پرستاری که به دین اسلام مشرف شد
از اواخر اسفند ماه که تعداد مجروحان شیمیایی با تأثیر گازهای مختلف زیادتر شد، یک دستگاه اندازه گیری گازهای خونی به آزمایشگاه آوردند.
گروهی پرستار هم به بیمارستان اعزام شدند. بین آنها یک خانم مسیحی به اسم آنژلیا میرزایانس بود. حدود سی و هفت ساله و مجرد بود. جثه ای کوچک و چشمان آبی داشت. او با دستگاه، گازهای خونی را اندازه می گرفت. من برای اینکه مسیحی بودند او جلب توجه نکند. وقتی اسمش را در فهرست اسامی دیدم، صدایش کردم خانم میرزایی! به بچه های آمار هم گفتم به کسی نگویید مسیحی است. نمی خواستم حواص بچه ها با این مسائل پرت بشود. میرزایی انگلیسی را مثل آب خوردن صحبت می کرد. دختری خیلی خوب، مؤدب و مسلط به کارش بود.
یکی- دو بار چند نفر پیش من می آمدند و می گفتند:«خواهر سبحانی! ما فکر می کنیم خانم میرزایی نماز نمی خواند.»
با خنده گفتم:«شما این فضولی های مذهبی را نگه دارید برای خودتان، شاید عذری دارد.»
شب ها در خوابگاه، با مناسب خاص آن شب، دعای کمیل، توسل، حدیث کسا، زیارت عاشورا و...می خواندیم. بچه هایی که صدای خوبی داشتند، ذکر مصیبت اهل بیت می کردند و از این جور برنامه ها زیاد داشتیم.
چند وقت از آمدن میرزایی گذشت که خودش با بچه ها صمیمی شده و گفته بود من مسیحی هستم. اما خیلی وقت ها به مسلمان شدن فکر کرده ام. یک روز خانم «منافی» دوست صمیمی اش آمد و گفت:«شمسی! آنژل می گوید به او نماز و شهادتین را یاد بدهیم.» من با دکتر رضایی رئیس بیمارستان قضیه را در میان گذاشتم. او هم موضوع را به حاج آقا اسکندری روحانی بیمارستان گفت و حاج آقا با میرزایی مفصل صحبت کرد. بعد به من گفت:«خواهر سبحانی! اصلاً جوری نباشد که او فکر کند ما علاقه مندیم هر چه زودتر او را مسلمان کنیم. نباید به دلیل احساسات و جوّی که وجود دارد، تصمیم بگیرد. هر چند که زن کاملی است و اختیار زندگی اش دست خودش است، اما حتماً خانواده و فامیلش با ای کار او مخالفند. شما تا جایی که خودش علاقه نشان می دهد با او نماز کار کنید، برایش قرآن بخوانید تا این پذیرش اصلا تحمیلی نباشد.»
به اهواز که برگشتم برای مرخصی تهران نرفتم. روزهای عید هم نتوانستم بروم. روزهای اول سال بود که مادر با احمد به بیمارستان آمدند. فکر می کنم مادر سه- چهار شب ماند. مادر و بچه ها پول روی هم گذاشتندو میوه، شیرینی، آجیل و چادرمشکی و چادر سفید برای آنژل خریدند. جشن کوچکی راه انداختیم و چادر سفید و چادر مشکی را برای آنژیل که از آن شب به بعد اسمش شد مریم، بریدیم. از سر چادر برایش مقنعه هم دوختیم. بعضی از بچه ها برایش جوراب کلفت خریده بودند. بعضی روسری خریده بودند، بعضی دستکش و خلاصه همه هدیه هایشان را به مریم دادند.
از اهواز که رفتم، دیگر از مریم خبری نداشتم تا اینکه در سال 64 یا 655، یک بار به نجمیه آمدو گفت خانواده اش خیلی به او آزار رسانده اند. برادرش به خاطر مسلمان شدن، او را به شدت کتک زده و در خانه حبسش کرده بود. گفتم:«تقیه کن و به همه بگو به دین مسیح برگشته ای.»
منبع: جفعریان، گلستان: از چنده لا تا جنگ، تهران، سوره مهر1381