمیدانست برای چه کسی است.
هنوز عراقیها از قصد امام خبر نداشتند. من رابط بیت امام و ادارات دولتی نجف بودم. گذرنامههای امام و حاج احمد آقا را به اداره گذرنامه نجف بردم. در مدت حضور در عراق، ارتباطاتی با مسئولان اداره گذرنامه نجف برقرار کرده بودم. به این صورت که گاهی گذرنامه دوستانی که میخواستند خروجی یا ویزا بگیرند را به اداره می بردم و به کارمندان در کار کمک میکردم؛ یعنی پروندهها را خودم میآوردم، برگهها را پر میکردم، گذرنامهها را آماده و آنها مهر میزدند. آنها میدانستند من برای جمعیت طرفدار امام کار میکنم. آن روز به جز گذرنامه امام و حاج احمد آقا، دو سه گذرنامه دیگر را انتخاب کردم و بدون این که مسئول اداره بفهمد که برای چه کسانی مهر خروجی میزند، علاوه بر مهر خروج، مهر اجازه ورود هم گرفتم. تا اگر اتفاقی در مرز افتاد، بتوانند برگردند. گذرنامهها را به حاج احمد آقا دادم و گفتم: «مسئول گذرنامه نجف نفهمیده امام و شما اجازه خروج گرفتهاید.» تا این جا جریان محرمانه بود و به جز من، امام، حاج احمد آقا و مرحوم مهری هیچ کس اطلاعی نداشت.
شبی که فردای آن از نجف به مرز کویت حرکت کردیم، من به حاج احمد آقا گفتم: «ما تا الان مهمان اینها بودیم و از نظر اخلاقی و امنیتی به مصلحت است که در لحظه آخر عراقیها را از عزیمت شما با خبر کنیم، چون ممکن است در راه اتفاقاتی بیفتد و چون مطلع نیستند حق دارند که اعتراض کنند. از طرف دیگر، رسم مهمان نوازی این است که میهمان بدون اطلاع میزبان حرکت نکند.» ایشان نزد امام رفت و برگشت و گفت: «بله، پیشنهاد خوبی است.» من به ابوسعد، مسئول امنیتی نجف زنگ زدم و گفتم: «سید فردا صبح عازم کویت است.» او گفت: «مگر خروجی گرفته است؟» گفتم: «بله.» از نظر امنیتی این خبر برای او افت داشت که از این حادثه مطلع نشده. گفت: «ویزای کویت گرفتهاید؟» گفتم: «بله».
روز بعد امام بعد از نماز صبح برای خداحافظی به حرم حضرت علی(ع) مشرف شد و سپس عازم کویت شد. آن موقع من ماشین داشتم، آقای مهری با ماشین بنز نویی آمده بود که امام را به کویت ببرد. دوستان دو ماشین دیگر داشتند و به اتفاق با چهار ماشین به سمت مرز کویت حرکت کردیم. لحظه آخری که از امام در مرز کویت خداحافطی کردیم، همه متاثر بودند. من دست امام را بوسیدم و عرض کردم: «ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. آخرین دیدار ما نباشد و باز شما را ببینیم.» آن موقع بغض کرده بودم و اشکی ریختم. امام دعا کرد و سوار شد. فاصله مرز عراق تا کویت بیش از یک کیلومتر است. در این فاصله تپهای قرار دارد که ماشین از مرز عراق به کویت رد میشود، انسان ماشین را نمیبیند. ما حدود یک ساعت صبر کردیم تا مطمئن شویم ماشین رد شده است. سپس به نجف بازگشتیم.
در دو شب آخر، من خواب نداشتم. شب قبل که اصلا نخوابیده بودم. روز قبلتر هم خواب درستی نداشتم، چون مضطرب بودم. روز خروج امام هم از صبح تا بعدازظهر رانندگی کرده بودم و دوباره به نجف برگشته بودم. موقعی که به نجف رسیدم به بیت امام رفتم. آقای رضوانی، مسئول دفتر امام گفت: «خبردار شدید؟ کویتیها امام را نپذیرفتهاند. امام به عراق برگشتند و الان در بصره هستند.» تمام خستگی این چند روز به تنم ماند. به منزل آمدم. جلوی در منزل مامور امنیتی نجف منتظرم بود.
