سربازی که موج گرفته بود
خانم دکتری به نام فاطمه صالحی داشتیم که از قم آمده بود. خانمی جوان، لاغر اندام و ظریف بود که هر کس در نظر اول او را می دید، اصلاً فکر نمی کرد این جثه تحمل کار داشه باشد. شوهرش روحانی بود و دو دختر یک و نیم ساله داشت.
آنها را پیش مادرش گذاشته و آمده بود. تمام مدتی که آنجا بود، یک بار برای بچه هایش دلتنگی نکرد. شاید در دلش یا در خلوت خودش دل تنگشان بود، اما بر زبان نمی آورد. به قدری با مهربانی و دلسوزی با مجروحان رفتار می کرد که آنها دستورهای پزشکی او را مو به مو اجرا می کردند.
بین مجروحان، بیمار موجی هم داشتیم. دکتر باید همیشه در بخش حاضر می بود، چون مجروح موجی شرایط غیرقابل پیش بینی دارد. همان یکی- دو روز اول، سربازی را آوردند که موج انفجار او را گرفته بود. پسری سیه چرده و اهل کرمان بود. هر وقت می خواستم به دستور پزشک به او آرام بخش تزریق کنم، سه چهار سرباز از چند طرف او را می گرفتند.
یک پرستار انگشت سبابه و شصت خودش را با شدّت روی دست او فشار می داد تا رگش مشخص شود. به محض اینکه رگ از زیر پوست بیرون می زد، آمپول را تزریق می کردم.
آمپول های او داخل رگ تزریق می شدند و سریع اثر می کردند. آن وقت، بی حس و بی رمق روی تخت می افتاد و خوابش می برد. اثر انگشتان سربازی که سر او را می گرفت، روی گردندش می ماند. وقتی با رنگ پریده و دهان نیمه باز، بی حال روی تخت افتاده بود، نمی توانستن تصور کنم که تا همین چند دقیقه پیش، پنج سرباز سالم و قوی نمی توانستند او را کنترل کنند. با صدای بلند فریاد می کشید. وقتی حالش عادی بود، به محض ورود ما به بخشف از خجالت ملافه را روی سرش می کشید که چشمش به چشم ما نیفتد.
آن روز چند ساعت خوابید، بیدار که شد به اطرافش نگاه کرد، دید به دستش سرم وصل است، سر و صدا راه انداخت و گفت:«این سرم بکشید، من دیده بان هستم باید بروم.» دکتر گفت:«کاری که می خواهد، برایش انجام دهید»، اما کشیدن سرم همانا و افتادن او همان. در یک چشم به هم زدن خودش را به محوطه رسند. در محوطه نخل های زیادی وجود داشت، بلند و کوتاه. بدنه بلندترین نخل را گرفت و بالا رفت و نوک آن نشست. نزدیک ظهر بود و آفتاب داغ خوزستان می تابید. سه ساعت آن بالا نشست. هرچه می گفتیم بیا پایین، غذا بخور، حمام کن، لباست را عوض کن.
می گفت:«نه، من دیده بانم باید این بالا باشم. دشمن می آید و می رود. باید اوضاع را کنترل کنم.»
دیگر واقعاً ناامید شده بودیم، نمی دانستیم چه کار کنیم. یکی دیگر از موجی هایی که حالش نسبتاً خوب بود، آمد و گفت:«همه بیایید کنار، من او را پائین می آورم.» بعد با صدای بلند گفت:«هی اخوی! بیا پایین! نوبت تو تمام شد. حالا نوبت کشیک من است.»
جوان موجی خیلی رام و سریع پایین آمد. بدنش مثل کوره داغ و صورتش گُر گرفته بود. لبش کف جمع شده بود. با خودم گفتم:«خدایا! اگر مادرش او را در در این حال می دید، چه می کرد؟» سریع او را به بخش بردیم.
دو سه لیوان شربت خنک خاکشیر به او دادیم. سربازان لباسش را عوض کردند. گفت:«این لباس دیدبانی من است. بدون این لباس و پوتین ها که نمی توانم دیده بانی کنند.»
یکی از خانم ها لباس و دو لنگه پوتین او را داخل پلاستیک گذاشت و گفت:«من اینها را تمیز می شورم. خشک که شد تحویلت می دهم.» همین کار را هم کرد. فکر می کنم از بچه های هلال احمر تنکابن بود. لباس ها را تمیز شست. خشک کرد، تا زد و به او برگرداند. چند روز بعد، ستاد تخلیه مجروحان، این جوان کرمانی را همراه بقیه منتقل کرد.
منبع: جفعریان، گلستان: از چنده لا تا جنگ، تهران، سوره مهر1381