گفت: «آقای ابوسعد شما را کار دارد.» به اتفاق به سازمان امنیت رفتیم. ابوسعد که منتظر بود گفت: «شنیدی که کویتیها سید را نپذیرفتند و به بصره برگشتهاند. ایشان فردا صبح با هواپیما از بصره به بغداد میآید. شما باید در اولین فرصت که او را میبینید یک پیغام از طرف دولت عراق به او برسانید. پیغام این است: اگر اراده کردهاند که به نجف برگردند حق هیچ گونه ملاقات و فعالیتی ندارند و فقط باید در منزل باشند.» بعد از آن همه ناکامیها و خستگیها، چنین پیغام تلخی برای من خیلی سخت بود. خدا لطف کرد مطلبی به ذهنم آمد. به ابو سعد گفتم: «من مطمئن هستم که سید به نجف نخواهد آمد. آنچه بر سید اتفاق افتاد مشابه اتفاق رسول خدا در مکه است که کفار رسول الله(ص) را تحمل نکردند. پیغمبر مجبور به هجرت به طائف شد. اهالی طائف پیامبر را نپذیرفتند و با او برخورد بدی کردند. ایشان از طائف برگشت اما در مکه نماند و به مدینه هجرت کرد و سپس پیروز شد. کویت طائف سید بود. ایشان به عراق برگشت اما در عراق نخواهد ماند.» گفت:«یعنی ما کفار قریش هستیم؟» گفتم: « نه، آنچه بر سید گذشته این است. شما هرچه هستید، باشید.» گفت: «شما موظفید در اولین فرصت که او را در فرودگاه بغداد میبینی، این پیغام را بگویی.»
صبح روز بعد به فرودگاه بغداد رفتم. پرواز بصره نشست. امام را به سالن پاویون (مخصوص مهمانان) آوردند. افراد شامل امام، حاج احمد آقا، دکتر ابراهیم یزدی، مرحوم املایی و مرحوم فردوسیپور بودند. من دست امام را بوسیدم. امام تبسمی کرد و گفت: «دعایت مستجاب شد.» من پیغام عراقیها و جوابی که به آنها دادم را به امام گفتم. امام جواب داد: «درست گفتی، ما بنا نداریم در عراق بمانیم. از اینجا به پاریس میرویم. چون پرواز فردا است امروز را در بغداد میمانیم.»
وقتی عراقیها فهمیدند که امام به خارج عراق میرود، به نوعی استقبال کردند؛ چون آنها نمیخواستند تعهد نسبت به ایران را انجام دهند. از طرفی ایرانیها اصرار داشتند که امام در عراق بماند. آن شب امام و همراهان را در یکی از بهترین هتلهای بغداد به نام «دارالسلام» در خیابان سعدون اسکان دادند. عراقیها معمولا مهمانان مهم را در این هتل پذیرایی میکردند. تمام کارکنان این هتل به زبان انگلیسی صحبت میکردند و به نظر عراقی نبودند. یک طبقه از هتل را خالی کردند و امام و همراهان را در آن اسکان دادند. به دو نمونه از برخوردهای امام در آن هتل اشاره میکنم که برای ما درس بود. امام خواست دوش بگیرد. حاج احمد آقا خواست حوله مخصوص امام را از چمدان بدهد. امام گفت: «نمیخواهد، من از همین حولههای هتل استفاده میکنم.» در هتلی که اکثر مهمانان آن خارجی هستند، امام استفاده از وسایل آن را پرهیز نکرد. دوم موقع شام بود. رئیس هتل با ادب و احترام فهرست غذا (منو) را نزد امام آورد و با انگلیسی از امام سفارش غذا خواست. دکتر یزدی ترجمه میکرد. امام گفت: «اگر مختصر نان تازه و ماست باشد، من کمی کشمش همراه دارم.» رئیس هتل خیلی تعجب کرد. شخصیتی که مقامات عراقی بر پذیرایی درست از او تاکید کرده بودند، این سفارش ساده را میداد. نان و ماست را برای امام آوردند. در عوض من و حاج احمد آقا و همراهان آن شب یک دلی از عزا درآوردیم و خیلی خوش گذشت.
بعد از شام امام اصرار کرد که برای زیارت به کاظمین برود. با همراهی ماموران امنیتی به حرم موسی بن جعفر(ع) رفت. هنگامی که امام وارد صحن شد، مردم به دور امام ریختند و ابراز احساسات کردند.
روز بعد که موقع بدرقه امام و همراهان رسید، (البته پرواز با یک هواپیمای ایرباس دو طبقه بود که طبقه بالا را برای امام و همراهان و یک مامور امنیتی اختصاص دادند) من به مسئول امنیتی عراق گفتم: «موقعی که امام از ترکیه به عراق آمد (در زمان حکومت عبدالسلام عارف، وزیر جوانان برای خوشآمد گویی به دیدن امام آمد، البته امام اعتنایی نکرد) یک وزیر از امام استقبال کرد. پیشنهاد میدهم حالا که سید از عراق خارج میشود، یک مقام رسمی برای بدرقه حاضر شود.» او نیم ساعت بعد آمد و گفت: «مسئولین عراقی به نتیجهای نرسیدهاند. اما تو در لحظه آخر از طرف ما یک پیغام به سید برسان. بگو اگر مقامات فرانسه به هر دلیلی شما را نپذیرفتند، به عراق نیایید.» این آخرین تدبیری بود که میخواستند امام را در لحظه آخر نگران کنند. من به مسئول امنیتی گفتم: «این پیام در حدی نیست که به یک مسافر هنگام عزیمت بگویند. اجازه دهید این پیغام را به فرزندشان بگویم.» رفت و آمد و گفت: «باید به شخص ایشان بگویید.» من به حاج احمد آقا گفتم: «اینها یک چنین پیغامی به امام دادهاند، ولی من این پیغام را نخواهم گفت. ولی شما بدانید اینها در این موضع هستند.» حاج احمد آقا گفت: «باشه، من در جریان هستم. اگر مسئلهای شد خواهم گفت.»
موقع حرکت شد. من وارد هواپیما شدم. دست امام را بوسیدم و همان جمله موقع خداحافظی در مرز کویت را گفتم. امام تبسمی کرد و گفت «هرچه خیر است.» از هواپیما پایین آمدم. مامور پرسید: گفتی؟ گفتم: «بله، ایشان فقط خندید.»
امام در فرودگاه دو توصیه به من داشتند. یکی این که مقدمات برگشت آقای طاهری خرمآبادی (که آن موقع برای دیدن امام از ایران آمده بود) را فراهم کنم. دوم، دختر ایشان فریده خانم، بعد از فوت حاج آقا مصطفی برای نگهداری از مادر به عراق آمده بود. او به یک شرط آمده بود و این که «من مستطیع هستم و باید مرا به حج بفرستید» و امام این تعهد را پذیرفته بود. امام گفت: «خواهر احمد آقا بناست به حج مشرف شود، شما شرایط آسان و مطمئن تشرف او را فراهم کنید.» البته ویزای فریده خانم توریستی بود و ویزای اقامتی نداشت. ویزای اقامتی را گرفتم و لازم بود که سفارت ایران از سفارت عربستان درخواست ویزا کند. بعد از یازده سال به سفارت ایران در بغداد رفتم. برای آنها تعجبآور بود. با مسئول کنسول گویی صحبت کردم. بعد از نیم ساعت پذیرفتند و برای فریده خانم ویزای حج گرفتم. موفق شدم او را با یکی از بهترین کاروانهایی که از عراق عازم حج بود، راهی کنم. در آن کاروان شهیده بنت الهدی صدر بود که دختر امام را به او سپردم.
اما لازم است در پایان مطلبی را عرض کنم. آقای دکتر یزدی در جریان هجرت امام به پاریس حق بزرگی دارد و این یک واقعیت است. حضور آقای دکتر یزدی حضور مغتنم و ارجمندی بود و به دلیل آشناییهای ویژه ایشان با مسایل جهانی و تسلطی که به زبان انگلیسی داشتند، در آن حالاتی که نمیدانستیم چه سرنوشتی در انتظارمان است، بسیار موثر بود. در مورد هجرت ایشان مشورت داد، حاج احمد آقا مشورت داد، اما تصمیم نهایی را خود امام گرفت. اما در دادن مشورت و کمک کردن، آقای دکتر یزدی سهیم بودند. نباید از حقیقت به دور باشیم، باید منصفانه قضاوت کنیم. این خاطراتی بود که از روزهای آخر حضور امام در عراق داشتم و خدمت شما عرض کردم.
پی نوشتها:
1ـ دیدار در پاریس؛ خاطرات دکتر حسن حبیبی و شفیقه رهیده، به کوشش: پدرام الوندی، تهران، موسسه فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر، چاپ اول، 1395